🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
دلـم در آرزوے دیدنٺ گیـرد بهـانـہ❣️
دوباره سه شنبه و دل هوای جمکرانت❣️
من سجده به خاک جمکران میخواهم ❣️
از یوسف کنعانی نشان میخواهم ❣️
من مهدی صاحب زمان می خواهم❣️
ای که ظهورت مایه شادی تمام دنیاست بیا
الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
🌸 صبحت بخیر حضرت پدر
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)🌹
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
گفت عشق
در گمنامیست...،
هرچقد گمنام باشے
عزیز خدا میشے
تو دلت میخاد پنهون باشے
دلت میخاد تو چشم نباشے
دلت میخاد ردے ازت نباشہ
دلت میخاد متواضع و خالص باشے
اما یڪی اون بالاست
ڪہ تو رو مثل تابلو
به همه نشون میده
عزیزترینت میڪنہ
آشناے آسمون ڪہ هستی
آشناے زمینت میڪنہ...،
خدا شهیدت میڪنہ...،
شهیدت میڪنہ..،
شهیدت میڪنہ.......،
❤❤❤❤
#گمنام_ترین
@rafiq_shahidam96
#روایت_عشق 💌
فرمانده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجرهي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمانده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
- حالا براي چي اومده بودي اينجا؟
بسيجي به كفشهاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟»
كفشهاش را كند، و سريع كفشهايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.»
خودم اين كفشها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفشهايي را كه به بسيجيها ميدادند نميپوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لبخندي زد و گفت:«خب پات باشه.»
بسيجي همينطور كه توي جيبهاش دنبال چيزي ميگشت
گفت:«حالا پولش چهقدر ميشه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر ميكرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»
سردار بی سر خیبر
#شهیدحاج_ابراهیم_همت
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
•[ *خداے خوب ابراهیم* ]•
🌹~*انیس قرآن*~🌹
♥️ نشسته بود جلوے منزلشان،
📖 *قــرآن* مقابلش باز بود و با صوتی زیبا مشغول قرائت آیات الهـے بود.
🍃 کاری نداشت که دیگران در موردش چه میگویند. گویی خودش بود و خداوند. قرآن را میخواند و در ترجمهاش دقت میکرد.✅
☝🏻 *این کار همیشگی ابراهیم در دوران نوجوانی و جوانیاش بود*.
👌🏻ڪلام الهی جایگاه ویژهای در زندگیاش داشت. برای همین بود که اعمالش بر طبق دستورات قرآن قرار داشت.
🍃 بہ صراحت میتوانم بگویم ابراهیم، مانند برخی از ما، قرآن را مهجور و رها نساخت.
💠 سوره انـفـال آیہ ۲
⤵️⤵️
*إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَت قُلُوبهُمْ وَ إِذَا تُلِیَت عَلَيهِمْ آياتُهُ زَادَتهُمْ إِيمَاناً وَ عَلى رَبِّهِمْ یَتَوَكلُونَ*
🍃 مؤمنان كسانى هستند كه هر وقت نام خدا برده شود دلهايشان ترسان مىگردد،
و
هنگامى كه آيات او بر آنها خوانده مىشود ايمانشان افزون مىگردد و تنها بر پروردگارشان توكل دارند.
❤️ داداش ابراهیم صداے تلاوت قرآنت نشانه اے از محضر پاڪی عشق بازی بین تو خدایت بود
دست مارا هم بگیر:)
تو با صدای تلاوت قرآنت هم به ما ثابت کردی خدا همیشه همه جا هست هوامون رو داره😉♥️/)
با هر که نشینی و با هر که باشی
خویِ او گیری..✨
یکم ماه رمضان 1400
1400 /1/23
*سـلامبرابرهیم* ❤️
#مـجموعہ_فرهنگے_شہید_ابـراهیم_هادی_💝هادےدلہـا *
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
@rafiq_shahidam96
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96
#رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #دوست_دارم_مثل_تو_باشم #قرآن #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #ماه_رمضان #حضرت_اباالفضل #حضرت_عباس #حضرت_ابوالفضل #حضرت_ام_البنین #حضرت_رقية #حضرت_زینب #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حاج_محمود_کریمی #حاج_نریمان_پناهی #حاج_منصور_ارضی #فکه #کانال_کمیل #طلائیه_عجب_طلائیه #شهید_گمنام #شب_قدر #شهید_مهدی_زین_الدین #قم #بهجت #اسماعیل_دولابی #سلام_بر_ابراهیم #علمدار_کمیل
https://www.instagram.com/p/CNmfroUBsST/?igshid=mhn9ef4jkqy0
صوت قرآن شهید ابراهیم هادی
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/p/CNmfroUBsST/?igshid=mhn9ef4jkqy0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀•🌸•❀-----🌸•❀-----🌸•❀-----🌸•❀
#ڪلیپ🎥
🌺 چطور از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟!
🎤استاد پناهیان
❤❤❤
مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا
ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
@rafiq_shahidam96
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ای شهیدان ، عشق مدیون شماست💚*
*هرچه ما داریم از خون شماست💚*
*ای شقایق ها و ای آلاله ها💚*
*دیدگانم دشت مفتون شماست💚شهید ابراهیم هادی دلها❤️❤️❤️*
*نذر کتاب مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی دلها❤️❤️❤️ سراسر کشور*🇮🇷
*مارا در فضای مجازی دنیال کنید اینستاگرام و ایتا*
*@rafiq_shahidam96*
*برای سفارش کتاب شهید ابراهیم هادی پیام بدین در واتساپ به شماره زیر:* *09335848771*
*محمد رضا مدادیان*
🌹🌹🌹🌹
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #هفتاد_سوم
#فصل_نهم
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم.
اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم.
بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم.
تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه.
انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد.
با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم.
دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #هفتاد_چهارم
#فصل_نهم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه.
او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم.
خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود.
نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم.
دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد.
شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم.
سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید.
سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #هفتاد_پنجم
#فصل_نهم
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد
و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید.
همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره.
با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها.
یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از کانال تالیان حق
#تحلیل_سحرگاهی ۱
بامحوریت
#رهایی_از_تکبر_با_دعا
در بخش سحر گاهی برنامه های گروه قصد داریم از حال وهوای ذڪر ودعا وبراتون به زبان ساده روان بگم
چجوری دعا کنیم ؟
وچجوری از خدا بخوایم؟؟
#سحر_اول
بسم الله الرحمن الرحيم
🌙ماه رمضان خیلی به این آیهی قرآن شباهت داره که فرمود:
«ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ»
در فراز اول میفرماید:«خداوند شما فرموده است که مرا بخوانید تا من شما را اجابت کنم.»
🔔اینکه مکرر گفته میشه ماه رمضان ماه استجابت دعاست،
💫ماهیست که خداوند متعال همه رو دعوت کرده که بیایند درِ خانهاش و با او مناجات کنن.
هدایت شده از کانال تالیان حق
💚ماه رمضان ماه خوبیه، ماه مهربانی خداست...
اما اگه کسی به مهربانی خدا بیاعتنایی کرد، آیا تکبر نکرده؟!
چرا ابتدای آیه خداوند با لحن بسیار گرمی میفرماید:
«ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ»مرا بخوانید تا من جوابتان را بدهم.
☣اما بلافاصله لحن آیه تغییر میکنه:
«إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي»اونهایی که از عبادت من تکبر میکنن،
«سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ»
🔥اونا رو به جهنم خواهم برد، هیچ؛ بلکه اونا رو با خواری به جهنم خواهم کشید.
✅همهی ما به سادگی این حرف رو میفهمیم که اگه یه بزرگی از ما درخواست کرد که از او چیزی بخوایم،
ما برای اینکه به او اهانت کنیم کافیه از او چیزی نخوایم...
❌کافیه بهش بگیم که چیزی از تو نمیخوایم.
«خدا» بناست بینیاز باشه، 👉
اگه ما نیازمندان درِ خونه ی خدا ادای بینیازی یا ادعای بینیازی داشته باشیم،
خداوند اسم اونو «تکبر» میذاره✔️
هدایت شده از کانال تالیان حق
حالا
⛔️خطر ماه رمضان در اینه که درهای رحمت حضرت حق باز باشه
و خدا دعوت کرده باشه، اما ما دعوتش رو رد کنیم.
⭕️این رد کردن دعوت خیلی بیادبیه
اگه درِ خونه ی خداوند متعال در ماه رمضان دعا نمیکنیم،
😔 سرمون رو آرام پایین بندازیم در مقابل خداوند متعال و با احترام به این درهای باز رحمتش نگاه کنیم.
💔در قلب خودمون، در گوشهی دل خودمون، این تواضع رو داشته باشیم که:
😥«خدایا! اگه من چیزی از تو نمیخوام، به خودت قسم که نمیخوام به تو تکبر کنم.
😥میدونم که از من خواستی که بیام ازت چیزی بخوام...
اما اگه من حال دعا ندارم، اگه دست به دعا بلند نمیکنم،
نه برای اینه که اعلام کنم من از تو بینیازم.نه !
😭یه وقت من رو جزء بیادبها و مستکبرین قرار ندی...»
به خودتون و خدای خودتون وعده بدید، بگید:
«خدا! من میام درِ خونهت. اگه امشب نشد شب دیگه ای تو رو صدا خواهم زد...»
لااقل بگید:
«خدایا! من شرمندهام و از شدت شرمندگی سکوت کردم و صدام درِ خونهی تو بلند نمیشه...»😔
هدایت شده از کانال تالیان حق
لااقل بگید:
«خدایا! من موندم که چجوری این ماه رمضان بیام همون حرفای تکراری ماههای رمضان سال قبل رو بزنم 😔
و هیچ به حرفهای خودم اعتنا نکنم و باز توبهشکنی کنم...»
خلاصه یه بهانهای درست کنید برای نرفتن درِ خانهی خدا...
😔گاهی اگه انسان با سکوت هم درِ خونهی خدا، متفکر و مغموم به حال خودش بشینه،
این نوعی درخواست کردنه👉
نمیخواد حتماً انسان حال دعا داشته باشه و صداش به ناله و زاری بلند بشه...
🔔بلکه یادش باشه که وقتی بزرگی از او درخواست کرد،
«بفرما» به او زد که بیاد سر سفره و خوان نعمت او بشبنه،
در مقابل این بزرگ، متواضعانه برخورد کردن اونه که👇
" از او چیزی بخوای و سر سفرهی او بشینی و از سفرهی او لقمه برچینی..."
🌹چقدر زیباست یه بندهای درِ خونهی خدا روی سجادهای ، نیمه شب بشینه و بگه:
«خدایا! منتظرم، بدنم رو آوردم، زورم بیشتر از این نرسیده،
منتظرم تو دل من رو هم سرِ سجادهی خودت بیاری،
چون تا تو نظر به دل من نکنی، دل من گفتوگو با تو رو آغاز نخواهد کرد...»
سجاده تون آباد .....
ادامه دارد........
پایان جلسه اول
التماس دعااااا
#رمضان