❤️ #روایت_آرزوهای_زیبای_شهدا ❤️
🌹 #حاج_احمد آرزو کرده بود : "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیل ها کشته بشم" و حالا دست اونهاست...🌹
🌹 #حاج_همت از خدا خواسته بود :
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...🌹
🌹 #شهید_برونسی همیشه می گفت :
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...🌹
🌹 #آقا_مهدی_باکری می گفت از خدا خواستم : "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه "
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...🌹
🌹 #حاج_آقا_ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم :
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار #امام_رضا دفن شد...🌹
#آرزوی_تو_چیست...
#دنبال_چه_ای...
#از_شهدا_بخواه_دستت_را_بگیرند...
#شهدا_دست_گیرند...
#بخواه.....
کاش آرزوی ما هم برآورده شود...
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
اسرار روزه _22.mp3
17.59M
#عالمانه📿
✍اهمیتشبآخرماهرمضاݧ
وشبعیدفطࢪ🌙
🌸•°°°•🦋
رمضان رفت الهی برکاتش نرود. فرصت خوب دعاو صلواتش نرود. ماه پرفیض خدا میل به رفتن کرد.ای خداکاش زدستم حسناتش نرود. #عید_فطر مبارک 💖
الهی 🍃💕
در انتظار رحمتت نشسته ام
بدهی
🌙 کریمی ،
ندهی💦
حکیمی
بخوانی💕
شاکرم ،
برانی 🍃
صابرم
💕💦الهی
💦🌙💕
احوالم چنانست
که می دانی؟
و اعمالم چنین است
💖🍃که می بینی.؟
🌙🍃نه پای گریز دارم
و نه زبان ستیز،
یا ارحم الراحمین
بحق کبریایی خود💖
🌙
بحق رسالت
💞محمد "صلی اݪݪہ علیہ وآلہ وسلم"
بحق ولایت
علی "علیہ السلام"🌙💕
💦
بحق طهارت
💕 زهرا ."سلام اݪݪہ علیها"
بحق مظلومیت
حسین ""علیہ السلام🍃
💕
بحق حقانیت
💞 حسن مجتبی "علیہ السلام"
بحق غربت
رضا "علیہ السلام"💦🌙
و بحق جمع
اولیاء و اوصیاء "علیهم السلام"
💕
،بهترینها
را در این
عید
برای مسلمانان و شعیان🌸مقدرفرما.
آمین یا رب العالمین...
🙏🌹
🌷🌹سلام🌹🌷
🌻عیدتان مبارک🌻
🌷صبح شمابخیر🌷
نهج البلاغه
حکمت ۲۲۷
ازايمان پرسيدند امام فرمود:
ايمان، بر شناخت با قلب،
اقرار با زبان،
و عمل با اعضاو جوارح
استوار است.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #القدس_لنا #القدس_اقرب #عید_فطر #عید_سعید_فطر #انتخابات
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
آقا جان ما رو هم دریاب .....
⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/tv/COs2qCDhcnC/?igshid=i5p1r5tfwm7y
#برگیازخاطرات✨
یکی از دوستان محمدرضا، خوابی که از شهید دیده بود را تعریف کرد و گفت: شهید به خوابم آمده بود با شهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تو رفتی و من ماندم، الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم؟ محمدرضا جواب داد: چند کار را انجام بده هرکجا باشی شهادت به دنبالت میآید شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دو شهید که به ما داده به شما اجر بیشتری خواهد داد من خوشحال شدم و گفتم داری شکسته نفسی میکنی محمدرضا ما کجا و شما کجا بعد گفتم چکار کنم، شهید گفت:
اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد.
دوم: نماز اول وقت ترک نشود.
سوم: به نامحرم نگاه نکنید.
چهارم: به کودکان با مهربانی رفتار کنید.
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد♥️🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🔶 حسرت زیارت تـو مـونده تو این دل زارم
😔🥺
@abalfazleeaam
💚 ڪربـلاتُ تا نبینم آروم و قرار ندارم...
🍃 یـہ روزے میاد آقا جـون رو چـشام قـدم میذارے😍
〽️ میبریم بـہ ڪربـلا و نمیذاریم تو خمارے
👌🏻چـشاے قـشنـگ عـبـاس خـوابـو از چـشام گرفتـہ☺️
بـدون تـو گُم میشم تو شب و روز و ماه و هفتـہ😔🥺
@abalfazleeaam
💠 1400/2/23💠
#امام_رضایی_ام #ابوالفضلیم_افتخارمه #ابوالفضلی_ها #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_رقية #حضرت_زینب #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #حضرت_اباالفضل #بین_الحرمین #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب #اربعین #عید_سعید_فطر #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_مهدی_زین_الدین #سیدجوادذاکر #قم #قمر_بنی_هاشم #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حاج_محمود_کریمی #مداحی #مشهد #وحید_شکری #خادمین_شهدا #خادم_الشهدا #کانال_کمیل #کربلا
https://www.instagram.com/p/COzeLhIhXL0/?igshid=uzuqmyxj5kao
حسرت زیارت تو مونده تو این دل زارم یا امام حسین علیه السلام
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/p/COzeLhIhXL0/?igshid=uzuqmyxj5kao
💢 جـلوه ے محبت شهید ابراهیم هـادے بـہ حضرت زهـــرا (سلام اݪݪہ علیها)💚
@rafiq_shahidam96
شـهـید ابـراهیم هادے روضـہ خوان هیئت بود.✅
روضـہ هاے حضرت زهــرایش خیلی جان سوز بود.👌🏻😭
🍃 همـہ فڪر و ذڪرش مـزار بی نشان حضرت زهــرا
(سلام اݪݪہ علیها) بود
و
〽️ علاقـہ خاصی بـہ شهداے جاوید الاثر داشت.
@rafiq_shahidam96
🌹خودش هم دوست داشت بی نشان بماند.
آخرش همین هم شد.
#رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #علمدار_کمیل #ابراهیم_هادی #باشهداتاشهادت #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_رقية #حضرت_زینب #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #حضرت_اباالفضل #شهدای_گمنام #شهدا #شش_گوشه #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_مهدی_باکری #شهید_شاهرخ_ضرغام #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_صدرزاده #شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊 #شهیدمجیدقربانخانی #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حاج_محمود_کریمی #حاج_نریمان_پناهی #حاج_منصور_ارضی #تهران
https://www.instagram.com/p/CO0S68KhtB2/?igshid=12mlvqqso1ll4
مداحی شهید ابراهیم هادی برا حضرت زهرا سلام الله علیها
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/p/CO0S68KhtB2/?igshid=12mlvqqso1ll4
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #صد و سی و هشتم
#فصل_چهاردهم
گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.»
بعد خندید.
داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.»
خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم.
وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود.
آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود.
باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!»
گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.»
بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #صد و سی و نُهُـم
#فصل_چهاردهم
کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!»
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود.
منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.»
خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!»
برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.»
گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.»
خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.»
توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.»
گفتم: «عصر برویم بیرون؟!»
با تعجب پرسید: «کجا؟!»
گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!»
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!»
گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#ان_شاء_الله_بزودی
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#صبحتون_مهدوی
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #استوری
✨ یاران امام زمان عج چه کسانی هستن؟
🎤 استاد_پناهیان
🍃🌹
╭━━❀🕊❀🌼❀🍃❀━━╮
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╰━━❀🍃❀🌼❀🕊❀━━╯
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #صد و چـِهلُـم
#فصل_چهاردهم
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند.
خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است.
باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #صد و چهل ویڪم
#فصل_چهاردهم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم.
صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #صد و چهل و دوم
#فصل_چهاردهم
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.»
و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود.
برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه.
نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.»
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود.
برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود.
داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c