eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • به بیستون که نزدیک می‌شویم، تبلیغات موکب حضرت قائم را می‌بینیم و یاد قولی که به داده بودم می‌افتم، را ندیده‌ام و نمی‌شناسم، جز آن مقدار که به برکت همین نوشته‌ها و پیام‌ها ردوبدل‌شده، آشنا شدیم... راه را کج می‌کنیم و با تابلوهای راه‌نمای موکب به سمت قدم‌گاه می‌رویم! دقیقاً داخل مجموعه و در ورودی بیستون، موکب بنا شده بود، جای خاصی است... مسیر عمومی زوار نیست... اما از باب خدمت‌رسانی معنوی و اثرگذاری فرهنگی روی گردش‌گران، می‌تواند قابل تأمل باشد... شاید برای کشاندن جماعت به این نقطه، حضور فردی مانند و سرمایه‌گذاری روی این امر، لازم باشد...‌ به زنگ می‌زنم... کرمانشاه است... می‌گویم الوعده‌وفا! آمدیم، نبودید! • را نمی‌شناسم اما «شرکت توسعه گردشگری ایران» خود را به نوعی صاحب موکب، معرفی کرده، خب طبیعی است که موکبش را در این نقطه بنا کند و طبیعی‌تر است که برود سراغ یا هر چهره سرشناس دیگری... • در مسیر برگشت، بخشی از سوغاتی‌های سفر دوباره خودشان را نشان می‌دهند... بدن‌درد و آب‌ریزش بینی همراه شده‌اند با ضرورت مراجعه مکرر به کاخ سفید! همین‌ها کافی است که مسیر را سلانه‌سلانه و با احتیاط بیش‌تری طی کنیم... • به گردنه اسدآباد نزدیک می‌شویم... دوسال قبل در مسیر سرکشی به مرزها، راننده بود.... روح‌الله می‌گوید یادتان هست با آقای مروتی چه کردید! حالا نوبت شماست... محکم می‌گویم قاعده همان است، راننده دوغ نمی‌خورد! در بالای کوه به مسجد امام خمینی(ره)، می‌رسیم... همان‌جا که بار قبل دوغ محلی خریدیم و به علی ندادیم... توقف می‌کنم و یک بطری یک‌ونیم لیتری از دوغ محلی تگری اسدآباد می‌خرم... وقتی داخل لیوان می‌ریزی، پولک‌های دوغ یخ‌زده مثل شیشه‌خرده صدا می‌دهند، از تمام منافذ محیط دهانم، بزاق درحال ترشح که نه، در حال جوشش است... اما قاعده همان است، راننده دوغ نمی‌خورد! • کم‌وبیش موکب‌ها برقرار هستند، کسی گرسنه نمی‌ماند... یک موکب نان و‌ گوجه و پنیر می‌داد و دیگری نان و سیب‌زمینی و خیارشور... یک موکب هم به گمانم کباب می‌داد، ندیدم، اما از صفی که مقابلش بود، حدس می‌زنم... • مواکب همدان هم در امتداد مواکب کرمانشاه، پررونق و متعدد برقرار بودند... این حجم از حضور مواکب در داخل کشور، بسیار مهم و مغتنم است... امر بسیار بزرگی که به واسطه پراکندگی و عدم تجمع در یک نقطه یا مسیر محدود، به درستی دیده نمی‌شود... • از فرط بدن‌درد و خستگی و خواب‌آلودگی، بالاخره کنار یک مجتمع خدماتی می‌زنیم کنار و نیم‌ساعتی می‌خوابیم... از خواب که بلند می‌شویم، اتوبوسی کنارمان توقف کرده و جماعتی ریخته‌اند پایین که یادآوری کنند قصه‌های بهشت رو به اتمام است، ای پسر آدم به زمین خوش آمدی! • به پردیسان که می‌رسیم، مستقیم می‌رویم به سمت کلاس زبان روح‌الله و با بیست دقیقه تأخیر راهی کلاس می‌شود... ازراه‌نرسیده رفت سر کلاس... دلم برایش سوخت! • خانه خالی است، مختصری خرید و... می‌رسیم به خانه‌ای که هشت‌روز پیش ترکش کردیم... تا اربعینی دیگر و اربعین‌نوشتی دیگر... التماس دعا پایان ✍️ @qoqnoos2