مطالب دلخواهتون رو با کلیدواژه های زیر، إن شاء الله میتونید پیدا کنید
#شهدایی
#اهل_بیت علیهم السلام
#امام_حسین علیه السلام
#امام_حسن علیه السلام
#آیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#یا_امیرالمؤمنین
#مناجات
#زندگینامه
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
اول از همه شروع کنم از آخرین شهید مدافع حرمی که به کشور برگشت
شهید «محمدمهدی مالامیری کجوری»
ایشون اولین شهید روحانی مدافع حرم هستند و خصوصیات اخلاقی مهم و بارزی داشتند که برای همه درس آموز هست.
متولد ۲۶ خرداد ۱۳۶۴ در خانوادهای اصالتاً مازندرانی، مسلط به زبان عربی و انگلیسی، نخبه و تیزهوش و مهمتر از اینا، بی ریا و مخلص
من نمیخوام یه متن بلند از جایی کپی کنم، اندک شناختی که از ایشون دارم رو با شما درمیان میگذارم
طلبه ها میدونن سطح ۳حوزه چه دروسی هست و به سختیش واقف هستند، این شهید بزرگوار مدرس سطح ۳حوزه بودن (اکثر اساتید سطح ۳ پا به سن گذاشته و جا افتاده هستند، لکن ایشون توی ۲۶و۲۷سالگی مدرس این سطح بودند) با این حال خانواده که هیچ، حتی برخی دوستان نزدیکشون هم از این موضوع بی اطلاع بودند و بعد شهادت مطلع شدند. توی جامعه المصطفی درس میدادن که اونجا برای پذیرش استاد، ملاک های خیلی سختی دارند
استاد ما که شاید راضی نباشند اسمشون آورده بشه، تعریف میکردند با اینکه با ایشون از ابتدای طلبگی در مدرسه ی فاطمی قم رفیق صمیمی بودند، لکن نمیدونستند ایشون سطح ۳ درس میگن و اسم ایشون رو به عنوان مُدرّس، روی دیوار یکی از مراکز حوزوی میبینن
اینجور که یادمه ایشون گفتن حتی اخوی شهید هم از تدریس ایشون بی اطلاع بوده
استاد ما با غبطه میفرمودند: شهید موقعیت شناس بودن و وقتی فراخوان داده میشه برای اعزام طلاب مسلط به عربی، این شهید بزرگوار بدون وقفه اعلام آمادگی میکنند، ولی استاد ما به خاطر تعهد به تدریس، ثبت نام نمیکنن و الآن فقط حسرت میخورن
این شهید بزرگوار که ورزشکار هم بودن، در استان درعا (استانی هم مرز با استان ریف دمشق سوریه و نزدیک به فلسطین اشغالی و از اولین مناطق شروع بحران سوریه که تا سال ۲۰۱۸ تحت اشغال تروریست ها بود) همراه با نیروی های فاطمیون وارد نبرد میشن و سرانجام در ۳۱فروردین ۱۳۹۴ همزمان با اول رجب، مصادف با میلاد امام باقر علیهالسلام به درجه رفیع شهادت نائل میشوند و پیکرشان به مدت ۶سال از وطن دور میماند
البته پیداست کسی که با این درجه از اخلاص زندگی میکرده، خودش میخواسته گمنام بماند، همانگونه که پدرشان تعریف کردهاند.
از این شهیدِ سعید، دو دختر به نام های فاطمه و بشری به یادگار مانده است.
#شهید_محمدمهدی_مالامیری
#زندگینامه
به ما بپیوندید👇👇👇
@refighe_shahida
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید محمدحسین امیدواری 10 اردیبهشت 1365 در خانواده ای مذهبی و پر جمعیت به دنیا آمد. از همان ابتدای کودکی و نوجوانی در مسجد و کلاس های قرآن و بسیج رفت و آمد داشت. بسیار مطیع پدر و مادر بود و بسیار زیبا قرآن را تلاوت میکرد.
بسیار به قرائت قرآن علاقه داشت و برای تدبر در قرآن اهمیت فراوانی قائل بود. ایشان معتقد بودند تدبر در یک آیه و عمل به آن، بهتر از تلاوت کل قرآن بدون توجه به معانی آیات است. البته در جواب خواهرشان که گفته بود: به آیات عمل نمیکنم، آیا تلاوت را رها کنم؟ فرموده بودند: یک پایت قطع است، میخواهی پای دیگرت هم قطع شود؟تلاوت را ادامه بده تا عامل به آیات بشوی
خصوصیت مهمی که شهید داشتند، سر به زیری و ماخوذ به حیا بودن است. مادر ایشان تعریف میکنند که اطراف خانه شان مدرسه دخترانه بوده و وقتی تعطیل میشده، معابر اطراف منزلشان شلوغ میشده، ایشان میگویند: چندبار شهید امیدواری را دیده بودند، در این زمان سرش به زیر بوده و مشغول کار خودش بوده و به اطراف نگاه نمیکرده است.
بسیار به حق الناس و حلال و حرام اهمیت میدادند و دنبال هر لقمه ای نمیرفتند.
این شهید بزرگوار، ۲۱دیماه ۱۳۹۴ در خانطومان سوریه به شهادت میرسند
#زندگینامه
#قسمت_اول
#شهید_حسین_امیدواری
یه مطلبی میگم، دلیه
دلیل نخواهید از من
به نظر من خیلی از شهدا از زمان و نحوه ی رفتنشون اطلاع داشتند، ولی بعضیاشون به خاطر شدت ارتباط با عالم غیب و به خاطر مشاهدات زیادشون از اون طرف، دیگه بعضی چیزا رو بی پرده میگفتند و باکی نداشتند.
شهید امیدواری ما هم به نظر من یکی از همین اشخاص بوده.
چرا؟
به این خاطر:
1.قبل از اعزام، وانتش را میفروشد و میگوید سفرش بازگشت ندارد.
2.در جمع دوستان صراحتا میگوید خودش به اینجا نیامده و حضرت رقیه سلام الله علیها او را به اینجا آورده.
3.شب قبل از عملیات، در اتاق فرماندهی تصمیم میگیرند حسین امیدواری نباید در این عملیات باشد، زیرا خیلی مطمئن است که شهید میشود، در همین لحظه بدون اینکه کسی بیرون رفته باشد، شهید امیدواری وارد میشود و میگوید من را باید با خودتان به این عملیات ببرید، نکند بگویید این شهید میشود و من را با خود نبرید.
4. طبق نقل مادرشان یکی از رفقای شهید و طبق نقل یکی از همرزمان شهید، خود شهید خواب میبیند که حضرت رقیه سلام الله علیها، دست شهید امیدواری و چندنفر دیگر را میگیرند و از صف رزمندگان یک قدم به جلو می آورند. این جمع 13 نفره، همان شهدای خانطومان میشوند.
5. لحظاتی قبل از شهادت، فرمانده اش میبیند وی بدون پروا از تیر دشمن، مستقیم و صاف صاف راه میرود و خمپاره اش را میزند، با تشر به وی میگوید که برو پشت سنگ و پناه بگیر، شهید امیدواری پیش او می آید و میگوید نترس، من چیزیم نمیشود، به من گفته اند راس ساعت10 می آییم دنبالت، حتی دکمه ی پیراهنش را هم باز گذاشته بوده تا تیر به سینه اش بنشیند و دقیقاً رأس ساعت ۱۰، تیر تک تیرانداز دشمن به قلبش میخورد و شهید میشود.
6.در ماجرایی، شهید مجید قربانخانی (حر شهدای مدافع) انگشتر زرد وی را از او میخواهد. شهید امیدواری قبول نمیکند. شهید قربانخانی اصرار کرده و میگوید: چشمم را گرفته. شهید امیدواری قبول میکند و میگوید: پیش خودت نگه ندار و ردش کن بره.
فرمانده اش میگوید: چرا این حرف را به او گفتی؟ناراحت میشود
شهید امیدواری میگوید: بعد از من، او شهید میشود و پیکرش میماند و حیف است این انگشتر دست تکفیری ها بیفتد!!!!
#زندگینامه
#قسمت_دوم
#شهید_حسین_امیدواری
شهید محمدرضا دهقان امیری، ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ پا به دنیای فانی گذاشت و در خانوادهای مذهبی رشد یافت.
از همان ایام شیطنتهای خاص خودش را داشت، ولی تربیت در فضای مذهبی خانواده و شنیدن از فضای جنگ و جبهه، چراغ راهش در آینده شد.
بچه ی خوش استعدادی بود و اواخر دورهی دبستان، عضو بسیج شد.
بعد از اتمام دوره ی راهنمایی، با توصیهی مدیر مدرسه به پدر و مادرش، وارد دبیرستان امام صادق علیهالسلام شد.
با وجود کسب رتبهی برتر در رشتهی معارف و ریاضی، به خاطر علاقه به معارف و علوم حوزوی، رشتهی معارف را انتخاب کرد و پس از دبیرستان، وارد دانشگاه عالی شهید مطهری شد.
جوانی پرشور بود و سر نترسی داشت، پارکور (نوعی ورزش) شاید این خصلت را در او نمایان کرد.
خوش اخلاقی و اخلاص شاید مهمترین خصوصیات اخلاقی وی بودند
به شدت روی اهل بیت علیهم السلام غیرت داشت و طبق نقل مادرشان، در یکی از سفرهای زیارتی کربلا، به سیدالشهدا علیه السلام قول داده بود که از حرم دختر و خواهرشان محافظت کنند
وی به عنوان بسیجی، با یگان فاتحین راهی دفاع از حرم میشود و پس از حدود ۴۰روز نبرد، عصر ۲۱ آبان ۱۳۹۴ در منطقه ی العیس، در حومه ی حلب طی عملیات محرم، درحالیکه فقط ۲۰سال داشت، به فیض عظمای شهادت نائل میشود.
#زندگینامه
#قسمت_اول
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
به جمع ما بپیوندید👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/978976902C7b674153a2
برخی از خاطرات جالبی که اطرافیان و نزدیکان شهید نقل کردهاند:
۱.غیرتی بود
خواهر شهید نقل میکنه هروقت توی تهران آدرس رو گم میکردند، به برادرشون میگفتن و ایشون هرجا بودن، خودشون رو میرسوندن و ایشون رو میبردند.
۲.همیشه از پدر و مادرش میخواست که دعا کنند شهید بشود و حتی وقتی از خانه بیرون میرفت، به مادرش پیامک میداد، دعا کن شهید شوم.
۳.یکی از دوستان شهید میگوید: «چندباری با ماشین پدرم به محمدرضا رانندگی یاد دادم. یکبار موقع خداحافظی مرا بوسید و تشکر کرد. آن روز به من گفت اگر من شهید شدم امروز را به خاطر بیاور.»
۴.یکی دیگر از دوستان شهید میگوید: «به یاد دارم روزی خانه ما آمد. من طرحهایی را برای هفته دفاعمقدس آماده کرده بودم، با هم رفتیم نزد فرمانده پایگاه بسیج، آنها داشتند غرفهها را برای هفته دفاعمقدس برپا میکردند. چون از علاقه محمدرضا به شهادت مطلع بودم با شوخی به فرمانده گفتم خوب به او نگاه کن و چهرهاش را به خاطر بسپار تا وقتی شهید شد برایش یادواره برگزارکنیم. باورم نمیشود مدتی بعد از این اتفاق، محمدرضا شهید شود.»
۵.خواهر شهید نقل میکند: یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود، خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود (او را) ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد، دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد، مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را، آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد، دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری»
۶.یکبار که با خواهرشان به بهشت زهرا میروند، بالای سر قبر شهید جهانآرا میگویند: اگر دمشق نشد، در حلب شهید میشوم!!!
۷.ظهر عاشورای سال قبل از شهادت، مادرشان را میخواهند و میگویند: وقتی شهید شدم، مرا اینجا (صحن امام زاده چیذر) دفن کنید.
#زندگینامه
#قسمت_دوم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
به جمع ما بپیوندید👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/978976902C7b674153a2
برشی از کتاب «یک روز بعد از حیرانی» (با اندکی حذف و تغییر):
بالاخره خواهرت برای اینکه دلهره به دل مامان بیندازد، گفته بود: «مامان اجازه بدید محمد ازدواج کنه، من نگرانشم! می دونی محمد توی این خیابون های تهران تا به دانشگاه برسه، روزی صد تا عروس می بینه!» مامان تمام روز فکرش مشغول بود. شب که شد، تو و خواهرت را کنار خودش نشاند تا با شما صحبت کند.بنده خدا خبر نداشت باز هم نقشه کشیدید برای رسیدن به هدفتان. مامان با نگرانی گفته بود: «محمد! خواهرت می گه تو روزی صد تا عروس می بینی، درست می گه؟» تو هم که همیشه سرت درد می کرد برای شیطنت و حرص دادن مامان. چشمانت برق زده و گفته بودی: «صد تا؟ صد تا کمه، برو بالا! دویستا تا، سیصد تا…» و طبق معمول زدی زیر خنده. مامان که تا دید جواب نگرانی هایش را با خنده می دهی، حسابی از کوره در رفته بود: «مثل آدم حرف بزن، لوس بازی در نیار، دارم جدی حرف می زنم.» تو هم با چند جمله خیالش را راحت کرده بودی: «مامان من این چشم ها رو نیاز دارم. با این چشم ها می خوام روی ماه پسر حضرت زهرا سلام الله علیها رو ببینم، با دیدن این چیزها توی خیابون، چشم هام رو کثیف نمی کنم، خیالت راحت!»
#زندگینامه
#قسمت_سوم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
شهید مرتضی عطایی با لقب جهادی ابوعلی، در ۴اسفند ۱۳۵۵در مشهد پا به دنیای فانی گذاشت
از کودکی عاشق کارهای نظامی بود و همراه برادر بزرگترش، مخفیانه در ماشین پدر مینشستند و همراه پدر و همکارانش به گشت (کمیته اول انقلاب) میرفتند.
از همان کودکی در مسجد و روضه بزرگ شد و خیلی زود به عضویت بسیج در آمد.
در گشت های بسیج نقش فعالی داشت و در فتنه ۷۸ و ۸۸ کمک نیروی انتظامی بود
در همان ایام نقش فعالی در جذب جوانان و نوجوانان به پایگاه بسیج داشت و سالها مسئول آموزش نیروها بود و به همین خاطر در شناخت انواع سلاح و انواع رزم متخصص شده بود
شغلش تاسیسات ساختمان بود و با نان کارگری اش، یک خانه ی ساده خریده بود
به شدت برای رفتن به سوریه تلاش کرد و وقتی فهمید نمیتواند به عنوان ایرانی عازم سوریه شود، با گذرنامه افغانستانی و در قالب تیپ فاطمیون اعزام شد
به شدت مخلص بود و کسی از آشنایان خبر نداشت که او جانشین گردان عمار در تیپ فاطمیون است
چندبار در این قالب اعزام شد، تا اینکه جلویش را گرفتند و گفتند دیگر نمیتواند در این قالب اعزام شود و مجبور شد با وساطت یکی از فرماندهان سپاه، این بار به عنوان نیروی ایرانی عازم شود
در چند دفعه ای که اعزام شده بود، چندین مرتبه مجروح و زخمی برگشته بود و حتی در یکی از این جراحت ها، از ناحیه ی کف دست دچار جراحت شدیدی میشود که در دستش میله میگذارند
موج های انفجار جبهه ی نبرد برایش یادگاری مانده بود و به همین خاطر تشنج میکرد
#شهید_مرتضی_عطایی
#قسمت_اول
#زندگینامه
اسم او و صدایش پشت بیسیم، لرزه به تن تروریست های تکفیری می انداخت و حتی انها اسرا را شکنجه میکردند تا عکس ابوعلی و جایش را به آنها نشان دهند
وی سرانجام مزد اخلاصاش را گرفت و در ۲۱شهریور ۱۳۹۵، مصادف با روز عرفه به دیدن ارباب بی سرش رفت
رهبر خبیث منافقین (رجوی)از شهادت ابوعلی خوشحال میشود و این اتفاق را به نوچههایش تبریک میگوید
از وی یک پسر و یک دختر به یادگار مانده است.
#شهید_مرتضی_عطایی
#قسمت_دوم
#زندگینامه
هدایت شده از رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
شهید محمدرضا دهقان امیری، ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ پا به دنیای فانی گذاشت و در خانوادهای مذهبی رشد یافت.
از همان ایام شیطنتهای خاص خودش را داشت، ولی تربیت در فضای مذهبی خانواده و شنیدن از فضای جنگ و جبهه، چراغ راهش در آینده شد.
بچه ی خوش استعدادی بود و اواخر دورهی دبستان، عضو بسیج شد.
بعد از اتمام دوره ی راهنمایی، با توصیهی مدیر مدرسه به پدر و مادرش، وارد دبیرستان امام صادق علیهالسلام شد.
با وجود کسب رتبهی برتر در رشتهی معارف و ریاضی، به خاطر علاقه به معارف و علوم حوزوی، رشتهی معارف را انتخاب کرد و پس از دبیرستان، وارد دانشگاه عالی شهید مطهری شد.
جوانی پرشور بود و سر نترسی داشت، پارکور (نوعی ورزش) شاید این خصلت را در او نمایان کرد.
خوش اخلاقی و اخلاص شاید مهمترین خصوصیات اخلاقی وی بودند
به شدت روی اهل بیت علیهم السلام غیرت داشت و طبق نقل مادرشان، در یکی از سفرهای زیارتی کربلا، به سیدالشهدا علیه السلام قول داده بود که از حرم دختر و خواهرشان محافظت کنند
وی به عنوان بسیجی، با یگان فاتحین راهی دفاع از حرم میشود و پس از حدود ۴۰روز نبرد، عصر ۲۱ آبان ۱۳۹۴ در منطقه ی العیس، در حومه ی حلب طی عملیات محرم، درحالیکه فقط ۲۰سال داشت، به فیض عظمای شهادت نائل میشود.
#زندگینامه
#قسمت_اول
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
هدایت شده از رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
برخی از خاطرات جالبی که اطرافیان و نزدیکان شهید نقل کردهاند:
۱.غیرتی بود
خواهر شهید نقل میکنه هروقت توی تهران آدرس رو گم میکردند، به برادرشون میگفتن و ایشون هرجا بودن، خودشون رو میرسوندن و ایشون رو میبردند.
۲.همیشه از پدر و مادرش میخواست که دعا کنند شهید بشود و حتی وقتی از خانه بیرون میرفت، به مادرش پیامک میداد، دعا کن شهید شوم.
۳.یکی از دوستان شهید میگوید: «چندباری با ماشین پدرم به محمدرضا رانندگی یاد دادم. یکبار موقع خداحافظی مرا بوسید و تشکر کرد. آن روز به من گفت اگر من شهید شدم امروز را به خاطر بیاور.»
۴.یکی دیگر از دوستان شهید میگوید: «به یاد دارم روزی خانه ما آمد. من طرحهایی را برای هفته دفاعمقدس آماده کرده بودم، با هم رفتیم نزد فرمانده پایگاه بسیج، آنها داشتند غرفهها را برای هفته دفاعمقدس برپا میکردند. چون از علاقه محمدرضا به شهادت مطلع بودم با شوخی به فرمانده گفتم خوب به او نگاه کن و چهرهاش را به خاطر بسپار تا وقتی شهید شد برایش یادواره برگزارکنیم. باورم نمیشود مدتی بعد از این اتفاق، محمدرضا شهید شود.»
۵.خواهر شهید نقل میکند: یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود، خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود (او را) ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد، دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد، مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را، آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد، دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری»
۶.یکبار که با خواهرشان به بهشت زهرا میروند، بالای سر قبر شهید جهانآرا میگویند: اگر دمشق نشد، در حلب شهید میشوم!!!
۷.ظهر عاشورای سال قبل از شهادت، مادرشان را میخواهند و میگویند: وقتی شهید شدم، مرا اینجا (صحن امام زاده چیذر) دفن کنید.
#زندگینامه
#قسمت_دوم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری