eitaa logo
همتا 🌱
5.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
878 ویدیو
5 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 _ مطب دکتر موسوی چيزی تا ديوونه شدنم نمونده بود ، ھمه جا رو دنبالت گشتم. لبخند تلخی زد. _ وقتی قبول کردی تواقفی طلاق بگيريم بيشتر از قبل شکونديم ديگه مطمئن شدم که نميخوای باھام باشی. _ ميدونستم بچه خودم بود واسه اين که کارم رو جبران کنم آزادت گذاشتم. دستش رو گرفتم به طرف اتاقم بردم. _ ببين اتاقم رو پر کردم از عکسات ھر روز اگه آرامبخش ھای قوی رو نميخوردم روانی ميشدم. اخمی کرد و جدی رو بھم گفت: _حالا که پيشتم خبری از قرص نيست از الان بگم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بعد از اتمام آسوده بانو بدون آنکه اسلیم را ببیند با چشمانی اشکی از دوری دخترش بیرون رفت. همه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم تا سوار ماشینها شویم نویان با اخم و تخم و تشر فهماند که سوار شوم با دیدن اشکین پشت فرمان قلبم ایستاد به سرعت سرم را به طرف پنجره برگرداندم ماشین حرکت کرد تا خود خانه آسوده بانو اشک ریخت با پوزخندی نظاره گرش بودم برایش متاسفم بود واقعا نمیدانستم او چگونه مادری است؟ اصلا مهر و محبت مادرانه در خود دارد به خانه رسیدیم همه به اتاقهایشان رفتند و نویان با آسوده بانو هم باهم به اتاق شان رفت با عجله به اتاقم رفتم و خودم را به تخت نیان رساندم خالی بود. به عجله از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق نویان و آسوده بانو .رفتم محکم در زدم و طولی نکشید که نویان با سر وضعی شلخته آمد. کتش را در آورده بود و پیراهنش از شلوارش بیرون بود و تمام دکمه هایش باز معلوم بود داشت لباسهایش را عوض میکرد با خشم گفتم نیان کجاست؟ ها؟ بهت میگم نیان کجاست؟ جیغ میکشیدم نویان با اعصبانیت بازویم را گرفت و به اتاق خودمان برد با اعصبانیت به من پرید چته مگه نمیبینی همه خسته اند چرا جیغ و داد راه میندازی نصف شبی جیغ زدم چه انتظاری داری وقتی نصف شبی بچم داخل جاش نیست وقتی معلوم نیست کجاست؟ کجا بردی بچم رو یالا برو واسم بیارش نویان به عقب هل ام داد که به روی تخت افتادم با خشم دستش را به طرفم دراز کرد و گفت چته هار شدی صدات انداختی رو سرت امشب به اندازه کافی اعصابم رو خورد کردی صدات رو ببر مردم میخوان استراحت کنند. با گریه گفتم