eitaa logo
همتا 🌱
5.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
878 ویدیو
5 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
🌸
روزها رفته رفته كوتاه‌تر مى‌شوند؛ ‏باران هم در يك قدمى‌ست. ‏درِ خانه‌ام ‏تا انتها باز؛ ‏منتظرت ماندم ‏چرا اين‌قدر دير كردى؟ ظهر بخیر
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
درمان قطعی و تضمینی ( و...) 🔻 🔻 🔻 و 🦠 زیر نظر مشاور طب سنتی[خانم حیدرزاده] بامجوز سازمان غذا و دارو،وزارت بهداشت وسیب سلامت لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2656633277Cc29659343b لینک اتصال مستقیم به فرم ویزیت https://formafzar.com/form/jdu8l 💯👆
متخصص زنان👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2656633277Cc29659343b
احدهم فی نهایة البعد، لکنه الاقرب لقلبی یکی هم هست که بی‌نهایت دور است، اما به قلبم؟ نزدیک‌ترین. عصر بخیر
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 آشپزخانه امام رضا(ع) در بیروت که در حال پخت غذا برای پناهجویان و رزمندگان لبنانی‌ست منتظر کمک شماست 🔻با همت شما مردم عزیز و هماهنگی مجموعه شباب‌المقاومة با حزب‌الله لبنان در بیروت؛ آشپزخانه‌ ی امام رضا(ع) در شهر بیروت روزانه چندین هزار غذا برای پناهجویان و رزمندگان طبخ میکند. 🔻جهت کمک به مردم مظلوم لبنان و امور اجتماعی مربوطه کمک‌های خود را به بنام «جبهه جهانی شباب المقاومة» به این شماره کارت واریز نمایید.👇👇
6037997750004344
🔸 کانال رسمی شباب‌المقاومة 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
عاقبت این شبِ تاریک سحر خواهد شد به رُخِ حضرتِ خورشید نظر خواهد شد دلِ غمدیده‌ی ما گـر به وصـالت برسد سینه‌ی سنگی ما ، دُر و گُهر خواهد شد شبتون بخیر آقای مهربانم تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
ورود افراد ممنوع🚫 اینجا خوشنویسی رو کمتر از دو هفته یاد میگیری😇 چالش آموزش شون از امشب شروع میشه، از دستش نده ‼️ با یه هزینه خیلی کم داره چهاااار تا فونتو آموزش میده😳🙌 بیا تو کانال نمونه خط هنرجوها رو ببین👀 https://eitaa.com/joinchat/1575813202C93327d90d1
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام صادق عليه‌السلام: هرگاه وارد جايى شدى كه مى‌ترسى، اين آيه را بخوان: «رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا؛ پروردگارا! مرا به نیکی وارد کن و به نیکی بیرون آور و برایم از نزد خود نیرویی یاری‌دهنده قرار ده.» 📚 ميزان‌الحكمه، جلد ۳، صفحه ۵۳۵ امروز پنجشنبه ۳ آبان ماه ۲۰ ربیع الثانی ۱۴۴۶ ۲۴ اکتبر ۲۰۲۴
هدایت شده از تبلیغات همشهری
هیچ بچه ای حق ورود به این کانال رو نداره 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3389063564Ca275d19eb9 A03 جویـن ندی از دست رفته🤦‍♂ https://eitaa.com/joinchat/3389063564Ca275d19eb9 ⛔️زیر 20سال بیاد حذف میشه⛔️
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳 ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨‍⚕👨🏻✨🩺 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه‌_آسا نتیجـه گرفتن 😍 روی لینک زیر کلیک کنید😃👇 https://www.20landing.com/173/1630 https://www.20landing.com/173/1630 با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با شنیدن صدای حامی، رویم را به طرفش چرخاندم. - غریبی نکن راحت باش. خونه خودتونه. آخ که چقدر آن بشر رو داشت! آمد و رو به رویم روی زمین نشست. هنوز خواهر و مادرش نیامده بودند. از فرصت استفاده کردم و گفتم : من بهت نگفته بودم سردرد دارم زود بیا؟ سری تکان داد و گفت : شما خودت با این همه دبدبه و کبکبه حریف ننم نشدی. اونوقت من چه جوری بشم؟! - من با تو فرق دارم. اون مادر توئه نه من! تا خواست جوابم را بدهد، مادر و خواهرش همزمان با هم آمدند. مادرش لبخند بر لب، با یک سینی چای خوش‌رنگ داشت می آمد. هستی هم کنار برادرش نشست. سینی چای را تعارف کردند که دستم را بالا آوردم و گفتم : نه ممنون میل ندارم. - وا! مگه می‌شه به چایی میل نداشت؟ بردارین خستگی‌تون در می ره. به اجبار نگاهی به سینی چای انداختم و یک استکان برداشتم. قندان هم خودش گذاشت روی میز کنارم. بعد سینی را گذاشت وسط و نشست. هیچ کس هیچ نمی گفت. همه منتظر به هم نگاه می کردند، تا اینکه مادرش سر صحبت را باز کرد. - خب خیلی خوش اومدین. لبخندی ملیح زدم و چیزی نگفتم. سردردم هر لحظه داشت بیشتر می شد. نگاهم به هستی افتاد. موهایش را بافته بود و انداخته بود پشتش. دختر زیبایی بود. اولین چیزی هم که در صورتش خود نمایی می کرد، چشم های سبز - عسلی اش بود. تمام اجزای صورتش ظریف بود و با تناسبی همگون کنار هم جای گرفته بودند. احساس کردم خیلی خیره نگاهش می کردم، چون سرش را انداخت پایین و مشغول بازی با انگشت هایش شد. خجالتی به نظر می آمد. انگار مادرش دیگر حرفی پیدا نکرد که بحث بیندازد وسط. ولی پسرش خوب بلد بود در این موقعیت ها چرب زبانی کند. آهی کشید، کوبید روی ران پایش و گفت : بله دیگه، ایشون همون خیری ان که کمک کردن بدهیمون رو صاف کنیم. بر خلاف انتظارم هستی با لحنی که عمیق قدردانی اش را می رساند گفت : واقعا خدا خیرتون بده. نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم. می تونم بگم شما من رو از مرگ نجات دادین. مادرش اجازه ی پاسخ گویی به من نداد و گفت : اینقدر حامی از شما تعریف می کرد که واقعا مشتاق دیدار بودیم. تو زمونه ای که فامیل به فامیل رحم نمی کنه، واقعا اشخاصی مثل شما یه گنجینه ی بزرگن. با چشمان گرد شده با حامی نگاه کردم. مگر این بچه پرو تعریف و تمجید هم بلد بود؟ آن هم از من. خودش هم داشت با چشم های از حدقه بیرون زده به مادرش نگاه می کرد. معلوم نبود آن نگاه می خواست بگوید مادر چرا گفتی، یا اینکه مادر من کی از این دختر تعریف کردم. مادرش ادامه داد : ان‌شاءالله خیر از جوونیت ببینی. خدا پدر مادرت رو حفظ کننه. به همان جمله ی کوتاه اکتفا کردم. - ممنون حاج خانم. اما من پدر مادر ندارم. نگاهشان رنگ ترحم گرفت. از اینکه کسی با ترحم و دلسوزی نگاهم کند بیزار بودم. مادرش کمی آرام تر گفت : خدا رحمتشون کنه. شرمنده دخترم حامی چیزی به من نگفته بود. هستی هم به تبعیت از مادرش گفت : خدا بیامرزتشون. انشاالله هرچی خاک اون هاست عمر شما باشه. -ممنون. در دل پوزخند زدم. پدر و مادر بیچاره ی من حتی یک سنگ قبر و مزار هم نداشتند. فقط مزاری نمادین برایشان درست کرده بودند. برای آن هم خیلی سر و صدا نکردند که مبادا ماموریت هایشان بخواهد در معرض خطر قرار بگیرد. باز هم جمع در سکوت فرو رفت. فکر کنم متوجه اخلاقم شدند. خیلی خونگرم و خوش صحبت نبودم. شاید هم اصلا نبودم. کمی بعد، مادرش شروع کرد به گفتن مشکلات زندگی و کم و کم رسید به دوران جوانی اش. یک خط در میان هم دعایم می کرد. من هم مثل مجسمه ی ابوالهول فقط نگاهش می کردم. حامی هم که انگار نه انگار، نشسته بود و داشت به حرف های مادرش گوش می داد. از رنگ و رو و سرفه های خشک هستی هم معلوم بود حالش خیلی خوب نیست. سردردم داشت بیشتر می شد. با تصمیمی آنی، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و طوری که به مادرش بر نخورد، به حامی پیام دادم. " سریع زنگ بزن به من" همان لحظه یادم افتاد که موبایلش را داخل ماشین جا گذاشته.