📙پنج زبان عشق کودکان
👤نویسنده:گری چاپمن،
راس کمپل
ترجمه :سیمین موحد
----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
پنج زبان عشق کودکان.pdf
41.71M
📙کتاب :پنج زبان عشق کودکان
💠یادداشتی برای خواننده :
هرکودکی زبان عشق خاصی دارد،واز این راه به بهترین وجه می تواند محبت والدینش رااحساس کند.این کتاب به شما نشان می دهد که چگونه زبان اصلی عشق کودک تان راتشخیص دهید وبه آن زبان ونیز چهار زبان دیگر عشق صحبت کنید تافرزندتان محبت شما نسبت به خودش رااحساس کند............
-------------------------------------------
🔻به ما بپیوندید 🔻
👇👇👇👇
@publiclibrcry2022
#پنج_زبان_عشق
📙از شنبه
راهنمای علمی و کاربردی برای رهایی از اهمال کاری وتنبلی تا رسیدن به موفقیت
👤مولف:محمد پیام بهرام پور
-----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
4_5913243314512987095.pdf
2.96M
📙کتاب از شنبه
💠یادداشتی برای خواننده :
اول از همه باید به شما تبریک بگویم، چون تغییر کردن جرات می خواهد وشما باتهیه این کتاب نشان دادیدکه بسیار توانمند وشجاع هستید.تقریبا مطمئنم که برای هرکس، زمان هایی پیش آمده که تصمیم بگیرد دریک فرصت مناسب، کار مشخصی راانجام دهید.مثلا
-ازاین مهمانی به بعد رژیم غذایی خاصی راشروع میکنم.
-از فردا تصمیم من این است که فلان برنامه را داشته باشم........
-------------------------------------------
🔻به ما بپیوندید 🔻
👇👇👇👇
@publiclibrcry2022
#از_شنبه
📘دوازده ستون موفقیت
👥نوشته :جیم ران
و کریس وایدنر
-----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
دوازده ستون موفقیت.pdf
617.4K
📙کتاب :دوازده ستون موفقیت
💠یادداشتی برای خواننده :
1⃣ستون اول:آدم بیشتر بایدروی خودش کارکند (خودشناسی وخود سازی)تابرروی کارش.همه ی موجودات محدوده ی مشخصی برای رشد دارند.جز انسان تنها موجودیست که به واسطه ی قدرت اختیار می تواندهم به کمال برسدوهم به پستی. اوضاع وقتی عوض میشه که خودت عوض بشی. ...........
--------------------------------------------
🔻به ما بپیوندید 🔻
👇👇👇👇
@publiclibrcry2022
#دوازده_ستون_موفقیت
🌈«محبت»، «حرمت» و «مشورت» «عدالت»، «واقعیت» و «آزادی» باید در خانواده وجود داشته باشد.
👈این 6 مورد در خانه و بیرون وقتی که مکمل هم شوند میتواند زندگی ما را درست کند.
🍬بنابراین بسیار مهم است که در این زمینه مواظب باشید تا درست تصمیم بگیرید.
🎯@publiclibrcry2022
📒رمان تب
👤نویسنده :PEGAH
📝ویراستار :سمیرا محسنی
---------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
@romankhooneh.tab.pdf
6.29M
📙رمان تب
💠یادداشتی برای خواننده :
کیف چرم مشکی ام رااز دست راست به دست چپ منتقل میکنم ودستگیره دررا پایین می کشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد وسلام میکند جوابش رامی دهم وبه سمت اتاقم می روم.صدایش را می شنوم.
-اولین نوبت امروز ده دقیقه دیگرست. .......
---------------------------------------
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔻به ما بپیوندید 🔻
👇👇👇👇
کتابخانه عمومی 🏡 📚
@publiclibrcry2022
#رمان_تب
🌟قصه -کودکانه
🌟قصه کوتاه
🌟نام داستان:آرزوی نیلوفر
----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
#داستان_کودکانه
💠آرزوی نیلوفر
در باغچه زیر درخت گیلاس نیلوفر زیبایی روییده بود. نیلوفر هر صبح از دیدن درختان، پرندهها و پروانهها شاد میشد. یک روز که نیلوفر با دقت به همه جا نگاه میکرد، گنجشک کوچکی را دید که روی درخت گیلاس نشسته بود و با درخت صحبت میکرد.
نیلوفر خیلی دوست داشت با آنها حرف بزند ولی چون قدش کوتاه بود صدایش به درخت و پرندههای روی آن نمیرسید.روز بعد نیلوفر دوباره به درخت نگاهی کرد و داد زد: «سلام درخت گیلاس» ولی درخت صدای او را نشنید. نیلوفر این بار بلندتر سلام کرد. درخت کمی شاخه و برگش را تکان داد، کمی خم شد و نیلوفر را دید و گفت: «سلام نیلوفر». نیلوفر با صدای بلند گفت: «من خیلی دوست دارم با شما و پرندهها حرف بزنم ولی قدم به شما نمیرسه. کاش منم مثل شما قدبلند بودم». درخت کمی فکر کرد و بعد گفت: «ناراحت نباش، باید کمی صبر داشته باشی و خودت هم تلاش کنی. من هم به تو کمک میکنم». نیلوفر خوشحال شد و گفت: «چطوری؟» درخت گفت: «سعی کن خودت رو به من برسونی، بعد تنهی منو بگیر و بالا بیا». نیلوفر به درخت نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: «چقدر درخت بلنده،حتما کار سختیه ولی من دوست دارم به اون بالا برسم. همه جا رو از اون بالا ببینم، تازه با پرندهها هم میتونم صحبت کنم». نیلوفر تلاش کرد تا به درخت برسد و هر روز کمی از تنهی آن گرفت و بالا رفت تا بالاخره به جایی رسید که در آرزویش بود.
آرزوی نیلوفر
در باغچه زیر درخت گیلاس نیلوفر زیبایی روییده بود. نیلوفر هر صبح از دیدن درختان، پرندهها و پروانهها شاد میشد. یک روز که نیلوفر با دقت به همه جا نگاه میکرد، گنجشک کوچکی را دید که روی درخت گیلاس نشسته بود و با درخت صحبت میکرد.
نیلوفر خیلی دوست داشت با آنها حرف بزند ولی چون قدش کوتاه بود صدایش به درخت و پرندههای روی آن نمیرسید.روز بعد نیلوفر دوباره به درخت نگاهی کرد و داد زد: «سلام درخت گیلاس» ولی درخت صدای او را نشنید. نیلوفر این بار بلندتر سلام کرد. درخت کمی شاخه و برگش را تکان داد، کمی خم شد و نیلوفر را دید و گفت: «سلام نیلوفر». نیلوفر با صدای بلند گفت: «من خیلی دوست دارم با شما و پرندهها حرف بزنم ولی قدم به شما نمیرسه. کاش منم مثل شما قدبلند بودم». درخت کمی فکر کرد و بعد گفت: «ناراحت نباش، باید کمی صبر داشته باشی و خودت هم تلاش کنی. من هم به تو کمک میکنم». نیلوفر خوشحال شد و گفت: «چطوری؟» درخت گفت: «سعی کن خودت رو به من برسونی، بعد تنهی منو بگیر و بالا بیا». نیلوفر به درخت نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: «چقدر درخت بلنده،حتما کار سختیه ولی من دوست دارم به اون بالا برسم. همه جا رو از اون بالا ببینم، تازه با پرندهها هم میتونم صحبت کنم». نیلوفر تلاش کرد تا به درخت برسد و هر روز کمی از تنهی آن گرفت و بالا رفت تا بالاخره به جایی رسید که در آرزویش بود.
-----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
#آرزوی_نیلوفر
💠با نوکِ پا
مبینا بدوبدو به طرف در رفت. میثم گفت: «یواش بدو. یادت رفته قرار شد سر ظهر سروصدا نکنیم چون همسایه پایینی این ساعت استراحت میکنن؟»
مبینا به در نرسیده با کف دست روی زمین افتاد. شروع کرد به گریه کردن. میثم در را باز کرد. بابا وارد خانه شد. میثم سلام کرد. بابا ماسکش را جلوی در آویزان کرد. کنار مبینا نشست و پرسید: «چی شده بابا جون؟»
مبینا وسط گریهاش گفت: «دستاتونو نشستین.» بابا خندید و جواب داد: «الان میشورم. شما چی شدی؟» مبینا اشکش را پاک کرد: «میثم گفت یواش بدو. حواسم پرت شد خوردم زمین». بابا دستهایش را شست. مبینا را بغل کرد. دست و پایش را مالید و گفت: «میثم درست می گه بابا جون.»
مبینا اشکش را پاک کرد: «من که وزنی ندارم. صدای پام پایین نمیره».
بابا خندید. همان موقع، صدای گرومپ گرومپ از بالا شنیده شد. بابا گفت: «طبقهی بالا کیه؟» مبینا ابروهایش را بالا انداخت: «بهاره وبابا، مامانش» بابا گفت: «به نظرت الان باباش دوید یا مامانش؟» مبینا خندید: «هیچکدوم.»
بابا لبخند زد: «بهاره هم مثل شما کوچیکه. دیدی صدای پاش میاد پایین؟ پس شما هم باید حواست به همسایهی پایینی باشه.» مبینا دم موهای خرگوشیاش را توی دستانش گرفت: «باشه باباجون. همون جوری که مامان گفته با نوک پا میدوم که صداش نیاد.» بابا او را بوسید. چشمک زد و گفت: «حالا برو برای بابا آب بیار».
مبینا با نوک پا به طرف آشپزخانه دوید.
-----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
#با_نوک_پا