📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 14 August 2024
قمری: الأربعاء، 9 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت عمار و خزیمه در جنگ صفین، 37ه-ق
🔹جنگ نهروان، 39ه-ق
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا اربعین حسینی
▪️19 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️26 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
@quranekarim1398
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید داود امیرخانی
🌷 تولد ۵ شهریور ۱۳۴۹ زنجان
🌷 شهادت ۲۴ مرداد ۱۳۶۶ اارتفاعات دوپازا، کوه بوالفتح ارتفاعات مرزی کردستان ایران و عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ حال چند کلمه به امت شهید پرور ایران توصیه می نمایم. جان شما و جان پیر جماران
✅ ای امت شهید پرور ایران از شماها تقاضا می کنم. اول امام را تنها نگذارید. در ثانی سنگر رزمندگان را نگذارید خالی بماند.
✅ برادرم اسلحه خون آلوده مرا بدارید و از اسلام و مسلمین دفاع نمایید، ما می خواهیم خط سرخ به زمین افتاده شهدا را دنبال کنید و سنگر آنان را پُر کنید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
@quranekarim1398
۴ سال رئیس مرکز قرآن، عترت و نماز اداره عقیدتی سیاسی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود
اکثریت از واژه "رئیس" فردی در ذهنیتشان صورت گرفته که در اداره و اتاق کار خود، پشت میز ریاست نشسته، همه کارها را به زیردستان و کارمندهای اداره سپرده و خود نهایتاً به طرحهای آنها نگاهی میندازد و گاهی دستوراتی صادر میکند
اما او، اینطور نبود! مداح اهل بیت (ع) و خادمالقرآن و قرآنیان بود، پایِ کار و پرتلاش. به جای ریاست برادری میکرد... آری، او برادرِ همه ما است...
در این ۴ سال، طرحهایی ارائه کرد که تا قبل از او، به ذهن کسی خطور نکرده بود
مهمترین دغدغهاش، گستردهسازی ذهنیت، معنویت و سبک زندگی قرآنی بین خانوادههای نهاجا بود. گوشدادن به پیشنهادات و انتقادات و صحبتهای عموم خانوادههای نهاجا، محدود به زمان خاصی در شبانهروزِ او نبود. گاهی ساعت ۶ صبح با دل و جان به مشکلات گوش میداد و گاهی ساعت از ۱۲ شب رد شده بود و همچنان به تماسهای پی در پی و پیامهای وقت و بیوقت پاسخگو بود. نه اینکه فقط گوش بدهد؛ نه! سوء تفاهمها را با بیان شیوا و منطق حل میکرد و پیشنهادات و انتقادهای صحیح را میپذیرفت؛ فردی انتقادپذیر. تشویق متسابقین و قرآنیان را در اولویت همه یگانهای نهاجا قرار داد.
و در این ۴ سال، چه بسیار مورد کملطفی و بیمهری قرار گرفت... چه بسا افراد در مشکلات مرتبط با دارالقرآن و یگان خود، او را مقصر میدانستند و مورد قضاوتهای اشتباه قرار میگرفت؛ اما او در کمال آرامش و با لبخند همیشگی خود، همه را قانع میکرد و همه معترضان به اشتباه خود پی برده و پشیمان و شرمنده از قضاوت اشتباه خود میشدند.
"او" جناب سرهنگ، سید محسن مصطفوی زاده است.
خاطرات زیادی از فرمایشات، کارها، رفتار و منش ایشان در این ۴ سال که رئیس مرکز قرآن، عترت و نماز ا ع س نهاجا بودند، در ذهن نگارنده و همچنین خوانندگان این دلنوشته است که اکنون، به یکی از آنها اشاره میشود؛ به بهانه تغییر سِمَت، عرض خدا قوت و تشکر فراوان از ایشان و انتصاب ایشان به عنوان معاون روابط عمومی و رسانه اداره عقیدتی سیاسی نهاجا...
یکبار که به اتاقشان رفته بودیم، دسته کلیدی دستشان بود که بیش از ۱۰ کلید آویخته به آن بود؛ اما یک کلید تکی روی میز بود. پرسیدیم پس چرا آن کلید جدا از اینهاست؟ گفتند: آن کلید این اتاق و تنها کلیدِ مربوط به سازمان است، برای این جداست دائم به خودم تذکر بدم کارها زیاد هست و باید سریع انجام شود که هر موقع به من گفتن این اتاق را تحویل بده و مأموریت شما از امروز جای دیگری است، همان موقع بدون وقتتلفکردن کلید را تقدیم کنم... به این معنا که با سرعت و جهادی کارها را پیگیر باشم وقت را تلف نکنم
پ.ن: دلنوشته | عضو کوچکی از جامعه قرآنی نهاجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری چهارشنبه های زیارتی
⚫️⚫️⚫️
جانم به رضا هشتمین نور خدا
بانی عزاداری کربوبلا
یاد داده به یادت بسوزم همه جا
حدیث ابن شبیب چه آه شعلهوری
شمس و شموس غم شصت و یک قمری
#امام_رضا
#چهارشنبه
@quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد برای استماع 👌
استاد محمد صدیق منشاوی
╭ ۞﴾📖﴿۞
@quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢امدادهای الهی به رهروان حق
#نهج_البلاغه
▫️وَ إِنَّ لَکُمْ عِنْدَ کُلِّ طَاعَة عَوْناً مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ يَقُولُ عَلَى الاَْلْسِنَةِ، وَ يُثَبِّتُ الاَْفْئِدَةَ. فِيهِ کِفَاءٌ لِمُکْتَف، وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَف
🟠 «به يقين براى شما در انجام هر طاعتى يار و ياورى از جانب خداوند سبحان خواهد بود که زبانها را گويا مى کند و قلبها را ثابت نگه مى دارد، به گونه اى که براى آن کس که بخواهد به آن اکتفا کند کافى است و براى آن کس که شفا جويد مايه شفاست
✍آرى! خداوند بندگان مؤمن خويش را تنها نمى گذارد زبانشان را گويا و قلب و اراده آنها را محکم مى دارد. اين امر کراراً در آيات قرآن منعکس شده است; موسى بن عمران عليه السلام از خدا زبان گويا مى خواهد و خدا به او ارزانى مى دارد، افزون بر اينکه برادرش هارون را به يارى او مى فرستد، تأکيد مى کند که تنها نيستيد و من با شما هستم، همه چيز را مى شنوم و مى بينم: (إِنَّنِى مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَى) و در جاى ديگر مى فرمايد:يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَاخداوند کسانى را که ايمان آوردند به جهت گفتار و اعتقاد ثابتشان، استوار مى دارد، هم در اين جهان و هم در سراى ديگرو اين همان چيزى است که پيوسته و همه روزه در نمازها از خداوند تقاضا مى کنيم و مى گوييم: إِيَّاکَ نَعْبُدُ وَإِيَّاکَ نَسْتَعِينُ
📘#خطبه_214
@quranekarim1398
#آیات_مشابه صفحه ۲۷
🌸🌸🌸🌸
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ✨
🌱۱-سوره بقره آیه ۱۷۸
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنثَىٰ بِالْأُنثَىٰ فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسَانٍ ذَٰلِكَ تَخْفِيفٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَرَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ
🌱۲-سوره بقره آیه ۱۸۳
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ
🌸🌸🌸🌸
✨كُتِبَ عَلَيْكُمْ ✨
🌱۱-سوره بقره آیه ۱۸۰
✨كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ
🌱۲-سوره بقره آیه ۲۱۶
✨كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
👈توجه ویژه👇
سوره بقره آیه ۲۴۶
💫أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ مِن بَعْدِ مُوسَىٰ إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَّهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُّقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا👌فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُتَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِّنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ
@quranekarim1398
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Golvajeh1985
حافظه انسان نیز مثل بسیاری از دستگاه های دیگر بدن، عادت پذیر و برنامه پذیر است.
👆لذاحافظ موفق حافظی است که بتواند این ویژگی را به بهترین شکل به خدمت بگیرد.
✅ وقتی حافظ قرآن برنامه منظمی داشته باشد و هر روز مثلا در زمان و مکان مشخص، میزان مشخصی حفظ کند، عادت های منظم حفظی در فرآیند عملکرد مغز و حافظه اش شکل می گیرد و این باعث میشود که
🔸حفظ جدید حافظ بسیار ساده تر
و با کیفیت تر انجام شود.👇
🔺ذهن چنین حافظی بر اساس برنامه، در هنگام حفظ جدید آمادگی کافی را برای دریافت محفوظات جدید دارد و کاملا پذیرای آن هاست.
@quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چطوری برای امام زمانمان
یــــــــــــــــــــار ویژه باشیم؟
#استاد_شجاعی
#امام_زمان #محرم #اربعین
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
-------------------------------------------------------
@quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوون نماز بخون!
اون دنیا دستت خالیه !!!
@quranekarim1398
🎗️تربیت فرزند 🎗️
⭕بچه های کند دست پرورده والدینی هستند که همیشه عجله دارند.
💠گاه بدون آن که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد می کنیم و در انتها از بیقراری او متعجب می شویم :
◻️ « زود باش كار دارم»،
◻️ «زود بگو باید برم»
◻️ «بدو دیرم شده»
و...استرس را در جان كودك می نشاند.
✅ این وظیفه والدين است كه زمان را طوری تنظیم كنید كه مجبور به عجله كردن نباشند.
#تربیت_فرزند #تربیت_کودک #مادرانه
@quranekarim1398
🌸ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ 🌸
جناب سرهنگ مصطفوی زاده
سلام علیکم
باصلوات برمحمّد وآل محمّد(ص)
بااحترام ،بدینوسیله انتصاب شایسته جنابعالی رابه سمت معاونت روابط عمومی ورسانه اداره عقیدتی سیاسی نهاجا که بیانگر تعهد ،کارآمدی ،لیاقت و شایستگی های برجسته شما برادر گرامی است ،صمیمانه تبریک و تهنیت عرض نموده، امید است در پناه ایزد منان در پیش بردن اهداف عالی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران موفق و سربلندباشید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
ارادتمند روحانی مرتضی قوامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر انقلاب: در بزرگداشت شهدا باید این حقیقت که آنان با تمام وجود در مقابل جنگ روانیِ دشمن ایستادند، زنده و برجسته شود.
@quranekarim1398
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و ششم:
از جا بلند شدم، نه هیچخبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت.
وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم.
خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست.
جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره...
ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود.
شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد.
به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟
همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم.
زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟
سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست..
زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟
زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد.
مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..
پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده..
زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه.
و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت.
نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟!
یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار..
قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هفتم:
صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد.
همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه.
مانتو را پوشیدمو زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم.
حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت.
خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم.
آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد.
سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند.
هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم.
زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم..
در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست..
آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم.
لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت.
دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت.
دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد.
احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور..
بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟!
زینب خنده بلندی کرد وگفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟!
وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟!
با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست...
زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد..
وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم.
ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هشتم:
انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند.
چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟!
در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم.
بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم.
وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺