eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
122 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پانزدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 (بخش دوم‌‌) داد زدم _من این آینده کوفتی رو نمیخوام کی رو باید ببینم ؟ من مامان میخوام ... من بابا میخوام ... من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ... من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن. دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم _تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی ! توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم . بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم اون برام هر کاری کرد ولی شما چی کار کردید؟ می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟! فکر میکنید همه چیز پولیه همه چیز خریدنیه حتی پدر حتی مادر تو دیگه مادرم نیس ... با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد . بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند . ×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟ پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دعوت کردیم که مُبلغ خارج از کشور بود. در این ایام گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رییس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود. اما چون عاشق کارم بودم،هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه. روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:((خبر داری چیشده؟؟)) _نه چیشده؟ یه نفر از پایگاه برادران نیمه شب جمعی از پسرارو میبره توی یکی از کوچه های حاشیه منطقه تیر اندازی میکنن،بعدم میبردشون غسالخونه! خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات.چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ اوردن.وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که،رد کردم شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده. آن روز ها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده.چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده .اما ما هم راهش را بلد بودیم! راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را ! بعد ها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:((تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟)) نگاهت کردم و گفتم:((ناراحت نمیشی بگم؟)) _نه به جان تو! _من بودم! دهانت از تعجب باز ماند :((نه!)) _بله! به سرفه افتادی:((ببخش من رو،اون روزا کلی به کسی که مارو لو داده بود،فحش دادم!)) _یادت رفته چی کار کرده بودین؟سه شب پشت سر هم سروصدا راه انداخته بودین،اونم چه جور ! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه هارو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی. خندیدی،از همان خنده های نمکین معصومانه:((چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز،بی اونکه بدونم کی هستی! یقه مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر ،تعجب کردم!)) @rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 
🌹🌹
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبود که مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم .چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم می گذاشت.مادرم به آرامی با پدرم صحبت می کرد.حدس می زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد.بالاخره مهمان ها رسیدند .احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد.عمه گفت(داداش!حالا که جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن.جمعه هفته ی بعد هم عقدکنان بگیریم. )تا صحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساسی عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:نظر فرزانه روی سیصد تاست.پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت.می دانستم حمید آن قدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگ ترها حرفی بزند.دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد،گفت(توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه اس.سیصد تا خیلی زیاده.اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه،ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه. 
همه چیز برعکس شده بود.از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند،به حمید گفت:فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن،احتمالا نظرش تغییر میکنه.اونوقت هرچی شما دو تا تصمیم گرفتید،ما قبول می کنیم.پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛بیشتر طرف حمید بود تا من.در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است،ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.چایی را که بردم،حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می گیرد.گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود،متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسرعمه من نبود،قرار بود شریک زندگیم باشد،چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم .عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود،دستم را گرفت و گفت:ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم.فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم،برسم خونه میشه چهار و نیم.بعدش وقتم آزاده.قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم‌ برای خرید حلقه راهی بازار شویم.فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد،بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهار و نیم شده بود.پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمينتون بازی می کردند.از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.



 

کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  @rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️
🍃༅࿐✾‌✾
هدایت شده از مقر بیداری (ضد شبهه)
سلام همراهان گرامی🌺 🍃کلیپ مبحث اعتقادی رو ببینید در آپارتمون 👇👇 https://aparat.com/v/dbmwlo2 👇👇 https://aparat.com/v/iat8t33 👇👇 https://aparat.com/v/nenpb88 👇👇 https://aparat.com/v/ijw9ux7 ببینید ولذت ببرید وبه دوستانتون هم معرفی کنید👌