💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه22
به نیت صاحب خانه شدن مستاجران
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود
و آسانسور هم نداشت!
دفعهاول که رفتم، دیدم تمام پلهها
رنگآمیزی شده خیلی خوشم آمد.
گفت: خودم این پلهها را رنگ زدم
که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه.. :)
#شهید_محسنحججی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🦋 برگرفته از کتاب از پروانه ها بپرسید
📚 به قلم آقای علی اکبر بقائی
#شهیدانه
#چـادرانه 💚🍃
حجاب یک #تفکر است ،
یک تفکر زیبا😍👌
حجاب یعنی...
داشتن درک بالا
ازمحبت #خدا😌❤️
حجاب یعنی...
خدایا
با اینکه آزادم به گناه
ولی...
ارزشم بالاتر از آن است
و تفکرم بازتر...🙃❣️
پس ای زیبا ترینم 😍
با عشق به تو حجابم را
حفظ می کنم
#حجاب_برتر 💓
#شهیدانه🌻
وقتےشماازاینوانطعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهاتاقپناهمیبرید..
وباعکسهایماسخنمیگویید
واشڪمیریزید..
بهخداقسماینجاکربلامیشود..💔
وبرایهریڪازغمهایِدلتان
اینجاتمامشهیدانزارمیزنند.....(:
#شهیدسیدمجتبیعلمدار!🦋
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#تلنگر🌿•.
میدونی چرا توبه ،قیمت دارہ؟!
چون وقتی میای ڪه میتونی
نیای. . . مهم اینه ڪه هر جا
هستی و فهمیدی داری راهُ
اشتباه میری برگردی..🙃..
#ان_الله_یحب_التوابین❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به امام زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم👇👇🤲
.
حتیاگربهآخرتاعتقادی
نداریدبرایاموردنیویتان
زیارتعاشورابخوانید...!
-علامهامینی🌿''
هدایت شده از کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت که گیر باشد رها نمی شوی... یادت باشد خدا بندگانش را با آنچه بدان دلبسته اند، می آزماید...
#شهید_همت🌷
هدایت شده از کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ...
یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم .
علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷
هدایت شده از کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
@dars_akhlaq(3).mp3
854.1K
💐 علامه استاد حسن زاده آملی (ره)
🔴 موضوع : خودت رو آلوده نکن، ابد در پیش داریم..
#شهید_رحمان_مدادیان
《ماجرای متوسل شدنم به شهید رحمان مدادیان》
همیشه نمازهام رو سروقت و حتی نماز شبم رو تو یه ساعت مشخص میخونم.
یه چند شبی بود که توفیق پیدا نمیکردم واسه خوندن نماز شب،قضاش رو میخوندم ولی اون نماز اول وقته یه چیز دیگه هست؛ناراحت بودم و بد جور دلم گرفته بود.
با استادم مطرح کردم ایشون هم راه حل هایی بهم دادن ولی هیچ کدومشون جواب نداد.با خیلیا مشورت کردم ولی یا بعضی هاشون جوابم رو نمیدادن یا بعضی ها راه حل هایی بهم میدادن؛همش رو امتحان کردم ولی بهم کمک نکرد.
دیگه کم کم ناامید شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم و همچنان توفیق نداشتم . . .
تا اینکه عکس شهید رحمان مدادیان رو تو یکی از گروه هایی که عضو بودم دیدم وقتی عکس رو باز کردم و چشمم به عکسشون افتاد،یادم اومد که از نماز شب محرومم.
همونجا بود که به ایشون متوسل شدم، و بعد از اون دیگه نمازم اول وقت شد و نماز شبم هم همیشگی شده . .
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
*اینستاگرام شهید رحمان مدادیان*🌹🌹🌹🌹
@shahid_rahman_medadian
❤️❤️❤️❤️
https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
#او_را.... 122 -مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! -برای اینکه داری واس
#او_را.... 123
طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه.
رسیدم به آلاچیق.
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار.
آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
-سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
-ممنون گلم. لطف داری!
-قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.
راست میگفت.
اصلا حوصله نداشتم!
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
-ببینمت!بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست!
-ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
-زهرا؟
-جان زهرا؟
-چرا همه از من میگذرن؟!
-همه؟!کی گفته؟!
-زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید،سجاد...!
-اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟
-نه.فقط یه گوشه از قلبم رو!
-مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه!
-یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔
-کی؟!
-چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
-عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
-عاشقت بود؟
رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟"
-نمیدونم!
-شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟
-نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟!
-نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
-پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
-کار کی؟!
-خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
-یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را... 124
فکر نمیکنی این ظلمه؟!
-اگر جز این باشه،ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
-ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم!
-نمیدونم.شاید اشتباه کردی!
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
-یعنی خودش میخواسته؟
-شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
-پس ازدواج چی؟
اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست!
-اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
-ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
-تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
-سخته ها!مطمئنی مردشی؟
نگاهش کردم.
-یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...
میدونی زهرا!
من اهل این چیزا نبودم!
اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم!
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم!
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم!
میخوام بمونم.
میخوام به پای این عشق بمونم.
سخته!
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
-بندگیت مبارک!☺️
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را....125
زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!
جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!
دوباره جملاتش رو خوندم!
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!
"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"
حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را.... 126
ابروهاش رو انداخت بالا.
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد😞
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
درس اخلاق امام خامنهای :
شرح حدیث از حضرت امام رضا علیهالسلام
#سلامتی_فرمانده_صلوات