#حضرت_ ابراهیم_علیه_السلام
#قسمت_ششم
🌴ابراهیم بعد از رفتن مادرش در حالیکه شب همه جا را فراگرفته بود بسوی آسمان خیره گشت که ناگه چشمش به ستاره زهره افتاد و گفت « هذا ربی»
اما هنگامی که زهره ناپدید گشت ابراهیم با خود گفت: نه این نمیتواند پروردگار من باشد چرا که افول نموده است «لا احب الافلین» او نگاهش را به طرف مشرق گردانیده و شاهد طلوع ماه شده و با خود گفت:
این حتما پروردگار من است چرا که بزرگتر و زیباتر است اما هنگامی که زوال آن را مشاهده نمود چنین گفت:
«لئن لم یهدنی ربی لاکونن من القوم الظالمین»
به هنگام روز چهره ابراهیم بر خورشید درخشنده افتاد اما آن هم با تمام زیبائی نتوانست گمشده ابراهیم (ع) را به سراپرده قلبش رهنمون گردد،
🌴 پی آمد این اتفاقات بود که خداوند ملکوت آسمانها و زمین را در برابر دیدگان ابراهیم (ع) قرار داد و او بر عرش خداوند نظر افکند.
سپس ابراهیم به میان خانواده خویش بازگشت.
🌴آزر که از وجود او آگاه گشته بود با تعجب از همسرش پرسید: چگونه این کودک توانسته است از دست مامورین نمرود جان سالم بدر برد؟
اگر چنانچه او بر وجود ابراهیم آگاه شود تحقیقاٌ از شوکت و منزلت ما در نزد او خواهد کاست.
🌴آزر در آن زمان وزیر نمرود و خزانه دار و فراهم آورنده بتان دربار و مردم بود. او بتهای تراشیده شده را توسط فرزندش به فروش می رسانید.
🌴آزر هنگامی که به ابراهیم خیره می گشت محبتش نسبت به او افزون تر می شد .
🌴در روایات آمده است هرگاه بتی رابه ابراهیم می سپرد تا بسان برادرانش ؛ آن را به فروش رساند او آن بتهای تراشیده شده را با طنابی بر روی زمین می کشید و گاه آنها را درون آبها غرق می نمود.
🌴امام صادق (ع) می فرمایند: ابراهیم خلیل در روز اول ذی حجة متولد گشت.
ادامه دارد..
.https://eitaa.com/qorantazohur
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
#حضرت_ ابراهیم_علیه_السلام
#قسمت_ششم
🌴ابراهیم بعد از رفتن مادرش در حالیکه شب همه جا را فراگرفته بود بسوی آسمان خیره گشت که ناگه چشمش به ستاره زهره افتاد و گفت « هذا ربی»
اما هنگامی که زهره ناپدید گشت ابراهیم با خود گفت: نه این نمیتواند پروردگار من باشد چرا که افول نموده است «لا احب الافلین» او نگاهش را به طرف مشرق گردانیده و شاهد طلوع ماه شده و با خود گفت:
این حتما پروردگار من است چرا که بزرگتر و زیباتر است اما هنگامی که زوال آن را مشاهده نمود چنین گفت:
«لئن لم یهدنی ربی لاکونن من القوم الظالمین»
به هنگام روز چهره ابراهیم بر خورشید درخشنده افتاد اما آن هم با تمام زیبائی نتوانست گمشده ابراهیم (ع) را به سراپرده قلبش رهنمون گردد،
🌴 پی آمد این اتفاقات بود که خداوند ملکوت آسمانها و زمین را در برابر دیدگان ابراهیم (ع) قرار داد و او بر عرش خداوند نظر افکند.
سپس ابراهیم به میان خانواده خویش بازگشت.
🌴آزر که از وجود او آگاه گشته بود با تعجب از همسرش پرسید: چگونه این کودک توانسته است از دست مامورین نمرود جان سالم بدر برد؟
اگر چنانچه او بر وجود ابراهیم آگاه شود تحقیقاٌ از شوکت و منزلت ما در نزد او خواهد کاست.
🌴آزر در آن زمان وزیر نمرود و خزانه دار و فراهم آورنده بتان دربار و مردم بود. او بتهای تراشیده شده را توسط فرزندش به فروش می رسانید.
🌴آزر هنگامی که به ابراهیم خیره می گشت محبتش نسبت به او افزون تر می شد .
🌴در روایات آمده است هرگاه بتی رابه ابراهیم می سپرد تا بسان برادرانش ؛ آن را به فروش رساند او آن بتهای تراشیده شده را با طنابی بر روی زمین می کشید و گاه آنها را درون آبها غرق می نمود.
🌴امام صادق (ع) می فرمایند: ابراهیم خلیل در روز اول ذی حجة متولد گشت.
ادامه دارد........
https://eitaa.com/qorantazohur
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#هم_نام_حضرت_زهرا(س)
#چله_زیارت_عاشورا
💕بعد از ازدواج فهمیدم، امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود :
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود...
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
📚 مترجمی زبان قرآن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur