#ارسالی_خادم_حسینیه_شهیدهادی
کاش میشد کل ایران داداش رو بشناسن، داداش ابراهیم واقعا زنده س ومن اینو باور کردم
گفتن این موضوع هم به خواسته خود داداش ابراهیم ه (اینکه برادر خطاب میکنم ایشون رو
شبی خواب دیدم که توی جنگ بودیم ومن ایشون رو از دور دیدم
صداش زدم آقا ابراهیم ،ابراهیم .. جواب ندادن یهوداد زدم داداش که برگشتن سمت من و دستی تکون دادن و لبخندی رو لب داشتن) که از اون شب ایشون رو برادر خطاب میکنم
#شهید_ابراهیم_هادی
@rafiq_shahidam
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#شفای_بیمار_باعنایت_داداش_ابراهیم
سلام خدمت دلدادگان شهید ابراهیم هادی🌸
بهترین خبری را که روز تولد داداش شنیدم، دلم نیامد برای شما عزیزانم بازگو نکنم؛
دیروز نزدیک غروب آفتاب بود که زنگ خانه به صدا درآمد؛ رفتم در را باز کردم و خانمی که اهل حسینیه هستند را دیدم.
لبخندی بر لبانش بود؛
بعداز سلام و احوالپرسی مقداری پول داد و گفت: «این رو نذر حسینیه داداش ابراهیم کردم؛ حاجتم رو داده، هر چی می خواید برای حسینیه بخرید.»
گفتم: «خدا رو شکر که حاجت روا شدید.»
بعد با اشک شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و گفت:« اوایل ماه رمضون بود که دخترم گلو درد گرفت و رفت دکتر؛
دکتر بهش گفته بود که توی گلوش توده دیده شده و باید تیکه برداری کنن( قسمت تیروئیدش) نمی دونستم چکارکنم، تمام دنیا روی سرم آوار شده بود؛
توسل کردم به شهید ابراهیم هادی و
خودمو رسوندم به حسینیه، دیدم در حسینیه بازه، وارد شدم؛
خانم ها داشتن قرآن میخوندن،
نشستم جلوی عکس داداش ابراهیم پشت ستون، شروع کردم به گریه کردن و قسم دادن داداش، با گریه می گفتم دخترم رو شفا بده، تو رو قسم به خدا چیزیش نباشه، یه کاری کن برای منی که همیشه میام تو مراسماتت، اصلا اگر دخترم خدایی نکرده چیزیش بشه، دیگه نمیام؛
خلاصه کلی گریه و التماس کردم
و بلند شدم، همه ی خانم ها رو می دیدم که در حال خوندن قرآن هستن، ولی انگار کسی جز من و داداش اونجا نبود.
چند روز بعد دخترم آزمایش داد، حال همه ی اعضای خانواده بهم ریخته بود و کارمون گریه و بود دعا.
یه روز دوباره آمدم جلوی حسینیه، ولی بسته بود؛ با عکس بالای در کلی حرف زدم و باز التماس داداش رو کردم، گفتم امروز جواب آزمایش دخترم قراره بیاد، خودت به دادمون برس.
رفتم خونه و شروع کردم به صلوات فرستادن و هدیه کردم به روح داداش
که صدای تلفن به صدا درآمد، با ترس و نگرانی جواب دادم دخترم بود،
خدا خدا می کردم چیزی نباشه؛
صدای خنده هاش دلم رو آرام کرد و گفت:
مامان مامان جواب آزمایش رو گرفتم،
خدا روشکر چیزی نیست.
اشک هایم اجازه صحبت کردن با دخترم رو نمی داد، بعد از کمی صحبت کردن قطع کردم و به سرعت اومدم جلوی حسینیه و به عکس بالای در نگاهی انداختم و از ته دلم گفتم: دمت گرم داداش، ممنونم ازت، خدایا شکرت.
حالا اومدم نذرم رو ادا کنم خانم ....
هرچیزی دوست داری بخر برای حسینیه.»
من هم همراه اون خانم اشک می ریختم و مدام می گفتم خدایا شکرت که باز هم داداش ابراهیم به لطف کرمت دوباره بیماری را شفا داد.
ابراهیم جان تولدت مبارک عزیز برادرم،
ممنونم که دل همه را به دست می آوری
روحت شاد برادر شهیدم🌹🌹🌹
#ارسالی_خادم_حسینیه_شهیدهادی
#شهید_ابراهیم_هادی
@rafiq_shahidam
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9