🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۰۹
بعد هر دو در رقصیدن به من پیوستند
*یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم
تو بیا بخند چشات و نبند دلم میگیره
کی و بیارم به جات و
اونا که نمیرسن به پاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره*
از اردشیر خواسته بودم برایم هدیه ای نخرد. چرا که هدیه اش، همان ماشین اهدایی اش بود که سندش هم به نام خودم بود. البته این که جشن بزرگی برگزار نکنیم هم خواسته ی من بود. هدیه ی هلنا کیف و هدیه ی غزل یک جفت کفش زرد بود.
هر دو را محکم بوسیدم هلنا کم نگذاشت جواب بوسه ام را با بوسه باران کردن صورتم داد. غزل هم آن قدر فشارم داد که دردم گرفت.
فرح خانم رفته بود کیک تولدم را بیاورد که رفتم گوشی ام را از روی کنسول برداشتم باورم نمیشد چشمانم آنچه که میدیدند را باور نداشتند. دستم میلرزید پیام علیرضا را باز کردم
《تولدت مبارک. همیشه بخند.》
دستم را به دیوار تکیه دادم هنوز نتوانسته بودم آن پیام را هضم کنم که این بار شماره ی بردیا را روی صفحه ام دیدم
«تولدت مبارک زن عمو هانا همیشه هوادارم باش.»
چند لحظه ای را به پیامک علیرضا خیره ماندم واقعاً تولدم را تبریک گفته بود؟ همچنان نمیتوانستم بیداری ام را باور کنم.
تند تند پلک زدم که اشکم نچکد جوابش را ندادم
چرا که من دل شکسته بودم.
این بار به پیامک شیرین بردیا چشم دوختم
این روزها او برای انجام بازیهای دوستانه ی تدارکاتی قبل از جام جهانی در اتریش بود
در حالی که به سوی پله ها میرفتم دستم را رو به جمع بالا گرفتم
-چند لحظه منو ببخشید بچه ها باید یه تلفن بزنم واجبه.
اردشیر لبخند اطمینان بخشی به رویم زد
--عجله نکن عزیزم
هلنا نالید:
+++زود برگرد!
-برمیگردم قشنگم.
در یک آن بود که نگاهم به نگاه مرموزانه ی غزل گره خورد. سعی کردم بی توجه باشم و به بالا رفتن از پله ها ادامه دادم.
لبه ی تخت نشستم هیجان زده بودم به طوری که علیرضا را از خاطر بردم
فوری شماره ی بردیا را گرفتم .به نظر منتظر تماسم بود که این قدر زود جواب داد
---الو؟
نه سلام دادم، نه احوال پرسی کردم. بی مقدمه چینی، با ذوق گفتم:
-من همیشه هوادارت میمونم همیشه ی همیشه ی همیشه
خنده ی آرامش هیجان زده ترم کرد
---که این طور حالا که این جوریه، بازم تولدت مبارک!
لبانم را جلو آوردم
-واسه م یه آرزوی خوب میکنی؟
بعد از تأخیری چند دقیقه ای، آهسته گفت:
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#مجید_یحیایی
🎼 قلب منی💟
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
با تو یه حال دیگه تو هوامه❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*
💌داستان واقعیِ
💟 #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #قسمت_دهــم
💕زنـدگے با طعـم بـاروت 💕*
از ایرانے هاے توے دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم ڪه امیرحسین رو مسخره مے ڪردن و مے گفتن: ماشین جنگیہ بوے باروت میده توے عصر تحجر و شتر گیر ڪرده و
ولے هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود امیرحسین اونقدر خوب بودڪه مے تونستم قسم بخورم فرشته اے با تجسم مردانہ است
اما یہ چیز آزارم مے داد تنش پر از زخم بود و بالاخره یہ روز تصمیم گرفتم و ازش سوال ڪردم باورم نمے شد چند ماه با چنین مردے زندگی ڪرده بودم
توے شانزده سالگے در جنگ، اسیر میشہ بہ خاطر سرسختے، خیلے جلوے بعثے ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جاے شلاق هایے بود ڪه با ڪابل زده بودنش جاے سوختگے و از همہ عجیب تر زمانے بود ڪه گفت؛ بہ خاطر سیلے هاے زیاد، از یہ گوش هم ناشنواست و من اصلا متوجہ نشده بودم
باورم نمے شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوے سرسختے بوده ڪه در نوجوانے این همہ شکنجہ شده باشہ و تنها دردش و لحظہ سخت زندگیش، آزادیش باشہ
زمانے ڪه بعد از حدود ده سال اسارت، برمے گرده و مے بینہ رهبرش دیگہ زنده نیست دردے ڪه تحملش از اون همہ شکنجہ براش سخت تر بود
وقتے این جملات رو مے گفت، آرام آرام اشک مے ریخت و این جلوه جدیدے بود ڪه مے دیدم جوان محڪم، آرام، با محبت و سرسختے ڪه بے پروا با اندوه سنگینے گریه مے ڪرد
اگر معناے تحجر، مردے مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم عاشق بوے باروت
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
ببین با همه فرق داری زیاد💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#گرشا_رضایی
🎼 عکسای آخر💖
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
درده وقتی که هیچکی درد قلبتو ندونه❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۱۰
بعد از تأخیری چند دقیقه ای آهسته گفت:
آرزو میکنم بتونی دوباره عاشق شی!
خوشحالی ام را میخواست خوشبختی ام را.
اشک بود که توی چشمهایم حلقه میزد و نتوانستم قربان صدقه اش نروم
-می شه من فدات شم؟
با جدیت گفت:
---نه، نمیشه!
بعد بلافاصله پرسید:
---خوبی؟ عموم خوبه؟
خندیدم:
-خوبم ,خوبه ,خوبیم
نگذاشتم حرفی در جوابم بزند و اینبار من بودم که میگفتم:
-تو خوبی؟ دیروز اون گلو که زدی ،یعنی به معنای واقعی کلمه می درخشیدی اصلاً میمیک صورتت موقع خوشحالی کردن دیوونه کننده بود
دومرتبه خندید:
---جیغ زدی؟
-چی؟
---گلو که زدم پا شدی جیغ زدی؟
دستم را مقابل دهانم گرفتم
- انقد ضایع ست؟
---قابل تصوره حتى
خنده ام گرفته بود:
-سر تمرینی؟
---فعلاً توو استراحتم.
-پس فردا بازم بازی داری
---اوهوم.
-امیدوارم مثل دیروز بدرخشی که مطمئنم میدرخشی.
محکم و با تأکید گفت:
---ان شاء الله !
ذوق زده تکرار کردم:
-ان شاء الله
چند لحظه ای مکث کرد و بعد بلند پرسید:
---کاری با من نداری؟
-چرا داشتم.
با این که من را نمیدید لبانم را آویزان کردم
-برام کادوی تولد نمیخری؟
---چی بخرم؟
با سؤالی که پرسید حیران و حیرت زده شدم
-یعنی اگه بگم، میخری؟
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
تو چی داری تو چشات💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
تمام فانوس های جهان راهم که روشن
کنی شب،شب است...
آدم دلش
که روشن باشد تمام شبهای
تاریک را هم
طاقت می آورد...❤️
شبت بخیر نفسم💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
صبح من با تو بخیر است
عزیزم برخیز
ڪه جھان بی رخ ماهت
بہ خدا زندان است
صبحت بخیر زندگیم❤️🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
و دلبــــرے دارم...
بویِ تَنش خُوشبوتَرین رایِحهِ نابِ
هر روزِ این دل است ...💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#میثم_ابراهیمی
🎼 گردنبند💖
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
راه این گلومومیبندی کل وقتایی که میخندی❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۱۱
---آره.
چشم هایم وق زده شدند:
-هرچی بگم میخری؟
---دارم میگم میخرم دیگه.
-واقعاً میخری؟
---واقعاً میخرم
موهای گوجه ای ام را به بازی گرفتم و پا روی پا انداختم:
-خیلی خب پس برام یه خونه ی مبله بخر! میخری؟
-خونه ی مبله میخوای چیکار؟ تو خودت داری توو کاخ زندگی می کنی!
من از عمد این حرفها را میزدم تا فقط جوابش را بشنوم
-خب شاید نشه شاید دووم نیارم میفهمی؟ بخوام از عموت جدا بشم بخوام از پیشش برم اون وقت چی؟ هوم؟ اون وقت چیکار کنم؟
با لحنی که شوخ طبعی در آن هویدا و ملموس بود، گفت:
---اون وقت بیا پیش من !اصلا نگران نباش بدجنس نیستم توو خونه م رات میدم
یک جوری شدم بی جنبه بودم دیگر به نفعم بود که بحث را تغییر بدهم
-من عاشق نبات و آب نباتم!
بی چک و چانه تأییدم کرد
---اکی میخرم برات
با تلفیقی از حرص و علاقه گفتم:
-اوووف خیلی دوست دارم
---روز توام بخیر خوش بگذره بهت خدا نگهدار
من را پیچاند و تماس را قطع کرد.
گوشی را از پیش گوشم پایین آوردم دلگیر نشدم. اتفاقاً حالم خیلی هم خوب بود حرف زدن با او به قدری سرحالم آورده بود که زحمت کشیدم نیشم را ببندم
از پله ها پایین رفتم
گوشی را دوباره روی کنسول گذاشتم
غزل همین که من را دید بلند و با لحن طلب کارانه ای پرسید:
----کی بود؟
خونم جوشید. داشت شورش را در میآورد. همزمان که جلوترمی رفتم ابرو بالا انداختم
-باید بهت جواب پس بدم؟
ماتش برد. لال شد.
رو به فرح خانم که بیکار بود گفتم:
- فرح خانم زحمت میکشی کیکمو بیاری؟
××چشم عزیزم .کیک توو یخچاله الان میآرم
بغل دست اردشیر نشستم دستش را دور شانه چپم انداخت
حتی به واکنش هلنا هم اهمیتی ندادم توقع نداشت اینگونه با غزل حرف بزنم.
فرح خانم با کیک تولدم از راه رسید کیک ساده ی مربعی شکلم .کیکم را روی میز مقابلم گذاشت که گفتم:
-دستت درد نکنه فرح خانم.
لبخند پهنی زد و مشغول روشن کردن شمع ها شد
××خواهش میکنم عزیزم
اردشیر شقیقه ام را بوسید
--تولدت مبارکمون باشه خانمم قربونت برم
-مرسی عزیزم.
همین که روی کیک خم شدم تا شمعها را فوت کنم ،هلنا متذکر شد:
+++آجی اول آرزو کن!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba