eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
ما آمده‌ایم که بشنویم و بعد صدا شویم تا شنیده شوند ..
من همیشه یه احساسِ نزدیکیِ خاصی با چیزهای معیوب دارم و خیلی بیشتر دوسشون دارم. چیزهای معیوب و قدیمی حس زندگی میدن؛ فنجونِ لب‌پَر، گلسِ ترک‌خورده، دوربینِ قدیمی بابابزرگ گوشه انباری. این‌ها خیلی شبیه آدمان. این‌ها واقعا 'واقعی‌'ن. چیزهای معیوب حس زندگی و واقعیت رو ساطع می‌کنن، خیلی حس بهتری نسبت به چیزهای سالم دارن برام. مثل آدم‌ها؛ آدم‌های بی‌نقص اصلا حسِ "آدم" بودن و نزدیکی ندارن. اونایی که همیشه طبق پلناشون پیش میرن، هیچ اشتباهی نداشتن، هیچ طرحی رو خراب نکردن و همیشه، مهم نیس در ظاهر یا باطنا، کاملن.
بهم میگه: «وای فلانی هزار و چهارصد زده چنلشو!» در جواب شونه بالا می‌ندازم و میگم: «یعنی دو سال پیش دیگه..» با چهره‌ای عادی و بی‌تفاوت، انگار که براش عادی باشه این قاطی [گم] کردنِ تاریخا، میگه: «چهار ساله، نه دوسال.» می‌خندم و سرمو کج می‌کنم: «اوه پسر، من هنوز تو سال نود و هشت گیر کردم.» و در جواب با یه لبخندِ کج میگه که: «تو همیشه تو یه تاریخی گیر می‌کنی.» چقد راست گفتی. خیلیم بد گیر می‌کنم. طوری که یادم میره چطور باید خودمو بِکِشَم بیرون [اصلا از اول مگه بلد بودم؟] . نمی‌دونه که پرده برداشته از یه حقیقتِ وجودیِ من، اما من که می‌دونم یه لحظه پشت اون خنده‌ها دلم هُری میریزه پایین .
میگه: «این جنگِ دولت‌هاس نه مردم‌ها، خودتونو درگیرش نکنین.» اتفاقا این جنگ، جنگ مردم‌هاست. وقتشه نشون بدی طرف مظلومی، یا ظالم. وقتشه آدم‌هایی که انسانیت ندارن رو از دایره تعاملاتت حذف کنی. وقتشه که همین "مردم‌ها" به دولت‌هاشون نشون بدن که دارن لَه‌لَه می‌زنن برای کمک کردن به مظلوم، نشون بدن طرفِ مظلومن و می‌خوان کمک کنن حتی اگه شده از رفاه خودشون بزنن. آره عزیزِ من، تویی که اومدی میگی «فیلمای غزه رو شِیر نکنین، الکی خاطرمون کدر میشه وقتی ازمون کاری برنمیاد.» بدون که این جنگ، جنگِ مردم‌هاست. بدون که خدا عاقبتِ همین حرفت و "مکدر نشدنِ خاطرت" رو بهت نشون میده. زمانی که رنگ‌های خونه‌ت رو دزدیدن، و همسایه‌هات که سرشار از رنگ بود خونه‌شون حاضر به کمی بخشیدنش نبودن. چون «خاطرم مکدر میشه.»
دقت کردین مردم غره، حتی کم‌سن‌ترین‌هاشون هیچ‌وقت ناشکری نکردن؟ تو اوجِ گرسنگی و لحظه بخشیدنِ جون، هیچ‌وقت ناشُکری نکردن بچه‌ها ... حتی زمانی که پیکرِ بی‌جانِ عزیزتر از جانشون رو تو آغوش کشیدن. همه‌شون حتی بچه‌های سه سالشون قرآن می‌خونن و به وقت سختی قرآنِ که زیر لباشون زمزمه میشه. چطور این‌همه مقاومت میاد تو این شرایط؟ این‌همه دین‌داری؟
بشنو که این صدای غزه است؛ صدای بچه‌هایی که صدای موشک‌ها لالایی‌شان شده. صدای مردمی که در کربلایی دوباره تنفس می‌کنند و مرگ کودکان و عزیزهای جانشان را در مقابل چشم نظاره می‌کنند. بشنو از خاکی که حتی جنین‌هایش نیز در عذابند. تو چه می‌دانی نداشتن غذا و آب وقتی که فرزندت در شکم پا می‌زند، یا با شش سال سن کنارت می‌گِریَد فقط برای چیزی که حق مسلم اوست، چه دردی دارد؟ تو چه می‌دانی هر نگاه به عزیزانت، نگاهِ آخر باشد و ندانی یعنی چه؟ تو چه می‌دانی چه دردی دارد از دست دادنِ خواهر کوچکت، درحالی که پوست و استخوان شده و کاری از تو بر نمی‌آید یعنی چه؟ تو چه می‌دانی دردِ نادیده گرفته شدن توسط تمام جهان یعنی چه؟ دزدیدنِ صدایت یعنی چه؟ دزدیدن خانه‌ات و ادعای مالکیت بر آن یعنی چه؟ تو چه می‌دانی؟ تو چه می‌دانی تو را «دزد» نامیدن، در حالی که خانه‌ات را غصب کرده‌اند یعنی چه؟ تو چه می‌دانی کشته‌ها و عزیزانت را تمام جهان فقط یک «عدد» ببیند یعنی چه؟ بشنو از مردمی که رفتنِ عزیزهایشان بی‌برگشت است. بشنو از مردمی که با پاهای لرزان بر سرِ پیکرِ بی‌جان عزیزانشان نماز اقامه می‌کنند، بشنو از مردمی که خانه‌شان دزدیده شد. کودکانشان کشته شدند و همسرانشان چشمانِ خود را از دست دادند. بشنو از مردمی که نمی‌دانند به چه کس، و حتی به چه کنسروِ غذایی اعتماد کنند. بشنو از مردمی که با امید به سمتِ آردها می‌دوند تا شاید بتوانند جلوی اشک‌های کودکِ دو ساله‌شان از سر گرسنگی را بگیرند و بعد، تیرباران می‌شوند و با خونِ خود خاک را نقش می‌زنند و در لحظه‌های آخر “اشهد و ان محمدا رسول الله” سر می‌دهند. این صدای غزه است. صدای ملتی که وجودیتشان سانسور می‌شود. و اما، بشنو از قهرمان‌های زمانه‌ات. بشنو از مردمی که در خرابی‌ها، زیرِ قرآن پناه می‌برند. بشنو از مردمی که در اوجِ گرسنگی و با لبانی ترک خورده؛ کفر نمی‌ورزند و ناشکری نمی‌کنند. بشنو از قهرمانانی که اگر کس دیگری گرسنه باشد، گرسنگیِ او را بر گرسنگی خودشان ارجحیت می‌دهند. اسپایدرمن‌ها و سیندرلاهایتان ارزانیِ خودتان! قهرمانانِ من ایناند. قهرمانانِ من زنانی هستند که درحالی که پیکرِ بی‌جان فرزندشان را در آغوش می‌فشارند، حجاب از سرشان نمی‌افتد. قهرمانانِ من ملتی هستند که خانه‌هاشان را ترک نمی‌کنند و تا جان دارند پای دینشان می‌ایستند. قهرمانان من کسامنی هستند که معصوم‌ند، همانند آن کودکِ گرسنه‌ی کوچک، و مقاومند مانند سید حسن نصرالله. برو و گوشه‌ای قایم شو اسرائیل و در آئینه به تصویرِ حقارت‌بار خودت بنگر! که شما با مردمی طرفید که دینشان انسانیت و چشمشان به نیروی ورای این نیروهای جسمانی شماست، چشمشان به آسمان و دستِ نوازش زینب بر سرشان است. بترسید از کودکی که فریاد می‌زند “حسبی‌الله” ... فرار کنید از ترسِ مردمانی که از سکوتِ مردم فانی و احمقِ زمین نمی‌ترسند، از سکوتِ خدا می‌ترسند. کسانی که مسیر حضرت ابراهیم مسیرشان است و بچه‌هایشان را شما نمی‌کشید، آن‌ها هستند که به خدا می‌بخشایند. بترسید از مردمی که سیره وجودشان بویِ سیبِ قتلگاهِ حسین را می‌دهد و جوان‌هایشان دسته دسته به آغوش علی‌اکبر پناه می‌برند. بروید و باز فیلم‌ها و کتاب‌هایی از صلح و عدل بنویسید و بسازید و دروغ بسرایید! بروید و خود را مظلوم جلوه کنید! اما صدای این مردم از شما بلندتر است. شاید در نهایت شما زنده بمانید و جسمِ ما مسلمانان بر زمین بیفتد، اما درواقع آن کسانی که مرده‌اند شمایید. آنانی که بوی حقارت می‌دهند شمایید. درواقع زنده‌های واقعی این‌ها هستند؛ این مردم، این کودکانی که ورد لبشان قرآن است، این مردمِ پیروی دینِ انسانیت. این مردمی که تا همیشه وردِ مقاومت و مظلومیتشان روی لب‌ها خواهد لغزید و الگوهایشان آنان خواهد شد. و از شما حتی با نفرت هم یاد نخواهد شد، شما از یادها می‌روید طوری که انگار، روی این خاک، وجودیتی نداشتید. بروید و دروغ‌هایتان را بسراید ... بروید و بر کشتن افتخار کنید ای حقیرانِ از حیوان کمتر. بروید .
من حتی به چیزهای موردعلاقه‌ام نیز احساسِ تعهد می‌کنم. نسبت به کتاب‌ها، آهنگ‌ها و فیلم‌های مورد علاقه‌ام. نمی‌توانم رهایشان کنم و همیشه برایم یادآور چیزی هستند و با احترام ازشان یاد می‌کنم و وقتی به چیزی دیگر علاقه‌مندتر می‌شوم، احساسِ خیانتکار بودن گلاویزم می‌شود عزیزم، حال تو انتظار داری تو را فراموش کنم و کس دیگری جایت را برایم پر کند؟ اگر به هنگامِ رفتن چنین فکری می‌کردی، سخت در اشتباه بودی ... درد فراق و دوری تو هنوز برایم تازه، مثل یک چایِ تازه‌دم لمس کردنی‌ست، من از زخمی که تو زدی نیز با احترام یاد می‌کنم .
در دنیای موازی من جرعتِ دست به قلم بردن و کتاب نوشتن را پیدا می‌کنم. فکر می‌کنم که در دنیای موازی "شجاع‌تر" هستم، خیلی شجاع. آنقدر که از ساده بودن نهراسم، خودم را دوست داشته باشم، کارهایم را، زندگی‌ام را، تلاش‌های ناشی‌گرانه و ناکامم را، و مهم‌تر از همه زخم‌هایم را دوست داشته باشم. آنقدر شجاع که نگاه و حرف‌های دردناک اما لاپوشی شده با زرورقِ اطرافیانم را از نظر بگذرانم. آنقدر شجاع که خودم باشم و بگذارم بی‌وقفه کلمات بر زبانم بلغزند. آنقدر شجاع که نترسم که نکند مصدع اوقاتِ کسی می‌شوم با حضورم. اما چه حیف لبخند ستاره‌ای، که انگار این‌ها همه فقط در دنیای موازی به حقیقت خواهند پیوست .