eitaa logo
مصباح قرآنیان ۳
1.9هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
516 فایل
با سلام اطلاع رسانی کلیه برنامه های قرآنی مرکز قرآن ، عترت و نماز اع س نهاجا به متسابقین و فعالان قرآنی در سطح کل‌ کشور وآموزش قرآن کریم (از مبتدی تاپیشرفته ) با مسابقه جذاب آیدی رئیس مرکز قرآن، عترت و نماز ا.ع.س نهاجا: @smmostafavi
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه 5⃣3⃣5⃣ سوره مبارک @quranekarim1398
صفحه 5⃣3⃣5⃣ سوره مبارک 17 - ‌بر‌ گردشان‌ پسرانی‌ همیشگی‌ [‌به‌ خدمت‌] می‌گردند 18 - ‌با‌ جام‌ها و ابریق‌ها و پیاله‌ای‌ ‌از‌ می‌ روان‌ 19 - ‌که‌ ‌از‌ ‌آن‌ نه‌ سر درد گیرند و نه‌ مست‌ و بی‌خرد شوند 20 - و میوه‌ ‌از‌ ‌هر‌ چه‌ اختیار کنند 21 - و ‌از‌ گوشت‌ پرنده‌ ‌هر‌ چه‌ بخواهند 22 - و حوران‌ درشت‌ چشم‌ 23 - همچو مروارید پنهان‌ ‌در‌ صدف‌ 24 - [اینها] پاداشی‌ ‌است‌ ‌به‌ خاطر آنچه‌ می‌کردند 25 - ‌در‌ ‌آن‌ جا نه‌ سخن‌ بیهوده‌ شنوند و نه‌ گناه‌ آلود 26 - مگر سخنی‌ ‌که‌ سلام‌ ‌است‌ و سلام‌ 27 - و اهل‌ سعادت‌، چه‌ اهل‌ سعادتی‌! 28 - ‌در‌ [زیر] درختان‌ سدر بی‌خارند 29 - و درختان‌ موز ‌که‌ میوه‌اش‌ ‌بر‌ ‌هم‌ چیده‌ ‌است‌ 30 - و سایه‌ای‌ گسترده‌ 31 - و [کنار] آبشارها 32 - و میوه‌های‌ فراوان‌، 33 - نه‌ تمام‌ شدنی‌ و نه‌ منع‌ شدنی‌ 34 - و همسرانی‌ بلند [مرتبه‌] 35 - همانا ‌آن‌ زنان‌ ‌را‌ ‌به‌ آفرینشی‌ نو آفریدیم‌ 36 - و آنان‌ ‌را‌ دوشیزه‌ قرار دادیم‌ 37 - عشق‌ ورزان‌ [‌به‌ همسر] و ‌هم‌ سن‌ّ و سالند 38 - [اینها همه‌] ‌برای‌ اهل‌ سعادت‌ ‌است‌ 39 - ‌که‌ بسیاری‌ ‌از‌ امت‌های‌ نخستین‌، 40 - و بسیاری‌ ‌از‌ امت‌های‌ متأخرند 41 - و تیره‌ بختان‌ چه‌ تیره‌ بختانی‌! 42 - ‌در‌ [عذاب‌] باد سوزان‌ و آب‌ جوشانند 43 - و سایه‌ای‌ ‌از‌ دود سیاه‌ 44 - نه‌ خنک‌ ‌است‌ و نه‌ خوش‌ 45 - همانا آنان‌ پیش‌ ‌از‌ ‌این‌ خوشگذران‌ [و غافل‌ ‌از‌ آخرت‌] بودند 46 - و ‌بر‌ گناه‌ بزرگ‌ اصرار می‌ورزیدند 47 - و می‌گفتند: آیا وقتی‌ مردیم‌ و خاک‌ و استخوان‌ شدیم‌، واقعا ‌ما برانگیخته‌ می‌شویم‌! 48 - همچنین‌ نیاکان‌ ‌ما! 49 - بگو: یقینا اولین‌ و آخرین‌، 50 - بی‌تردید جملگی‌ ‌در‌ ‌آن‌ وعده‌گاه‌ روز معلوم‌ گردآورده‌ می‌شوند. 📚ترجمه @quranekarim1398
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 معلم بسیجی شهید احمد ناعمی 🌷 تولد اول مهر ۱۳۳۱ گلپایگان استان اصفهان 🌷 شهادت ۲۹ تیر ۱۳۶۱ پاوه استان کرمانشاه، توسط عوامل ضد انقلاب کومله و دمکرات کردستان وابسته به دولت تروریست آمریکا 🌷 سن موقع شهادت ۳۰ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ انقلاب اسلامی آن چنان شر ايادی جهانخواران، سرمايه داران و اربابان را از سر مردم زحمت کش و مستضعف و روستائی برداشت، که جا دارد از همين روستاها جوانانی عليه آنها که نمی توانند اين انقلاب را ببينند و هموطنان ما را به رگبار سلاح‌های سبک و سنگين بسته‌اند، قيام کنند و جان خود را در راه خدا فدا نمايند. پس در اين صورت به خودم واجب دانستم که در اين راه قدم بردارم. ✅ از تمام دوستان و رفقايم انتظار دارم طوری به اين انقلاب وفادار باشند که فردا نزد شهيدان شرمسار نباشند. 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان می‌باشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله @quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۹ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 19 July 2024 قمری: الجمعة، 13 محرم 1446 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹اهل بیت علیهم السلام در مجلس ابن زیاد، 61ه-ق 🔹رسیدن خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مدینه و شام، 61ه-ق 🔹شهادت عبدالله بن عفیف رحمة الله علیه 📆 روزشمار: ▪️12 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️37 روز تا اربعین حسینی ▪️45 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️47 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... @quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍مشکل ترین کار دنیا از نظر قران 🍀➖تشکیل یک جامعه ی مهدوی 🍀➖از دیدگاهِ قرآن 👇👇👇 وصع ظاهر یک جامعه را تغییر دادن، مثلا لباس مردم را تغییر دادن، کار مشکلی نیست ..... یک بخشنامه ممکن است این کار را انجام دهد ، از زور ساخته است ، که ظاهرِ یک جامعه را تغییر بدهد. ✅اما باطن یک جامعه را تغییر دادن ،، به طوری که ماهیت ان عوض بشود ،، وبعد به طور خودکار ، آن کار خودش را انجام بدهد . ✅این مشکترین کار دنیاست . 🍀➖این بود که قران فرمود: اِنّاسَنُلْقی عَلَیکَ قَولاََثَقیلاََ @quranekarim1398
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سلام های سوزناک وعاشقانه امام زمان (عج)به امام حسین(ع) در زیارت ناحیه مقدسه با نوای : ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامي بِلا مُعين، سلام بر آن مدافعِ بى ياور، ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الشَّيْبِ الْخَضيبِ، سلام بر آن مَحاسنِ بخون خضاب شده، ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّريبِ، سلام بر آن گونه خاك آلوده، ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّليبِ، سلام بر آن بدنِ جامه به غنیمت رفته ، ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضيبِ، سلام بر آن دندان هایی که با چوب خیزران زده شده ، ▪️أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ، سلام برآن سرِ بالاى نيزه رفته... (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔉 فراز زیبا با صدای روح‌نواز عنترسعیدمسلم 📖 آیات 15 تا 21 سوره مبارکه نازعات 🖤 تقدیم به ارواح عرشی شهدای خدمت 🇮🇷 🌿 إنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ ﴿١٥﴾ پرهیزکاران همه در بهشت و بر لب چشمه‌های آب غنوده‌اند 🌿 آخِذِينَ مَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَٰلِكَ مُحْسِنِينَ ﴿١٦﴾ آنچه را پروردگارشان عطا فرموده مى‌گيرند، زيرا كه آنها پيش از اين نيكوكار بودند 🌿 كانُوا قَلِيلًا مِّنَ اللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ ﴿١٧﴾ از شب اندکی را خواب می‌کردند 🌿 وبِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ﴿١٨﴾ و سحرگاهان از درگاه خدا طلب آمرزش و مغفرت می‌نمودند 🌿 وفِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ ﴿١٩﴾ و در اموالشان بر سائل و محروم حقّی منظور می‌داشتند 🌿 وفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ ﴿٢٠﴾ و در زمین برای اهل یقین ادله‌ای (از قدرت الهی) پدیدار است 🌿 وفِي أَنفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ ﴿٢١﴾ و هم در خود شما مردم، آیا نمی‌نگرید؟ @quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️وَاعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ، وَرِزْقٌ يَطْلُبُکَ، فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ 🟤پسرم بدان که روزى بر دو گونه است: يک نوع، روزى است که به جستجوى آن برمى خيزى (و بايد برخيزى) و نوع ديگرى آن که به سراغ تو خواهد آمد حتى اگر به دنبالش نروى خود به دنبال تو مى آيد 📘 @quranekarim1398
💚امام زمان(عج): 🔸هیچ چیز به مانند نماز، بینی شیطان را به خاک نمی ساید، پس نماز بگذار و بینی ابلیس رابه خاک بمال. 📚بحارالانوار ج۵۳، ص ۱۸۲، ح ۱۱ أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ @quranekarim1398
محفل انس با قرآن کریم ، قرائت زیارت عاشورا و نوحه خوانی و سوگوراری حسینی به مناسبت گرامیداشت یاد و خاطره شهید خلبان عباس دوران ویژه کارکنان وظیفه فرماندهی صنایع و کارخانجات اوج نهاجا برگزار شد .. عقیدتی سیاسی مجتمع اوج «قرآن،عترت و نماز» 💚صلَّی‌اللهُ‌عَلَیکَ‌یَا‌اَبَاعَبدِاللهِ💚 💫أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِّڪَ‌الْفَـــرَج💫 مرکز قرآن عترت و نماز ا ع س نهاجا ┏⊰✾🌺✾⊱━━━━━━━━━┓ 🟣@quranekarim1398 ┗━━━━━━━━━⊰✾🌺✾⊱┛
زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و هشتم: ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد. در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود. کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد... راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم. سحر زیر لب گفت: اکیپ؟! و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین. سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟ آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور... با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی ، آزادی قسمت بیست و نهم: آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود. حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد. قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد. کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد و‌گفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند. آقای حبیبی بدون گفتن هیچ‌حرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و‌ کمکش کرد تا داخل قایق شود. سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد. حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند. یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد و‌گفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم.. در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی... سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن زندگی آزادی قسمت سی ام: قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد . دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره... و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد. سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد. قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت. با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا.. با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم... الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید. پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو... سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید. بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند. اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود. ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺