eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
110 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم... چند وقتی می‌شود که از حال و هوای باغچه‌ی کوچک سرمازده‌ی حیاط بی‌خبرم... پاپوش‌های قرمزم را به پا می‌کنم و سراغ کتابخانه‌ی اتاقم می‌روم... همان کتابخانه‌ای که دیگر هویت خود را از دست داده و تنها به یک ویترین چوبی با کتاب‌های رنگارنگ مبدل شده... 🔻حالم درست مثل همان باغچه‌ی خشک یخ‌زده، مثل همین ویترین چوبیِ غریب ِمطرود ِمفلوکِ، خراب است!!! یک عذابی را در درونم می‌چشم که علتش را نمی‌دانم... عذاب خودساخته‌ای که به آن روز بر می‌گردد... روز ملاقات من با پریسا در همان ایستگاه اتوبوس فلان فلان شده... 🗓 بعد از چندین سال، دوباره دیدمش... تمام خاطرات خوب آن روزها برایم تداعی شد... اما دلم نمی‌خواست او مرا بشناسد... خودم را در لابه‌لای چادر مشکی‌ام قایم کرده بودم... اما وقتی اراده‌ی پروردگار به کاری باشد چنان کُن فیکونی می‌شود که دقیقا بین این همه آدم، پریسا صاف جلوی تو می‌ایستد و آدرس ناکجاآباد را از تو می‌پرسد و بعد با چشمانی از تعجب گرد شده و دهانی از حیرت باز مانده، موهایش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند و با صدای بلند و بی‌ملاحظه فریاد بر می‌آورد: نررررررگسسسس!!! خودتی؟! و من مگر می‌توانستم کس دیگری بشوم!؟؟ با دیدن پریسا دلم برای آن روزها تنگ شده بود و همین هم مرا عذاب می‌داد... حس می‌کردم به یک تناقضی رسیده‌ام... نرگسِ امروز را خودم انتخاب کرده بودم، اما نمی‌دانم چرا هنوز پایم در این مسیر می‌لنگد و گاهی مثل این روزها این‌چنین کنود و کرخت و بی‌حال می‌شوم... ✨ تا در جمع دوستان قرآنی‌ام باشم خوبم... پر از حرکت... پر از اثر... پر از حس و حال خوب بودن ولی دوباره مدتی بعد دوباره به هم می‌ریزم... بیچاره این روح در به درِ من! نمی‌داند دقیقا چه به سرش می‌آید... 🕌 فاطمه وارد مسجد می‌شود... برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم! برخی از انسان‌ها، روی زمین که راه می‌روند استوانه‌ای از نورند... چهره‌هایشان چنان آرامش‌بخش است که تو را به بودن در زمین و زندگی در آن امیدوار می‌کند... و فاطمه از همان آدم‌هاست... 💞 به رسم عادت همیشگی‌اش محکم مرا در آغوش می‌کشد و شانه‌ام را می‌بوسد... چقدر امنیت دارد آغوشش!!! بعد از نماز، بی مقدمه حال و احوال این روزهایم را برایش می‌گویم... اتفاقات بی‌سر و تهی که مرا بدجور گرفتار خود کرده است... انتظار داشتم فاطمه به حرف‌هایم بخندد یا به شانه‌ام بزند و با یک اشکال نداردِ لطیف، دلم را آرام کند اما فاطمه همان حرفی را زد که باید به من زده می‌شد و این حرف، این کلام عجیب بر جانم نشست و مرا از جایم بلند کرد... 💬 نرگس جان! آدم باید در زندگی تکلیف خودش را مشخص کند! به قول معروف یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ!! یا در سپاه حق هستی یا نه و هیچ حد وسطی وجود ندارد!!! 💫 وقتی وارد دنیای جهاد شدی، دنیای خداست و دیگر هیچ... دیگر میدان گاهی به نعل کوبیدن و گاهی به میخ زدن نیست!!! میدان جهاد، میدان خداست و خدا و خدا... 🔆 دلت را یک دله کن! نه اینکه آدم خشن و سفت و سخت و سردی باشی! نه اتفاقا بر عکس! عشق به خدا دل را جلا می‌دهد... عاشقترت می‌کند...گرم‌تر، مهربان‌تر، با محبت‌تر... و همه دوست داشتن‌هایت رنگ پیدا می‌کند... نور می‌گیرد... محکم و اصیل می‌شود... دلت را یک دله کن نرگس جان... نکند پایت بلغزد و این محبت‌ها مانع تو بشود... دلت را خانه ما کن، مصفّا کردنش با من... 🖊 ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi