تو میخندی و دوستانت میخندند، ستارهها میخندند، شب نیز میخندد. و من اما در انتهایِ تنهاییِ ماه و تاریکیِ پشتِ پنجره چشمانی محزون از برای شب را میبینم که با چشمانِ تو آشناییت دارد .
تلاشِ من برای پنهان کردنِ تو از دنیای آدم بزرگها و رنجها و غمها، به مانندِ تلاشم برای محافظت از تو در برابرِ تاریکیهای آنطرفِ دیوار، تنها با یک پنجره بود. بیخبر از اینکه تاریکی همینجا زیر تخت نیز کمین کرده بود. همینقدر ناشیانه، همینقدر بینتیجه، همینقدر بینتیجه، همینقدر بینتیجه ...
وقتی چند ماهه بودی شروع کردی به غلتیدن روی زمین، با یکی از صادقانهترین تلاشهای دنیا. نتیجهی تلاشت زیاد چشمگیر نبود، فقط میتوانستی از چپ به راست شوی یا دَمَر بر زمین بچرخی. وقتی یک ساله شدی دستو پایت را تاب میدادی و روی فرشِ قرمز مادربزرگ که پاهای سفیدت را تپلیتر نشان میداد میلغزیدی تا چهار دستو پا به خرس عروسکیات برسی. و اما وقتی دو ساله بودی؛ روی پاهای کوچکت با ذوق قد علم کردی، افتادی، بد هم افتادی! با صورت هم افتادی! هقهق زدی اما دست پدر را پس زدی، دوباره بلند شدی و این بارهم افتادی. انقدر این کار را کردی و افتادی و بلند شدی تا دست کوچکت با آن النگوی طلایی که بر پوستت خط میانداخت، به دستیگرهی اتاق خواهرت برسد و تا آنجا با ذوقی کودکانه با پاهایی سست و پسو پیش بدوی. نمیدانم چرا ناامید نشدی، چرا باز ایستادی؟ مگر ندیدی وقتی افتادی چقدر درد داشت و لپِ سرخت از مالیده شدن به فرش میسوخت؟ مگر ندیدی به تو میخندیدند؟ یا مگر ندیدی که بدنت ناتوان است؟ چرا وقتی کلمات به زور از دهانت بیرون میجستند، با خود نگفتی که شاید من لال هستم؟ اصلا در وهله اول، به وقتِ غلتیدن بر تشکِ کوچکت، چرا گمانت نبرد که فلج باشی؟ چرا دست نکشیدی؟ چون این تو بودی؛ آدمیزادی که از بدو تولد با امید پیوند داشت. گوشهایت خالی بود از حرفهای ناامیدکننده یا خوانندهی رپی که بخواند «تقدیر همین بود، راه رفتن مال من نبود» ... از سرکوب خبری نبود چون به پاهای بچهی همسایه بغلی حسودی نمیکردی و به پاهای تپلی خودت افتخار میکردی و ایمان نیز داشتی. امیدی خالص بودی که صادقانه و بدونِ غرور دست مادر را به قصد کمک برای شروع میگرفت تا بایستد و بعد خود به راه بیفتد. خواستم بگویم و یادآور شوم که این، تو بودی و تو هستی .