انسان فقط خو میکند. عادت کردن، کارِ همیشهی انسان است. ساکنان دریا به صدای موجها عادت میکنند، نمیشنوندش. انسان به وجودِ مادرش عادت میکند، قدر نمیداند، مهر نمیورزد چون فکر میکند همیشگیست. چیزی که همیشگی باشد، عادت میشود. محبتی که استمرار میابد، عادت و در پِی آن، وظیفه میشود. غمی که تداوم پیدا کند، همسفر میشود. زخمی که چندین روز بر جای بماند، دیگر دیده نمیشود و یا با نیمنگاهی از نظر گذرانده میشود. فقط، من نمیدانم رازِ دلتنگی چیست، که هرچه تکرار، تکرار، تکرار میشود عمیقتر میشود، بغضتر میشود، کَنهتر میشود. زالو میشود و از جامِ زندگی مینوشَد، رود میشود و از چشمها فوران میکند و جاده میکِشد تا چانه، چشم میشود و خیره به کنجِ سقف. امان از انسان و این بازیهایش ..
زندگی که سر ناسازگاری برمیدارد؛ من نه شمشیر دارم، نه گیتاری که انگشتانم با عصبانیت بر تارهایش بخراشند، نه تفنگی، نه قرصِ خوابآور، نه کیسهی بوکسی، نه نیرویی فرا انسانی، نه مشتهای محکمی.
من، فقط، چای میریزم.
سینی را بسیار خوب و زیبا میآرایم و چای میریزم. چایای آنقدر داغ که سقف دهانم را بسوزاند و آنقدر خوشدَم که شاید، شاید زورش بچربد بر تلخیِ بغضها. هرچند چایهایم را تلخ مینوشم، تا شاید تلخی، شیرینیِ اشکها را از یادم بِدُزدد. "من فقط چای میریزم."
«چای بریزم برایت ؟ که بسیار قهار شدهام .»
رآدیو سکوت .
زمان:
حجم:
10.9M
رهایی از غم، نمیتوانم؛
تو چارهای کن، که میتوانی .
او را میبینم که بسیار رنج دیده که نه، رنج به جان کِشیده است. بسیار. روزهای سختی را از سر گذرانده، شبهای زیادی برایش سالها طول کشیدهاند. اما حال، چه مهربان، چه ملاحظهکار، چه آرام و چه شنوندهایست قهار برای زخمخوردگان. نمیدانم، رنجِ زیستن آدمها را مهربانتر میکند؟ یا شنونده بودن مهربان بودن را در زیرمجموعهی معانیِ خود دارد؟ یا "خفتگان را خبر از محنتِ بیداران نیست، تا غمت پیش نیاید غمِ مردم نخوری."؟