#سلام_امام_زمانم💞
نگوکه بیخبری درد هر دوای من است
که زَهر بی خبری درد پُر بلای من است
نگو برای من ازمرگ و روزگارفراق
بلای اعظمِ من،غیبتت برای من است
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
4_5792009315598469627.mp3
13.44M
#خانواده_آسمانی ۵۶
#استاد_شجاعی
#استاد_انصاریان
من میدانم که خدا دوستم دارد ...
اما این کافی نیست!
🔅من دلم میخواهد برای خدا ویژه باشم!
مرا بیشتر و ویژهتر دوست بدارد!
روی من حساب بیشتری باز کند ....
🔅آیا میانبری هست تا مرا به مقصدم برساند؟
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
#درمحضراهل_بیت
💟امام صادق (علیهالسلام) :
🍃✨همیشه میان دعا و پذیرفته
شدنش حجاب و پرده اے قرار
دارد تا اینکه دعا کننده بر محمد
و آل آن حضرت #صلوات فرستد💚
📚 اصول کافی ح ۳۱۵۰
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چهار جمله طلایی وکلیدی از #نهج_البلاغه
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺گرفتن سخت ترین حاجت با دعای هفتم صحیفه سجادیه
👌اگر به مفاهیم دعا توجه کنید، حاجت خواهید گرفت!
غافلیم....غافل😞
🎙آیت الله فاطمی نیا
#کلام_بزرگان
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
❁قـ📖ـرآن کریـم(تفسیر نور)❁
💢 مروری کوتاه بر #نکات_تفسیری آیات سوره انبیاء ( آیات 34 . 35 . 36 ) 🌺🍃✨🌸✨🌺🍃 🕋 وَ ما جَعَلْنا لِبَش
💢 مروری کوتاه بر #نکات_تفسیری آیات سوره انبیاء ( آیات 37 . 38 . 39 )
🌺🍃✨🌸✨🌺🍃
🕋خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ «37»
🦋🦋(طبيعت بشر به گونهاى است كه گويا) انسان، از عجله آفريده شده، (امّا) من به زودى آياتم را به شما نشان خواهم داد، پس (در تقاضاى عذاب از من) شتاب مكنيد!
📝پیام ها🔰
🔶1- تعجيل انسانها درخواستههايشان، بر مشيّت و حكمت الهى تأثيرى ندارد.
«سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ»
🔶2- انسان بر كنترل و مهار غرائز خود توانمند است. خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ ... فَلا تَسْتَعْجِلُونِ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🕋 وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «38»
🦋🦋(كفّار، به پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنين) مىگويند: اگر راست مىگوييد، اين وعده (قيامت) كى فرا مىرسد؟
📝پیام ها🔰
🔶1- خصلت شتابزدگى انسان، زمينهى پرسش كفّار از زمان تحقّق وعدههاى الهى است. خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ ... يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ
🔶2- كفّار، پيامبر اسلام و طرفدارنشان را دروغگو مىپنداشتند. «إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ»
📚تفسير نور(10جلدى)، ج5، ص: 451
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕋 لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لا يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ «39»
🦋🦋اگر كفّار مىدانستند زمانى كه (آنروز فرا رسد، ديگر) نمىتوانند شعلههاى آتش را از صورتها و از پشتهايشان دور كنند و (هيچ چيز و هيچ) كسى آنان را يارى نمىكند، (اين قدر دربارهى قيامت شتاب نمىكردند).
📝نکته ها👇
🔷در اين آيه به نمونهاى از عجلهى انسان اشاره شده وآن اينكه كفّار مرتّباً از پيامبر صلى الله عليه و آله سؤال مىكردند: قيامت موعود و زمانى كه به خاطر كفرمان عذاب مىشويم، چه زمانى است؟ و بدين وسيله مايهى ناراحتى حضرت مىشدند. خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله تسلى خاطر مىدهد كه اگر آنها از روزى كه نه تنها از پيشروى و از پشت سر، بلكه از همه سوى آتش بر آنان احاطه پيدا خواهد كرد و هيچ راه فرارى هم نخواهند داشت، آگاه بودند وشتابى در رسيدن آن نداشتند.
📝پیام ها🔰
🔶1- عجله انسان، به خاطر جهل است. لَوْ يَعْلَمُ ... (اگر مىدانستند عجله نمىكردند)
🔶2- علم به خطرات قيامت، مانع حقّ ستيزى است. لَوْ يَعْلَمُ ...
🔶3- كفر مانع شفاعت است. «وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ»
🔶4- معبودهاى ديگر فاقد هر گونه كارآيى هستند. «وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ»
🔶 5- كفّار در قيامت، نه خود توان دور كردن آتش را دارند و نه از جانب بتها و طاغوتها به آنان كمكى خواهد شد. «وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ»
📚تفسير نور(10جلدى)، ج5، ص: 452
-------------------------------------------------
📚 برگرفته از تفسیرنور
#تفسیر
#سوره_انبیاء
❤️🍃
🆔 @QURAN_SOUND114
📎 با ما همراه باشید👆
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠با این آیه از #قرآن ثروتت رو زیاد
آیه ملک ۲۶و۲۷آل عمران
چه موقع باید بخونید در کلیپ توضیح دادیم
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
منتظر واقعی
از شلوغی های
آخرالزمان
کلافه نمی شود.
#امام_زمان
#کلام_بزرگان
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
♥️ @QURAN_SOUND114 ♥️
❁قـ📖ـرآن کریـم(تفسیر نور)❁
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘ 💥قسمت چهل و ششم : دوست ✔️ راوی : مصطفی هرندی 🔸خيلي بي تاب بود. ناراحتي در
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥قسمت چهل وهفتم : گمنامی
✔️ راوی : مصطفی هرندی
🔸قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات عمليات داشتيم. فقط همين شهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
🔸خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
🔸با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.همه ساكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواست چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
🔸لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشب پسرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كه ما گمنام و بينشان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند! » پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشت اشك از گوشه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانستم فكرش را بخوانم. گمشد هاش را پيدا كرده بود. «گمنامي! »
٭٭٭
🔸بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شك ندارم، شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا و اميرالمؤمنين كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
🔸براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريف ميكرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد بيرون ميرفت!
موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم:
ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نمي ماند!؟
يك شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشپزخانه مقر سپاه رفت.
🔸فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پُرس وجو كردم. فهميدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.ابراهيم براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شب ميخواند
همه ميفهمند.
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي مي انداخت كه فرمودند:
«شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند. »
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥قسمت چهل وهشتم : فقط برای خدا
✔️ راوی : یکی از دوستان شهید
🔶رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شدیداً آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر او را نمی فهمیدم! دوستم گفت:سید جون، خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم :معلوم هست چی میگی!؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت:نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پایم را بستی! من هر چه می گفتم: این کار را نکردم بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت. با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم:کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را که هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشدو قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمی گفت. گفتم:آقا ابرام به جدّم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود. سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود.
پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم.
در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچههای امدادگر.
بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. علتش را می دانستم. او همیشه میگفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد.
***
🔶به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سربازهای خمینی هستید؟!ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم.
بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم. دوباره پرسید :پيرمرد مشکلی نداری؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم. ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت : این ها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست.
پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم.
بعضی از بچهها به ابراهیم اعتراضی کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم. تو بیشتر آذوقه ما رو به پیرمرد دادی!
ابراهیم گفت: اولاً کار ما معلوم نیست چقدر طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند. شک نکنید،
کار برای رضای خدا همیشه جواب میدهد. در آن شناسائی، کار ما سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم