eitaa logo
رازِ زندگی👩‍❤️‍👨
14.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
7.6هزار ویدیو
1 فایل
اینجا همه موضوع و همه چی داریم🥰 برای تبلیغات خصوصی به اینجا مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/tabligat_poro
مشاهده در ایتا
دانلود
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تولید کننده هستی یا مصرف کننده؟!! ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 هيـچ چيـز قشنڪگتر از اين نيست..... يکی راداشته باشی که هـر روز به او بگـویى   "با تــو" حال تمام روزهايـــــم    "عشــق" است😍❤️🍃🔥 ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
رازِ زندگی👩‍❤️‍👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 هرچه میگذشت دردش شدیدتر میشد و فاصله ی درداش کمتر میشد دیگه نمیتونست تحمل
💕⛓💕 🔥 سریع برو پیشش یه وقت نوه خان قدرت چیزیش نشه...! قابله با آرامش نگاهش کرد وگفت... خانم جان یه لگن آب گرم و حوله ی تمیز برام بیارید‌و رفت بالا سر نقره...! همون موقع مهدی هم با دستپاچگی وارد حیاط شد و هاجر با دیدن پسرش مضطرب گفت:برو به مش رمضون بگو هیزم بیاره باید آتیش درست کنیم... قابله آب گرم میخواد و خودش رفت دنبال حوله ی تمیز...! _مهدی کارهایی که مادرش گفته بود با سرعت انجام داد و بعد چند دقیقه وسیله هایی که قابله خواسته بود مهیا شد‌....! نیم ساعتی گذشت..هنوز نقره نتونسته بود بچشو بدنیا بیاره... قابله داد میزد...زور بزن دختر... آخراشه...بچه تو راه مونده...تلاشتو بکن وگرنه..خفه میشه....! نقره همینطور که جیغ میزد همه تمام تلاشش و کرد وخلاصه... یهو حس کرد شکمش خالی شد... و چون بدنش ضعف داشت و سنش کم بود از حال رفت... نقره وقتی به هوش اومد با صدای لرزون اکرم وصدا کرد..اکرم سردمه‌..! ادامه دارد... 💕💕💕💕💕💕💕💕
تـو صبح عالم افروزے ومن شمع سحرڪَاهی ڪَريبان باز ڪن در صبح تا من جان برافشـانـم صائب تبریزی ‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌ ..... تمام صبح‌ها را به یک لبخند گرہ بزن لبخندهایت را شروع کن که این صبح بی‌حضورِ تو هیچ است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 هيـچ چيـز قشنڪگتر از اين نيست..... يکی راداشته باشی که هـر روز به او بگـویى   "با تــو" حال تمام روزهايـــــم    "عشــق" است😍❤️🍃🔥 ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
🔹 بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه‌اش، اما حرفش هیچ وقت از یادم نمی‌رود. می‌گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می‌شود کلاف سردرگم، گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره گره می‌شود. 🔸 بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می‌شود، کورتر می‌شود، یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره‌ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک‌جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود. ✅ یادت باشد، گره‌های توی کلاف همان دلخوری‌های کوچک و بزرگند، همان کینه‌های چندساله، باید یک‌جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، زندگی به بندی، بند است به نام «حرمت» که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است. ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
بانو جان هميشه موقر باش هرچقدر هم که با شوهرتون صمیمی و راحت باشید، ولی سعی کنید یه سری احترام ها را همیشه حفظ کنید. _ صمیمیت جای خود _ احترام هم جای خود 👈🏻 مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به شوهرتون بود یه عذرخواهی بکنید. 👈🏻 یا چیزی را که به دستش میخواید بدید از کلمه ی "بفرمایید" استفاده کنید. 👈🏻 یا وقتی صداتون کرد از کلمه ی جانم و... استفاده کنید. ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
- ‌ ⦇اگه بخوام از تو بگم بـٰاید بگم : تو زندگی منی تو آرامـٰش منی تو دلیل حـٰال خوبمی تو توت فرنگی منی ..!ˆˆ🍓♥️🌱⦈ ‌ ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
رازِ زندگی👩‍❤️‍👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 سریع برو پیشش یه وقت نوه خان قدرت چیزیش نشه...! قابله با آرامش نگاهش کرد
💕⛓💕 🔥 دهنش خشک ‌بود...نگاه بی رمقی به اکرم کرد و با نگرانی سراغ پسرشو ازش گرفت...! اکرم پشت چشمی نازک کرد وگفت: وای نقره چقد ناز نازی هستی...چته... یه بچه زاییدیا! و غر غر کنان رفت بیرون تا مامانشو صدا کنه بچه رو بیاره..! بعد از چند لحظه هاجر خانم بچه به بغل همراه خان قدرت و مهدی اومدن تو اتاق. خان قدرت گردنبند سنگینی جلوی نقره گزاشت و با غرور گفت: مبارک باشه عروس! انشاالله سر پسر بعدیت بهترشو بهت هدیه میدم...! _نقره با شوک به گردنبند زیبایی که جلوش بود نگاهی انداختو زیر لب تشکر کرد... در این بین هاجر خانم پسرشو سمت نقره گرفت و با خوشحالی گفت:ببین بچمونو...ماشاالله پسر تپلیه و زیر لب گفت...خداروشکر پسرمون سالمه‌‌..! نقره با ذوق بچشو به آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: خوش اومدی قلب مادر‌‌‌...! خان قدرت تابی به سیبیلش داد و همینطور که دستشو به زانوش میگرفت که بلند شه رو به نقره گفت:عروس! به پدر مادرت خبر دادم بیان نوه شونو ببینن ادامه دارد... 💕💕💕💕💕💕💕💕
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش زندگی تو همین سن متوقف میشد ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝
🔵اصلا هیچ زنی نمیتونه توی جنگ با خانواده شوهر از راه پشت اونا حرف زدن یا توقع از شوهر که اونو به خانوادش ترجیح بده راه به جایی ببره . ❌پس چیکار کنیم . 🔵در زمان مناسب یعنی زمانی که توش تنش نیست ( توی رختخواب نه لطفا ) بهش تاکید میکنم من خواهرتو (مثال ) دوس دارم مث خواهر خودمه میبخشمش اما اگه خواهر خودم هم بود جوری رفتار میکردم که دیگه احتراممو نگه داره  عزیزم من نمیخوام بهش بی احترامی کنم اما .. به نظرت جوابشو یه جوری بدم که حرفی نمونه؟؟؟؟؟ با همین مقدمه جدی با شوهرت صحبت کن و بگو با همه احترامی که برای خانوادش قایلی حتی اگه مامان خودت هم باشه حاضر نیستی با خانواده ات یا خانواده اون یه جا زندگی کنی . ❌خانم ها آروم آروم یهو نمیتونین انتظار داشته باشید وابستگی همسرتون به خانواده اش کم بشه ╔═🍃♥️🍃══════╗ @Raaz_zendegi ╚══════🍃♥️🍃═╝