همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت225 _نميرم. _ اگه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت226
_برديا دیگه داری اعصابمو خورد میکنی.
_ ارغوان من اين ھمه راه از تھران نيومدم ھر چی خانم خواست انجام بدم، حالام اگه خوابت مياد بگير بخواب.
پشتش رو به من کرد و خوابيد.
_احترامم خوب چيزيه.
_ساکت.
_ باشه ساکت ميشم راستی ولی اگه نمره ميخوای بايد بھتر رفتار کنی.
_من نيازی به نمره ندارم خودم ھمه چيز رو کامل نوشتم.
_مطمئنی؟
_آره.
_ باشه پس نمره امتحانت رو ھمون١٣ رد می کنم.
_ چی مگه١٣ شدم؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت225 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت226
آدرس خونه رو به حسین آقا دادم و اونم با دقت مسیرایی که میگفتم و دنبال میکرد.
بابا و اسماعیل هم دنبالمون بودن.
حدودا یک ساعتی توی راه بودیم و بعدش رسیدیم.
ماشینو که پارک کرد پیاده شدیم.
سارا با ذوق نگاهی به ساختمون که درست روبه رومون بود کرد و گفت:
--اینجا جاییه که قراره زندگی کنم ؟
به تایید سری تکون دادم:
--امیدوارم که مورد پسندت باشه عزیزم.
با همون لبخند گفت:
--عالیه که.
نگاهشو به پدرش داد:
--بابا نظر شما چیه ؟
حسین آقا با لحن مهربونی گفت:
--حرف نداره دخترم فقط.....
پرسشگرانه نگاهش کردیم که سارا پرسید:
--فقط چی بابا ؟
حسین آقا کمی من من کرد:
--از راه دانشگاهت کمی دوره.....رفت و آمد برات سخت میشه.
سارا که هنوز لبخند به لبش بود گفت:
--بابا جون نگران نباش.... اینجا حتما ایستگاه اتوبوس داره کمی زودتر راه میافتم با اتوبوس خودمو میرسونم.
نگاهشو به سمت من چرخوند:
--اتوبوس داره دیگه ؟
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#حسرت
#پارت226
_.حرف زنانه
چهره اش را به حالت قبل برگرداند
_هرچی به تو مربوط باشه به منم مربوطه. پس حرف خصوصی نمیمونه . یالا .زنگ بزن
دوباره بغض کردم، ولی اینبار اجازه ندادم اشک هایم پایین بیایند. شماره مامان جون را گرفتم. انتن ضعیف بود. ولی
چاره ای جز این نداشتم. بعد از چند بوق صدای .مامان جون از آن ور خط آمد
_..الو
_.الو مامان جون سلام
_سلام عزیزم. خوبی ؟چیزی شده؟
لبخند محو و بی جانی زدم و گفتم
_ممنون. من خوبم. شما خوبید؟ رسیدید؟
_ممنون عزیزم ما هم خوبیم. نه هنوز نرسیدم کمی دیگه راه مونده
زیر چشمی نگاهی به نویان انداختم که همانجا ایستاده بود و دست به سینه نگاهم می کرد
_الو. سرمین!
صدای نگران مامان جون آمد
_الو سرمین هستی ؟
سریع گفتم
_.اره.. اره
باتردیدپرسید
_چیزی شده؟