eitaa logo
⁦صدا و سیمای مرکز قم
7.7هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
28.9هزار ویدیو
292 فایل
کانال رسمی صدا و سیمای مرکز قم سایت مرکز قم qom.irib.ir آپارات aparat.com/qomirib ارتباط با ادمین @admin_qomirib
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 خاطره ای از شهید چمران 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
✍ نماز در فرودگاه آمریکا 🌸 عبدالله برای تحصیل رفته بود آمریکا. با ورود به فرودگاه متوجه شد که وقتِ نماز داره می‌گذره. توی همون فرودگاهِ آمریکا سجاده‌اش را پهن کرد و ایستاد به نماز. تعداد زیادی از مسافران، به همراهِ خدمه‌ی فرودگاه دورش جمع شدند تا ببینند داره چیکار می‌کنه. عبدالله هم که مسلط به زبانِ انگلیسی بود، بعد از براشون توضیح داد و گفت: «من مسلمانم و مشغول عبادت هستم» 📚 کتاب مدافعِ فکور ، صفحه ۱۰۲. 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
🌹 🔹 تا سفره‌ی ناهار پهن شد اذان گفتند. عبدالعلی بلند شد تا نمازش رو اولِ وقت بخونه. یکی از اهلِ خانه بهش گفت: شما هم مثلِ همه سـرِ سفـره بشین و بعداً نمـاز بخوان... عبدالعلی خندید و گفت: چرا بقیه مثلِ من اول نمازشون رو نمی‌خوانند و بعد ناهار نمی خورند؟!!! 📚 کتاب همسفر تا بهشت ۵ ، صفحه ۶۹. 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
✅ نماز در خانه 💚 سید حسین با همسرش هماهنگ کرده بود، وقتی در خانه ‌اند نمازهای پنج‌گانه را با هم به جماعت بخوانند. این‌طوری هم اجر و ثواب بیشتری عایدشان می شد و هم اینکه نوعی یادآوری به یکدیگر برای اقامه نماز بود. این روش روی بچه ‌هایشان هم تأثیر گذاشت. بچه ها طبق فطرت پاکشان تمایل داشتند خودشان را به پدر و مادرشان نزدیک کنند و در کارهایشان از آنان الگو بگیرند. بچه ها در عالم بچگی می ‌آمدند دور و بر پدر و مادر و سعی می کردند مثل آنان رو به قبله بایستند و عبارات نماز را تلفظ کنند. بعدها در کربلای چهار شهید شد؛ اما بچه ها به رسم جاودانه پدر، هر بار که صدای اذان را می شنوند یا به مسجد می روند یا در کنار هم نماز را در اول وقت و به ‌صورت جماعت اقامه می کنند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 79. 🍋 به نقل از مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
💠 یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد سیّد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهش‌ گفت: "من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان‌تان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد..." 📚 مجموعه خاطرات ۱۳ ، کتاب پلارک ، صفحه ۲۶. ⬅️ به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
🌱 اخلاص در نماز شب یک شب در جبهه به ناصر گفتم چرا شما خودت را خسته می کنی و شب ها استراحت نمی کنی و می خوانی گفت: من می خوابم گفتم: دیشب تو را دیدم نماز می خوانی گفت: استغفرالله. وقتی فهمید کسی متوجه اعمال او است از آن شب به بعد یک پتو مثل آدم درست می کرد و می گذاشت زیر پتویی که می خوابید تا کسی متوجه حضورش نشود. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23 هزار شهید استانهای خراسان. 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
✅ حضور در مسجد 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
🌸 🌳 من نمي‌دانستم هر وقت مي‌خواهد به مدرسه برود، با مي‌رود؛ تا اين که چند بار توي حياط وقتي داشت وضو مي‌گرفت، ديدمش. 🌳 بهش گفتم: مگر الآن وقت نمازه که داري وضو می‌گيري؟! مي‌گفت: «مي‌دوني مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت مي‌خواد مدرسه بره، وضو داشته باشه». 📚 سفر بیست و پنجم ، ص 26. 🍋 به نقل از کانال مرکزتخصصی‌نماز ...🌺 @qomirib
🍇 میوه رسیده !! 💐 یادمه مثال قشنگی می زد و می گفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. 💐 همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه. 📚 خدای خوب ابراهیم ، خاطره ۱۰ 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
🌸 آخرین نماز 🧡 دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمیایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد. با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود. چشم هایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله‌ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لب هایش تکان خورد. سرم را بردم جلو. گفت می خواهم وضو بگیرم. گفتم: آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن. گفت: این آخرین را می خواهم با بخوانم. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۱۱۷ 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 🆔 @qomirib
🦋 بدهکار به خدا ✅ چند شب قبل از عملیات ثامن الائمه از جایی برگشتیم و خوابیدیم. نیمه های شب متوجه شدم که برخاست و به نماز شب ایستاد. حالت روحانی او که در آن شب در مقابل خدا داشت و راز و نیازی که می کرد، برایم شگفت آور بود. ❇️ فردای آن شب پرسیدم: «چند وقت است نماز شب می خوانی؟» جواب نداد ولی گفت: «ما خیلی به خدا بدهکاریم، مگر این نماز شب ها آنها را کم کند. تازه مگر ما چقدر زنده می مانیم که این مدت را هم در حال خواب باشیم؟» 📒 هاله ‌ای از نور، ص 111/ 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ...🌺 @qomirib
💠 کار تعطیل! کار کردن در ذوب آهن کفاف خرج و برج نُه فرزند را نمی ‌داد. همین هم باعث شده بود که نور محمد اداره حمام عمومی روستا را به عنوان شغل دوم قبول کند. اما آن شب انگار از دنده‌ چپ بلند شده بود. حرفش یک کلام بود: «من دیگه نمی‌تونم حموم عمومی رو اداره کنم». اصرارهای "آقا اسماعیل" هم فایده نداشت. نور محمد حاضر شده بود شغل دوم را از دست بدهد، جریمه ی لغو قرارداد را هم گردن بگیرد ولی یک دقیقه هم به کارش ادامه ندهد. مدتی بعد که آقا اسماعیل با کلی اصرار دلیلش را پرسید، به شرط اینکه تا زنده است به کسی چیزی نگوید، گفت: «از وقتی حمومی رو قبول کردم، نماز شبم قضا می ‌شد. به همین خاطر قید شغل دوم رو زدم». 📚 خاطره ی اسماعیل شیخ، آرشیو هیئت محبین اهل‌بیت (علیهم السلام) روستای طزره ...🌺 @qomirib
💎 در ایام فاطمیه سال ۱۳۸۷ با انفجار بمب - توسط منافقین- در کانون رهپویان وصال شیراز به فیض شهادت رسید. خاطره زیر از دوست صمیمی ایشان نقل شده است: 💟 از خیلی لحاظ ها شبیه هم بودیم . با خودم فکر کردم اگر ظاهرمان در مدرسه هم مثل هم باشد، شبیه تر می شویم و این برایم خوشایند بود. 💟 به همین دلیل تمام کارهایمان را با هم انجام می دادیم. حتی کارهای مستحبی. در حرم، با امام رضا علیه السلام عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. در مدرسه هم این عهدمان را رعایت می کردیم . 💟 سلام نماز را که می دادیم به سمت کلاس پا تند می کردیم اما من کمی خجالت می‌کشیدم. به همین دلیل گفتم راضیه ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک می شنویم که این دو تا از درس پرسیدن فرار می‌کنند یا میخوان برای کارت نماز خودشون رو نشون بدن. 💟 من میگم نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم. راضیه [محکم و قاطع ]گفت: باید خونده بشه. 📒 کتاب راض بابا، خاطرات شهیده ، صفحه ۳۹. 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
🌹 دوست‌ هم ‌خوابگاهی ایشان، می گفت: وقتی 18 سالش بود نماز شبش ترک نمی ‌شد. 📒 شهید علم، ج 1، ص65، دکتر 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
🔻 زنگ نماز اهل خانه 🥀 وقتی هفت‌ ساله شد، خیلی خاص دل به نماز می سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد، تا صدای را می شنید، بازی ‌اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به می ایستاد. حتی مقیّد شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. می گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می کردم، می زد زیر گریه و می گفت: چرا این ‌قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید، آفتاب دارد در می آید و... . محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه. 📚 خاطره‌ای از مادر شهید ؛ امتداد شماره 34، ص33. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید ...🌺 @qomirib
▫️ از روی کاغذ 🦋 نصفه شب بیدار می شد، یک تکه کاغذ از زیر پتو بر می داشت می گذاشت جلویش، از رویش نماز می خواند. نوشته بود نماز شب چند رکعت است و چه طور باید خواند. 📚 یادگاران، جلد 20 ، ص 18. ... @qomirib
🌸 عزم جهادی برای ساخت نمازخانه 🦋 دید بچه ها جایی برای نمازذجماعت ندارند. هر کس گوشه ‌ای از پادگان روی سنگ و کلوخ به نماز می ‌ایستد؛ بعضی ‌ها هم به ‌صورت پراکنده نماز جماعتی می خوانند. 🦋 دستور داد حسینیه ‌ای داخل پادگان دوکوهه بسازند تا نمازهای جماعت را آنجا برقرار کنند. مدتی گذشت دید کسی برای ساخت حسینیه اقدامی نکرده است. علت را پرسید؛ گفتند: بودجه نداریم. گفت: اینجا یک صندوق می زنیم، هرکس رد شد مبلغی بیندازد تا حسینیه ساخته شود. خودش هم کلنگی برداشت و به زمین زد تا نشان دهد که برای ساخت حسینیه جدی است. با پیگیری ‌های شهید همت بالاخره حسینیه پادگان ساخته شد و جایی سر پوشیده برای اقامه نماز جماعت در اختیار رزمنده ها قرار گرفت. این ‌طوری اشتیاق نیروها برای برگزاری نماز جماعت بیشتر شد. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 21. 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
✨ پایی که در مسجد جا ماند! با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب می ‌گذشت، هنوز مسجد محله ما از غربت بیرون نیامده بود. عده ‌ای گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزن‌هاست. برخی هم کارایی مسجد را محدود به زمان مرگ و میر افراد می دانستند. حسن، بسیار باصفا و دوست‌داشتنی بود و با چهره بشّاش و خنده هایش خود را در دل همه بچه های محل جا کرده بود. یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچه ها نزدیک اذان مغرب موتورش را می آورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند. بچه ها بی‌آنکه به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد می دیدند و چشمشان به مردمی می افتاد که درحال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند. حسن موتورش را گوشه ‌ای می ‌بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. با این کار حسن کم‌کم رفت و آمد به مسجد برای بچه ها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچه های محل شد. 🕯 بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی او سوار می شدند، امروز مردانی بزرگ و با ایمان‌اند که نمی توانند از مسجد و نماز جماعت دل بکنند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72 ؛ براساس خاطره ‌ای از شهید حسن مهدی‌پور. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ...🌺 @qomirib
🍎 شب قبل از عملیات محرم، «مهدی سامع» تا بعد از نیمه ی شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و كوفته برگشته، خوابیده بود. بچه ‌ها كه برای نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نكردند، چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شركت می ‌كرد. صبح برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت: «مگر سفارش نكرده بودم مرا برای نماز بیدار كنید؟ ـ وقتی دلیلش را گفتند، آه سردی كشیده و گفت: «افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد. فردا شب؛ سامع به خیل شهیدان «عملیات محرم» پیوست. 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 11 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
💠 بی سیم چی حاجی بودم. یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. 🔹 بر می گشتم می دیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. 💠 هر چه خبر بهتر، سجده اش طولانی تر. گاهی هم دو رکعت نماز می خواند. 📚 یادگاران، جلد هفت، کتاب ، ص 62. 👌 مستحب است هنگام رسیدن نعمت یا برطرف شدن بلا و گرفتاری سجده شکر به جا بیاوریم یا نماز شکر بخوانیم. ...🌺 @qomirib
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب». بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 📚 یادگاران، ج 10، ص 11. ...🌺 @qomirib
🍃 تمام شب را توی راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف می زد؛ فردا چه کار کنید، چه کار نکنید، چند نفر بفرستید آن جا، این جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو. دقیق یادم نیست. یازده ـ دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوی گوشه ی سنگر را برداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزی نداشتیم رویمان بیندازیم. پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش وضو گرفت وایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن. فقط نگاهش می کردم. 📚 یادگاران، جلد 11 ، ص 75. 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib
🌷 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🍋 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز ...🌺 @qomirib