🚌 چقدر اتوبوس شلوغ است! فلسفه اینکه قسمت ما آقایون باید پنج تا صندلی باشه و قسمت خانمها پنجاه تا صندلی را هنوز درک نکردم!؟ هندزفری را از جیب کناری کولهپشتیام در میآورم و به گوشهایم میچسبانم!
📲 دوباره سعید زنگ میزند! میدانم چه کار دارد! حتما میخواهد باز هم درباره تشکیل انجمن فعالین فرهنگی مدرسه و برگزاری مسابقات کتابخوانی و هزار پیشنهاد مسخرهی الکی حرف بزند! دلِ خوشی دارد این پسر...
🔻 بالاخره یک صندلی خالی میشود! بدون تعلل، با یک حرکت سه امتیازی خودم را روی صندلی پرتاب میکنم! برای فرار از وجدانِ بیداری که خیرهماندن ده جفت چشمِ خسته و حسرتزده به صندلی را نمیتواند تاب بیاورد، خودم را به خواب میزنم! در همین عوالم ناگهان رانندهی اتوبوس از سر بیاحتیاطی پایش را به ترمز میکوباند و تعدادی از مسافرها غافلگیر شده و کف اتوبوس ولو میشوند...
💢 همینطور که با حیرت این صحنهی عجیب را نگاه میکنم چشمم به پیرمرد محجوبی میافتد که روبهروی من ایستاده و محکم به لبهی پنجرهی اتوبوس متمسک شده و تلاش میکند تا به جمعیت چپه شده اتوبوس ملحق نشود... دیگر نمیتوانم پاسخگوی این حجم از سوالات وجدانم باشم! بلند میشوم و جای خودم را به پیرمرد میدهم... پیرمرد دستم را با مهربانی میفشارد و میگوید: خیر ببینی پسرم!
💬 یکی از مسافرها در حالی که خاک روی شلوار مشکی و اتو کشیدهاش را میتکاند با لحنی اعتراضگونه میگوید: حاجآقا این روزها مردم دیگه به هم رحم و مروت ندارند... خیر و برکت از زندگیها رفته! هر کی سرش تو لاک خودشه! قدیم اینطور نبود...
مرد جوانی که از همان بدو ورودم به اتوبوس پیراهن صورتی با بتهجقههای آبیاش چشمم را گرفته بود، تلخندی زد و گفت: آقا حق دارند این مردم... تو این دور زمونه بایدم کلاه خودت را دو دستی سفت و محکم بچسبی تا باد نبره... تو این وضع و اوضاع مملکت کی به ما رحم میکنه... بنده خدا دل پری داشت، همانطور گفت و گفت...
✨ پیرمرد با چهرهای مهربان و متبسم به تمام صحبتها گوش میدهد... بعد از نطق مرد صورتی پوش، با همان چشمان پرفروغ به من خیره میشود و میگوید:
الَّذِینَ یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَ مَنْ یَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُ وَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ (۲۴)
همانان که همواره بخل میورزند و مردم را به بخل وامی دارند، و هرکه [از انفاق] روی بگرداند [زیانی به خدا نمیرساند]؛ زیرا خدا بی نیاز و ستوده است.
❌ بعضیها فکر میکنند بخل یعنی خرج نکردن پول تو جیبی! خساست به خرج دادن در امور مالی و اقتصادی! اما بخل فقط این نیست... بخل یعنی توانهامون را در راه خدا صرف نکنیم. گاهی این توان پول هست و گاهی حرف زدن، لبخند زدن، راه رفتن، دویدن و...! بیست و چهار ساعت من اگر صرف عطا و بروزات در راه خدا نشود، این بخل است. یکی از مهمترین مشکلات جامعه دینی همین بخل است! مردم بخیل میشوند! مردم مختال فخور میشوند.
⭕️ مختال فخور کسی است که بیهنره و به بیهنری خودش فخر میفروشه... فقط مدام غر میزنه و همه چی میخواد. مختال از خیال میآید یعنی فرد برای خودش شأنی قائل میشه و بیش از آنچه هست میخواد. این میشه آفت جامعه دینی. این فردی که مختال فخور هست و بخل داره دیگه نمیتونه انفاق کنه! یعنی نمیتونه شکافهای جامعه را پرکنه. در جامعه ما کجاها شکاف هست؟ خیلی جاها. در حوزههای آموزش و پرورش، اقتصاد، ازدواج و ...! انفاق تخصص میخواهد، کسی میتواند شکافها را پر کند که توان داشته باشد. کسی می تواند شکاف پر کند که در زمانی این توانها را فعال کرده باشد. من تعجب میکنم از این که بعضی میگویند ما توان نداریم... اگر انسان بخل نداشته باشد تبدیل به یک انسان چابک میشود. "حالش را ندارم، بگذاریم یک وقت دیگر و حالا بعدا" دیگه در کار نیست...
و من تازه فهمیدم چقدر بخیل بودم و خودم خبر نداشتم!!!
🖊 ز . ک
📌 برداشتی از جلسات ختم مفهومی #استاد_اخوت
#زندگی_با_قرآن
#سوره_مبارکه_حدید
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
💢 دنیای عــجیبی دارد کــافر! پایِ سوره نشستم و گزارههای کلام خدا را دربارهی کافر مینویسم... کافری که نور در وجودش نیست! حتی چند قدمی خود را نمیبیند! در غار تنهایی خود فرورفته و کاری به زندگیِ دیگران ندارد! در دلش، تردیدها موج میزند! کمی ناآرامی در زندگی، کمی مشکلات، تمام باورهایش را زیر و رو میکند! بیچاره کافر! مثل یک قایقی شکسته در امواج پر تلاطم زندگی، سرگردان و حیران مانده است... مدام آشفته، مدام نگران، هیچ اتصال و قراری ندارد... و چقدر سخت است زندگی کافرانه!!
🔻فاطمه روی پاهایم نشسته است... موهای طلاییاش را دسته میکنم و با کِشهای آبیرنگ پاپیونی، دو طرف میبافم! خودش را جلوی آینه میبیند! برای خودش ذوق میکند و من بیشتر برای او!! دلم هنوز بین آیهها گرفتار مانده است! فاطمه را مشغول به بازی جدیدی میکنم تا دوباره خودم را از شلوغیها جدا کرده و به قرآنم پناه ببرم....
مَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَقَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (۸)
... وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ... (۱٠)
✨ نگاهم به این آیات خیره مانده است! خداوند امر ایمان به خودش را هم وزن انفاق کرده است... انفاق! یعنی همان هزینه کردن برای ایمان! یعنی داشتن یک شعور باطنی و فهم درونی برای پُـر کردن شکافهای جامعه! و چقدر عجیب که از ایمانِ به خدا، به بودن آگاهانه و فعالانه در جمع و جامعه میرسیم... گویا که خداوند متعال، ایمان به خودش را، از مسیر جمع و جامعه گذاشته است! گویا بعد از ماجرای انفاق، پنجرهای به قلب انسان باز میشود و نور ایمان به خدا را در تمام روزنههای آن جاری میکند... که این دقیقا درســـت، برعکس زندگیِ کافرانه است! زندگی که فقط خودِ فرد محور تمام خواستها و تصمیمهاست! زندگی که سرنوشت دیگران در آن معنایی ندارد!!!
🚨 و اینجاست که اگر کسی از آبرو، توان، مال، قدرت و داراییهای خود برای ایمانش، برای پر کردن شکافهای جامعهاش، هزینهای نکند، به گواهِ سوره، دچار نفاق خواهد شد! در حقیقت، گویا که نفاق، انفاقیست که ترک شده است...!!
🔅 فاطمه را به مهد رساندم! وقتی به آزمایشگاه رسیدم، بحث داغی بین دانشجوها در جریان بود! چند نفر قاطعانه و محکم بر علیه انتخابات حرف میزدند و جو گروه را در دست گرفته بودند! یاد سوره حدید افتادم! حالا وقتش بود، از آبرویم هزینه کنم! وقتش بود این شکاف عمیق را پر کنم... وقتش بود از زندگی کافرانه برائت پیدا کنم... جلو رفتم و با لحنی محکم و صمیمی گفتم: البته من رأی میدهم... و دقایقی را با هم گپ زدیم...
✍ ز . ک
📌 برداشتی از جلسات تدبر #استاد_اخوت
#زندگی_با_قرآن
#سوره_مبارکه_حدید
#انتخابات #نقش_بانوان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪