eitaa logo
رادیو بانور 🎙️
5.1هزار دنبال‌کننده
825 عکس
249 ویدیو
56 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 بازخود و معرفی سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت دوم؛ انتظار «انتظار» روایتی از چالش‌های یک ادم معمولیست در راه رسیدن به سوریه؛ چالشی از جنس نگرانی‌های مادرانه برای تنها فرزندی که داشت. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «انتظار» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - انتظار.mp3
18.32M
🎧 مجموعه روایت سهم آسمان ▫️ قسمت دوم؛ انتظار «انتظار» روایتی از چالش‌های یک ادم معمولیست در راه رسیدن به سوریه... 🔶️«مامان، می‌دونی کی داره میره؟ الان خودم فرم اعزامش رو گذاشتم رو میزناهارخوری!.. پسر حاجی فلاح! همین که سر بن‌بست سوپر مارکت داره... یادته چند هفته پیش عقدش بود؟» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت سوم؛ راه سید 🔶️ راه سید، قصه آدمی‌ست که اصل زندگی‌اش گرفتن دست آدم‌ها بود، نه مچ‌شان! داستان سید به کجا ختم میشود؟ ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «راه سید‌ » باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - راه سید.mp3
22.32M
🎧 مجموعه روایت سهم آسمان ▫️ قسمت سوم؛ راه سید «راهِ سید» قصه‌ی آدمی‌ست که اصل زندگی‌اش گرفتن دست آدم‌ها بود نه مچ آنها. 🔶️ «مرد جلو رفت، مشتش را حواله‌ی صورت سید کرد که سید در چشم به هم زدنی مچ دست مرد را گرفت و آنقدر فشار داد که مرد از درد عاجز شد و هیبت بزرگش به قدر پر کاه سبک شد و به هر طرف که سید می‌کشید می‌رفت.» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🔶️بانوری های عزیز! تا به الان سه پادکست از مجموعه‌ی منتشر شده است. سه پادکست متفاوت اما با آرمانی مشترک. 🌷شما، نظرتان راجع به این آرمان‌ها چیست؟ با کدام داستان، ارتباط قلبی و فکری بیشتری برقرار کردید؟ آیا به روایتی مشابه رسیده‌اید؟ 🔻 ما بی صبرانه، منتظر نظرات و ایده‌های شما هستیم👇 @revayat_banoor 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔶️ @radio_banoor
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت چهارم؛ مزار خاکی 🔶️ «مزار خاکی»قصه‌ی بیقراریِ مردیست که میان انتخاب‌های زندگی، انتخابش همیشه جهاد بود. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «مزار خاکی» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - مزار خاکی.mp3
17.06M
🎧مجموعه روایت سهم آسمان ■ قسمت چهارم، مزار خاکی 🔶️ «مرتضی نیروها را در یک خانه‌ی خرابه مخفی می‌کند تا اوضاع آرام شود. بعد از یک ساعت کسی باید پیشقدم می‌شد که ببیند هنوز داعشی‌ها هستند یا نه. یکی از بچه‌ها می‌خواست برود که مرتضی دستش را می‌گیرد و می‌گوید: نه، من اول می‌رم. بسم‌اللهی زیر لب گفت و زد بیرون...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت پنجم؛ حُرّ زمان 🔶️ «حُر زمان» قصه تغییر مسیر دادن مردی‌ست که هیچ کس از او انتظار چنین تحولی را نداشت. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «حر زمان» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - حر زمان .mp3
12.95M
🎧مجموعه روایت سهم آسمان ■ قسمت پنجم، حُرّ زمان 🔶️ جو متشنج بود اما انگار گوش‌های مجید چیزی نمی‌شنید، مغموم و بیصدا چشم به دهان حاج مرتضی دوخته بود. حاج مرتضی قدمی به جلو برداشت و رو به روی مجید ایستاد و طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:« ماشاءالله به غیرتت داداش جون!.. ماشاءالله، اما آقا مجید..» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت ششم؛ مسیر خوشبختی 🔶️ «مسیر خوشبختی» داستان یک تقلاست! تقلای، کشاورزی ساده و کم بضاعت که برای رسیدن به آرزوی خود به هر دری می‌زند. برای سید رضا، مسیر تهران به گلستان فقط یک مسیر عادی نیست! راهی‌ست که آرزوهایش را منتهی الیه آن کاشته اند. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «مسیر خوشبختی» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - مسیر خوشبختی.mp3
16.66M
🎧مجموعه روایت سهم آسمان ■ قسمت ششم، مسیر خوشبختی 🔶️ «با عصبانیت ماشین را روشن کرد و به جاده زد. نیسان آبی اش از شدت سرعتی که گرفته بود، می‌غرید. جوری با حرص دنده را عوض میکرد که انگار میخواست سر یکی از آن حرامی ها را بشکند. اصلا برای همین حالش گرفته بود. چرا او تنها کسی بود که نمیتوانست دستش به آن خیر ندیده ها برسد...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه روایت‌ سهم آسمان 🔹قسمت هفتم؛ جاودانگی 🔶️ «جاودانگی» روایت مردی‌ست که برای دفاع از خاک سرزمین‌اش حاضر می‌شود لباس نظامی‌اش را از تن دربیاورد. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «جاودانگی» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - جاودانگی.mp3
11.03M
🎧مجموعه روایت سهم آسمان ■ قسمت هفتم، جاودانگی 🔶️ ... حالا علی مانده بود و چاره‌ای که برای دل بی‌چاره‌اش پیدا شده بود! اگر نمی‌توانست این گربه‌های خانگی مو طلایی را از کشورش بیرون کند، می‌توانست که از جان مردم کشورش دفاع کند! 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست‌های دعوت 🔹ده روایت جذاب و شنیدنی از اربعین 🔶️مجموعه‌ی دعوت، داستان زنانی‌ست که در مسیر اربعین به کاری خاص، فراخوانده شدند. فرقی ندارد، موکب باشد، مسجد محل یا مسیر کربلا... این بانوان کنشگر، هرکدام به نحوی، پیاده‌روی اربعین را معنادار تر می‌کنند. دعوت، مجموعه‌ای داستانی از این فعالیت‌ها و کنشگری‌هاست که ما را به طریق حسین (ع) فرا می‌خواند. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت اول؛ زیر چتر حسین 🔶️ «زیر چتر حسین» روایت زنی‌ست که با همراهی همسرش، برای اولین بار کاروانی را مهیای رفتن به کربلا می‌کند. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «زیر چتر حسین» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - زیر چتر حسین.mp3
12.71M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت اول، زیر چتر حسین 🔶️ مادر کلافه نُچی کرد و گفت:«تو خودت چهارتا بچه داری!.. یکی باید اینا رو واست نگهداره.» با خنده گفتم:« کاش شما هم می‌اومدی. حداقل پیش بچه‌ها بودی خیالم راحت بود.» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت دوم؛ خانه‌ی امن 🔶️ «خانه‌ی امن» سفر اربعین دختران تنهایی را روایت می‌کند که شبی مهمان خانه‌ی مرد عراقی می‌شوند. اما! این میزبان عراقی چگونه از مهمانانش پذیرایی می‌کند؟ ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «خانه‌ی امن» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - خانه امن.mp3
18.99M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت دوم، خانه‌ی امن 🔶️ «خانه‌ی ساده‌ای بود که بیشتر دیوارهایش ریخته بود و فقط چند جایی هنوز کاهگل‌ها خودنمایی می‌کردند.» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت سوم؛ عطر حسینی 🔶️ «عطر حسینی» داستان یک مسئولیت سنگین است! مسئولیتی که آسان بنظر نمی‌رسد. آیا خانم باتمانی می‌تواند در اولین تجربه‌ی خود موفق شود؟ ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «عطر حسینی» باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - عطر حسینی.mp3
16.63M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت سوم، عطر حسینی 🔶️ «هر چه عقربه‌های ساعت، به چهار بعدازظهر نزدیک‌تر میشد، استرس بیشتری کل وجودم را فرا می‌گرفت. نمی‌دانستم چه کنم، با اینکه اولین‌بارم نبود، برای کار خیری داوطلب می شدم، اما این بار، همه چیزش فرق می‌کرد...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت چهارم؛ زنجیره خوبی 🔶️ «زنجیره خوبی» روایت انسان هایی‌ست که زنجیره‌وار به یک دیگر متصل‌اند و به واسطه ابی عبدالله باعث حاجت روایی یکدیگر می‌شوند. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "زنجيره خوبی" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - زنجیره خوبی.mp3
14.04M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت چهارم، زنجیره خوبی 🔶️ «... همین چند جمله کافی بود تا سودابه آن شی قیمتی درون دستش را به سینه بچسباند و اشکش روان شود. چقدر همه زن ها شبیه به هم بودند. چقدر سودابه شبیه حنانه بود!» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت پنجم؛ حسرت پاسپورت 🔶️ «حسرت پاسپورت» روایت فردی‌ست که چند دقیقه قبل خروج از مرز، متوجه نبود پاسپورتش می‌شود و تصمیم به برگشت می‌گیرد؛ اما ناگهان با فاصله‌ای چند متری اتفاقی می‌افتد که همه چیز را تغییر می‌دهد. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "حسرت پاسپورت" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - حسرت پاسپورت.mp3
15.88M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت پنجم، حسرت پاسپورت 🔶️ «دوزانو و درحالی که به یکی از داربست‌های کنار دیوار تکیه داده بودم، روی زمین نشسته و وسایل داخل کوله را زیر و رو می‌کردم؛ اما هرچه می‌گشتم نبود که نبود...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
✨«دیدن دوباره تو!» صدای بهم خوردن درب ورودی خانه، زن را از پشت چرخ نخ ریسی بلند کرد و پی‌صدا فرستاد. دخترک سیه چهره که تازه رسیده بود با پر شال‌اش عرق پیشانی‌اش را چید به سمت مطبخ خانه رفت. زن جلوتر رفت و نگاه به داخل زنبیل دخترک کرد و با تعجب پرسید: چه شد سالمه؟! زنبیل‌ات که هنوز پر است‌! دخترک با ناراحتی گفت: بانوی من!.. زنی که بزرگ کاروان‌شان بود گفت صدقه بر ما حرام است و هرچه به کودکان داده بودم در زنبیل ریخت.. . چیزی در قلب ام‌حبیبه جا به جا شد!. با خود فکر کرد یعنی آن اسیران مسلمانند!؟ اما حتی اگر مسلمان باشند این حکم بر مسلمان عامی جاری نمی‌شود. بی فوت وقت به داخل برگشت و عبای سیاه برسر کشید و به همراه کنیزش که راه بلد اردوی آن کاروان بود، به سمت بازار کوفه روانه شد. در بازار، مردم دست از داد و ستد کشیده بودند و به تماشای اُسرا آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان چنان شادی و هلهله می‌کردند که گویی یزد جماعت یک شهر را اسیر کرده است اما هیهات که تعداد افراد آن کاروان که بیشترشان زن و کودک بودند به ۲۰ تن هم نمی‌رسید! ام‌حبیبه زنبیل خوراک را از سالمه گرفت و از میان جماعت برای خود راهی باز کرد و به اولین شرطه رسید و گفت: خدا عمرت دهد برادر!.. اینان کیانند؟ به کجا می‌بریدشان؟! جوانک تازه قبا که حسابی لباس شرطه الله به تنش گشاد بود گفت: خارجی‌اند! از حدود دین پیامبر خارج شده‌اند و بر خلیفه شوریده‌اند.. به شام می‌بریم‌شان.. ام‌حبیبه دوباره پرسید: مِهتَر این کاروان کدام است؟ میخواهم این زنبیل نان و خرما را به او بدهم.. جوانک به زنی که عبای سیاه نیم‌سوخته‌ای برسر داشت اشاره کرد و گفت: اوست.. اما خودت را خسته نکن از هیچکس خوراک قبول نمی‌کند. ام‌حبیبه سری تکان و به طرف زن رفت و به کنارش که رسید زنبیل را پیش پای‌اش گذاشت و گفت: چرا این نان و خرما را پس فرستادی؟ کودکانتان گرسنه نیستند؟ بانویی که غبار مصیبت چهره‌اش را شکسته‌تر کرده بود فرمود: صدقه بر این کاروان حرام است! ام‌حبیبه جلوتر رفت و گفت: بخدا قسم که صدقه نیست زن اسیر.. نذر است.. من نذر کرده‌ام به قدر وسعم هر اسیر و غریبی را سیر و سیراب کنم تا شاید خدا روزی آرزوی دلم را برآورد.. آن بانو که گویی ام‌حبیبه را شناخته بود پرسید: نذرت چیست؟! ام‌حبیبه که داغ دل‌اش تازه شده بود، دست روی قلبش گذاشت و گفت: آرزوی دیدن سرور و مولایم حسین بن علی را دارم!.. روزگاری که علی هنوز در محراب مسجد این شهر نماز می‌خواند من کنیز دخترش زینب بودم اما دست تقدیر مرا از آنان جدا کرد.. آرزو دارم پیش از مرگ یکبار دیگر دیدگانم به جمال نورانی اهل بیت پیامبر بینا شود. در همین اثنا ناگهان اشک از دیدگان مبارک عقیله بنی‌هاشم روان شد و با سوز دل فرمود: نذرت قبول شد ام حبیبه.. من زینبم ام‌حبیبه که به آنچه شنیده بود شک داشت گفت: اما زینب هیچگاه بدون حسین نبود.. اگر راست می‌گویی حسین‌ات کجاست؟ زینب کبری دست بلند کرد و دارالاماره کوفه را به ام حبیبه نشان داد و فرمود: آن سر که روی نی قرآن تلاوت می‌کند حسین فاطمه است.. ما از دشت کربلا می‌آییم.. ام‌حبیبه با دیدن سرهای بریده پای‌اش سست شد و روی خاک نشست؛ هیچگاه فکر نمی‌کرد دیدار دوباره‌ای که آنقدر انتظارش را کشیده بود این‌طور برآورده شود. حالا که سر ثارالله را روی نی می‌دید دل‌اش نمی‌خواست سر داشته باشد و بی‌اختیار شروع به لطمه‌زنی کرد. با خودش می‌گفت: سر مولایم بر نیزه باشد و من زنده باشم...اُف بر تو ای دنیا که سر حسین را بر نیزه راست کردند. اه ای قلب چرا از تپش نمی‌ایستی؟ ای چشمان چرا کور نمی‌شوید؟ ای زبان چرا به لکنت نمی‌افتی... چرا خورشید هنوز بر فراز آسمان است؟ مگر می‌شود یک آسمان و دو خورشید؟ کاش جان می‌دادم... کاش همین حالا روحم از تنم می‌رفت... شرمسارم که سرم بر بدن باشد و سر پسر فاطمه بر فراز نی... اما عقیله بنی‌هاشم دستان ام‌حبیبه را گرفت و او را آرام کرد؛ سپس در گوشش نجوا کرد:تا بُت‌خانه کفر یزید راه درازی در پیش داریم ام‌حبیبه! پوشیه.. برایمان پوشیه بیاور ما را از نگاه ناپاک این نانجیبان نجات بده! 🖋️ به قلم فاطمه قوامی 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor