✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت منبر او شلوغ بود. در حالی که هر دو دوست بودند و اهل علم. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُر طالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پر طالب دست او را گرفت و به بازار بزازان رفتند. یک پارچهفروشی شلوغ بود و پارچهفروشیِ کنار او خلوت. دلیلش را پرسیدند؛ دیدند که مغازهی پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه فروشِ خلوت فروشنده است.
واعظ پر طالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند.
ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازهی همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت. سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکسان، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود از نوع جنس فروشنده بود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پلههای ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت میکردند. و از او برای مراسمهای خاص خود دعوت میکردند. اما تختی نهتنها در آن مراسمها حاضر نمیشد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساساتکنندگان خود نمیداد.
روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمیدهد.
تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت:من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمیبینم. از آن گذشته زمانیکه من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزمشکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزمشکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمیکنم.
📕 داستانی بر عکس این هم اتفاق افتاد، در سال 51 مردی مبلغ 30 هزار تومان برنده بلیطهای بختآزمایی شد،
خبرنگار پرسید: با این همه پول قصد انجام چه کاری داری؟ گفت: زنم مدتی است حرف مرا گوش نمیدهد، از بیپولی ذلیل شده بودم، همین فردا طلاقش میدهم، خدا پول طلاق او را به من رسانده است!!!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.🔅
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍معماری برای مردی خانهای میساخت. صاحب کار هر روز یکبار نقشه بنا را عوض میکرد و ثبات در رأی نداشت. کار بنا به مصیبت تمام شد و کار را به نقاش سپرد. نقاش را گفت: خانه را سفید کرمی رنگ کند، هنوز نقاش دیواری را رنگ نکرده بود که نظر مرد مالک خانه با نظر عروس عوض شد و از نقاش خواست خانه را سبز لیمویی رنگ کند. این تغییر مزاج با نظرات داماد و پسر و... ادامه داشت که نقاش عصبانی شد و تهدید به ترک کار نمود. صاحبکار گفت: تو اهل تجربهای هر رنگی را که میبینی بهتر است همان رنگ را به پایان برسان! صاحبکار، کار را به نقاش سپرد و رفت. وقتی برگشت دید تمام خانه را به رنگ سیاه رنگ کرده است. صاحبکار عصبانی شد و گفت: عجب انسان احمقی هستی من انتخاب رنگ بر عهده تو گذاشتم، کدام کس خانۀ خود تاریک و سیاه رنگ میکند؟ نقاش گفت: هیچ کس! صاحبکار گفت: پس تو چرا خانۀ من چنین کردی؟ نقاش گفت: تو کسی هستی که هر کس در زندگی تو نظری میدهد و دهنبین هستی و گوش میدهی و در صدد راضی نگه داشتن همه هستی، برای همین هیچ کاری از تو به درستی پیش نمیرود و از تو سیاهبختتر در عمرم ندیدهام و رنگ منزل را به رنگ بخت تو انتخاب کردم هر چند خودت، خود را سفیدبخت شاید ببینی.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در سال 1362 در شهر تبریز پسر مرد ثروتمندی ، شاگرد مغازه خود را که پسر بچه ای بود کشت. دادگاه به قتل عمد حکم و متهم را به اعدام محکوم کرد
پدر متهم 50 میلیون تومان حاضر شد پرداخت کند تا پدر مقتول رضایت دهد. با این مبلغ می شد 10 مغازه در بازار تبریز خرید.سرانجام صحنه اعدام حاضر شد و پدر مقتول با پای خود بر صندلی زیرپای قاتل زد. ناگهان بعد از 5 ثانیه، جلو رفته و پاهای قاتل را در هوا گرفت و پدر قاتل از خوشحالی از هوش رفت.
بعد از برگشتن قاتل به آغوش خانواده، پدر قاتل 50 میلیون تومان را با یک وانت سایپا پول نقد به دم در خانه او می آورد.پدر مقتول که بسیار مومن بود می خندد و با این که خانه اش اجاره ای بود ولی از پذیرش آن مبلغ سرباز می زند.
پدر قاتل می پرسد دلیل این کارت چیست؟ پدر مقتول می گوید: اگر انسان ثروتمندی نبودید می خواستم همان اول کار رضایت دهم. ولی چون مبلغ سنگینی پیشنهاد دادید نمی خواستم به خاطر پول رضایت دهم . چون ارزش این بخشش من بالاتر از پول است. پس منتظر شدم که قاتل جان دهد تا در آن لحظه بتوانم به خاطر خدا و رها کردن قاتل از رنج جان دادن و جوانمرگی نجات اش دهم. و اکنون که نیت مرا دانستید، پس دیگر پیشنهاد پول ندهید. دوم بدانید که همه جا پول کارساز نیست و به پول خود تکیه نکنید.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم.
نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود.
سالها این موضوع برای من جای سوال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسریاش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید.
این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در یکی از شهرهای خراسان رسم بود که هر کسی از دنیا میرفت، چهل نفر به منزل او میآمدند و میگفتند: روحش شاد، مرد یا زن خوبی بود. آنها باور داشتند خداوند به خاطر رضایت این چهل نفر از متوفی، او را میآمرزد. مردی به نام مراد بود که مردم روستا او را به خساست میشناختند؛ برای همین زمانی که او از دنیا رفت کسی در منزلش حاضر نشد، جز تعدادی به اندازۀ انگشتان دست! پسر او خیلی ناراحت شد. پس برای حضور مردم در منزل و اظهار رضایت از پدر، ولیمهای داد. مردم ولیمه را خوردند و همگی با صدای بلند گفتند: مشهدی مراد چگونه مردی بود؟! همۀ چهل نفر با هم گفتند: ما از او راضی بودیم، خداوند نیز از او راضی باشد. در میان این مردم، رهگذری غریب از روستا آمده بود که در آن مجلس حاضر شده و غذا خورد و رفت. هنگام شب، پدر به خواب پسر آمد و گفت: خدا خیرت دهد ولیمهای دادی و مرا اندکی از آتش رها نمودی. پسر گمان کرد از رضایت آن چهل نفر از پدرش، او از آتش رها شده است. پدر به پسر گفت: همۀ میهمانان را رها کن. آنان به دنبال رضایت شکم خود بودند تا نانی از ما بخورند و از ما راضی شوند. رضایتشان از ما در نزد خداوند، سرسوزنی ارزش نداشت. پسرم! رهگذری غریبه بود که تو او را ندیدی و نشناختی و قبل از ورود میهمانان از تو طعامی خواست و تو در حیاط منزل، زیر درخت به او ظرفی غذا بخشیدی. فقط آن اطعام مرا نجات داد. پسرم! بدان هر کجا رضایت خلایق باشد؛ رضایت خدا الزاما در آنجا نیست.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e