💢 یک خونه کوچکِ به هم ریخته با فرشهای سفیدی که به همت دوقلوهای وروجکم کاملا تغییر هویت داده، کلی وسایل در هم برهم و در آن هنگام، صدای زنگ خانه و مهمانِ ناخوانده...!!!!
مهمان حبیب خداست ولی برای خانههای بچهدار شاید تبصرهای هم لازم داشته باشد...!
💬 "تو رو خدا اینقدر اینطرف و آنطرف نرو! آمده ام فقط ببینمت..." همانطور که کاسه، بشقابهای ولو شدهی روی زمین را جمع و جور میکنم، میخندم و میگویم: "چشم! الان یک چایی میریزم و میام..."
🔻 فقط خودش یک نفس حرف میزند... از موفقیتهای علمی و غیرعلمیاش... از رتبه اول کنکور دکترا و رتبه پنجم مسابقات فلان... حرفهایش که تمام میشود، فنجان چایی را با آداب خاصی بلند میکند و میگوید: خب حالا از خودت بگو! تو چه میکنی؟؟؟ فقط به قدر خوردن یک فنجان چایی وقت داشتم از خودم بگویم! ولی همان هم زیاد بود... درس خواندنِ دست و پاشکسته و ورزشهای آنلاینی که آن هم این روزها با بچه غیرممکن شده، گفتن نداشت! نفسِ عمیقی میکشم و با یک لبخند خشک و یخزده میگویم: "هییییچ!!!"
💞 محمد میدانست اتفاقی افتاده است! دستانم را گرفت و گفت: طوری شده فاطمه جان؟؟ خانم خانمای ما امروز بیحوصله ست!!؟ ماجرا را با آبوتاب برایش گفتم و او هم مثل همیشه با حوصله، تمامش را شنید... همینکه خواست حرفی بزند، وسط حرفش پریدم و گفتم: فقط تو رو خدا نگو بچهداری و خانهداری مگه کم کاریه!!؟ نه کم کاری نیست ولی این حرفها هم حال مرا خوب نمیکنه...
📖 میخندد، از همان خندههایی که من میمیرم برایش... گفت: قرآن چی؟ قرآن حالت را خوب میکنه؟؟؟ و بعد با همان صوت دلنشین برایم قرآن میخواند...
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَـٰنِ ٱلرَّحِیمِ
إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحࣰا مُّبِینࣰا
💭 جریان این سوره را به خاطر بیاور فاطمه!! داستان صلح حدیبیه و بیعت شجره.... در واقع فتحی به آن معنا و مفهومی که ما فکر میکنیم اتفاق نیفتاده است... حتی در آن سال، مسلمانان نتوانستند کعبه را طواف کنند ولی خداوند متعال میفرماید : انّا فتحنا...
💡 پس زاویه دید خداوند از فتح و پیروزی با تعاریفی که ما از فتح داریم تفاوت میکند... خداوند فتح و پیروزی را فقط پیروزی مادی و غلبه در یک جریان نمیبیند... اگر در دلِ جریانی، پیوند انسانها با رسول محکمتر شود، اگر در اتفاقی، خلوصِ انسانها نسبت به رسول بیشتر شود، فتحِ حقیقی به دست آمده و این تعریف خداوند تبارک و تعالی از فتح است...
🔆 چشمها را باید شست و از زاویهی دید خداوند باید به زندگی نگاه کرد، آنموقع میبینی که خیلی از ناراحتیها و نگرانیها رنگباخته و بیارزش میشوند...
🖊 ز . ک
برداشتی از جلسات تدبر #استاد_چیتچیان
#زندگی_با_قرآن
#سوره_فتح
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🗞 تقریبا تمام آگهیها را زیر و رو کردم... هر کدام به علتی کنار گذاشته میشود... یا هزینهی آن با درآمد و جیبِ ما همخوانی ندارد و یا با تاکید تمام نوشته شده که به زوجهای جوان یا حداکثر با یک فرزند اجاره داده میشود!!
همین چند شب پیش، صاحبخانه با تعجبی وصفناشدنی به ما رو کرد و گفت: ماشاالله شما سه تا بچه دارید؟؟!!!.... چقدر در این دور و زمانه، سه تا بچه داشتن، عجیب و غریب شده است!!...
☕️ سمیه با یک سینی چایی خوشرنگ و خوشعطر از آشپزخانه میآید و کنارم مینشیند... چشمانش به صفحه گوشی خیره میماند و میپرسد: خب، چه خبر عزیزِ من؟؟؟ ای کاش نمیپرسید! خبرهای بد گفتن ندارد... صدای گریهی حانیه و ریحانه بلند میشود... سمیه به سمتشان میرود و قضیه را با دو شکلات توت فرنگی فیصله میدهد... چقدر حضورش برای من، برای ما، نعمت است... حضوری سبز و سراسر نورانی میان روزمرگیهای بیسر و ته، میان تمام خستگیهایم... بودنی که تمام دنیای سادهی مرا غرق خوشبختی میکند...
📱 صدای زنگ گوشی دوباره مرا به سمت همان روزمرگیهای ملالآور میکشاند... ۱۵ دقیقهای صحبتش طول کشید... سمیه همانطور که علی را به آغوش کشیده بود و دور تا دور خانه میچرخانید، آرام پرسید: چی گفت؟؟ چی شد؟؟
🍂 حوصله نداشتم دوباره تمام حرفهایش را تکرار کنم... :"هیچ! میگوید شما با این پول و وضعیتی که دارید باید قید آپارتمان و خانههای ویلایی تر و تمیز را بزنید، دنبال خانههای کلنگی بگردید!! ...
" چه وضعیتی؟! "
همین تعداد نفراتمان... صورتش قرمز میشود... دوباره دورِ خانه چرخی میزند و بعد میگوید: فکرِ بدی هم نیستا... در عوض هم مستقل هستیم و سر و صدای بچهها، همسایهها را اذیت نمیکنه و هم...
🔻 این حرفها، حرف دلش نبود... چند سال پیش چقدر در آن خانه کلنگی اذیت شدیم... هر روز گوشهای از خانه خراب بود و هر روز بساط بنایی و نقاشی پهن... حالا جبرِ زمانه سمیهی مرا اینچنین راضی ساخته است.... کلهام داغ شده!!سرم دارد منفجر میشود... حال خوبی ندارم ولی نمیخواهم حال سمیه و بچهها را هم خراب کنم... میخندم و میگویم: توکل به خدا، ان شاءالله هر چی خیره...
بچه هااا! شام امشب مهمون من! و جیغ بچهها از خوشحالی بلند میشود...
🍃 سیبزمینیها را سرخ میکردم و ریحانه و حانیه برایم شعر میخواندند... دوباره زنگِ گوشی به صدا درآمد... اصلا باورم نمیشود، نمیدانستم بخندم یا گریه کنم... با خوشحالی به سمت سمیه میروم و میگویم: باورت نمیشود خانمم! بگو کی زنگ زد؟؟؟ حاج آقایی که دیشب برای دیدن خانهشان رفتیم... میگفت نگران قیمت رهن و اجاره نباشید... بخاطر دستهگلهای خوشگلتون، تخفیف ویژه بهتون میدیم...انشاءالله این خونه براتون برکت داشته باشه و به زودی خودتون صاحبخونه بشید!!!! ...
💢 سمیه باورش نمیشد. فکر میکرد، شوخی میکنم... دروغ چرا! خودم هم باورم نمیشود... متانت و وقار حاج آقا هم اجازه نمیدهد فکر کنم سرکاری باشد... شاید اسمش را بشود گذاشت معجزه!!!... سمیه گریه میکرد، از همان اشکهای نورانی و قیمتی، میگوید بله... معجزه ست... معجزه ایمان...
لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُعَزِّرُوهُ وَتُوَقِّرُوهُ وَتُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِيلًا...
✨ سمیه، به نقل از استاد قرآنشان میگوید ، اگر کسی بخواهد معیار ایمانش را محک بزند باید ببیند چقدر امام و رسولش را یاری میکند...ایمان به رسول و امام مساوی است با یاری کردن آنها...چقدر از کارها، تصمیمات و انتخابهایش را برای خود و چقدرش را برای امام زمانش(عج) انجام میدهد... چقدر از دیدنها، شنیدنها، خریدنها، معامله کردنها برای یاری امام زمان(عج)است...
🔅 و هستند انسانهایی که برای امامِ زمانشان کار میکنند، زندگی میکنند و زندگیهایی را به او وصل میکنند...
🖊 ز . ک
برداشتی از جلسات تدبر #استاد_چیتچیان
#زندگی_با_قرآن
#سوره_فتح
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪