هدایت شده از کانال تالیان حق
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین
هدایت شده از کانال تالیان حق
فرمود: «کُتِبَ علیکُمُ الصیام کَما کُتِبَ عَلَی الذینَ مِن قَبلِکُم لَعَلَّکُم تَتَّقون»
✅خدا دوست داره روزهی ماه مبارک رمضان مایهی تقوای ما بشه...
هدایت شده از کانال تالیان حق
رعایت ادب روزه چیه؟
اینکه بقیهی رفتارهای کم و پست دنیوی رو هم ترک کنی
هدایت شده از کانال تالیان حق
اِلهی لا تُؤَدِّبنی بِعُقوبَتِکَ
خدایا! اگه من بیادبم منو با عقوبت خودت ادب نکن...😭
بذار من با❤️ مهربونیای تو نم نم رو به ادب بیارم...😔
غم بیادبی رو در دل من قرار بده...😔
🍁اگه من بیادبی میکنم لااقل در کنار این بیادبی غمی در دلم بنشینه...
هدایت شده از کانال تالیان حق
با مهربانی و نعمات تو مؤدب نشم، با فرصتی که به من میدی که هرچقدر بخوام بعضی کارها رو انجام بدم،
خود به خود حیا بر من مستولی نشه، و رعایت ادب نکنم، تو که از من دست بردار نیستی...
💚تو بالاخره دوست داری من یه روزی درِ خونهی تو مؤدب بشم...
من رو چگونه مؤدب خواهی کرد با آداب خودت؟
هدایت شده از کانال تالیان حق
اما خدایا! دوست دارم جزء دوستانی بشم برای تو که تو با مهربونی بتونی روی من تأثیر بذاری...
جزء لئیمها نباشم، جزء شریفها باشم...
دوست دارم جزء کسانی باشم که نیازی به عقوبت برای ادب کردن نداشته باشم...
امیدوارم همگی دراین ماه مبارک به پاس حرمت این ماه رعایت ادب کنیم و از حد خودمون تجاوز نکنیم
ادامه دارد....
#سحرخیزان
#حمید_رضا_حق_طلب
هدایت شده از کانال تالیان حق
این بخش در نظر سنجی بسیار مورد استقبال قرار گرفته یک پاکدست بسیار دلنشین مخصوص سحر ماه مبارک رمضان
قسمت پنجمش تقدیم به به شما
#حرفهای_من_و_خدا ۵
#سحرخیزان۵
هدایت شده از کانال تالیان حق
سحر پنجم_ یا مؤمن.mp3
8.92M
#حرفهای_من_و_خدا ۵
🌟 پرسهای شاعرانه حوالیِ یک اسم از أسماء جوشن کبیر ....
سحر پنجم ؛ اسم شریف #یا_مومن
¤ واحد #موسیقی مؤسسه منتظران منجی
ـ با صدای "سامان کجوری"
ـ آهنگسازی "یحییٰ عباسی "
ـ تنظیم " امید اردلان "
ـ و به قلم "سپیده پوررجب"
#سحرخیزان ۵
هدایت شده از کانال تالیان حق
باهمدیگه زمزمه می کنیم باخدا و بااشک توبه زنگارهای دلمون راشستشو می دیم
چون خدا بادل های شکسته خیلی کار داره
#مناجات_با_خدا ۵
تقدیم به شما
دلت شکست دعا یادت نره🌸🌸🦋
هدایت شده از کانال تالیان حق
4_6043880835084453554.mp3
6.41M
من از دست نفسم، میدونی که خستم
چقد توبه کردم، همش رو شکستم
توی بندههات نیست، کسی بدتر از من
همین اول ماه، بیا بگذر از من
«الهی الهی》
😭😔🌹🌹😔😭😭
اگه دلتون شکست 😭😔😭🦋🙏🦋
برا تعجیل فرج آقا جانم دعا کنید 🦋🙏🦋
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🙏🦋
#مناجات_با_خدا ۵
#سحر_خیزان ۵
هدایت شده از کانال تالیان حق
Doaye Sahar - Ostad Salehi [Www.FarsiMode.Com].01.mp3
3.61M
🌷🍃
🕊 دو فیض توشهی
راهِ سلوک عشّاق است:⇓
← #توسلِ سحریّ →
و
← #عنایت سحری →
🌸✨🌸✨
یا مُقیلَ العَثرات...
ایخداییکه لغزشها رو نادیدهمیگیری🚫
❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از کانال تالیان حق
4_6030393224730773858.mp3
1.12M
#اذان_صبح_به_افق_تهران
موذن نوجوان
امیر معصومی
#سحر_خیزان
#دعای_هر_روز_رمضان _ روز پنجم
خدای من...
در امروز مرا از آمرزشجویان درگاهت
- و از بندگان شایسته و فرمانبردارت
- و از دوستانِ نزدیکت قرار ده
به حق مهربانیت
" ای مهربانترینِ مهربانان " 💫
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم به این زمزمه های نورانی😍
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #نود_سوم
#فصل_دهم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود.
گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها.
زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد.
صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود.
از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم.
صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت.
گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #نود_چهارم
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است.
روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #نود_پنجم
#فصل_یازدهم
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد.
آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت.
صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد.
چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت.
اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت.
تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود.
به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c