eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
19هزار ویدیو
246 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
| چند تا از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودن دو ساعت گذشت و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود از سر و صورتشون می ریخت یه بسیجی لاغر و کم سن و سال اومد طرفشون خسته نباشیدی گفت و مشغول کار شد. 🔆 ظهر که کار تموم شد سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید رو امضاکنه... همون بنده ی خدا، عرق دستش رو با شلوارش پاک کرد، رسید رو گرفت و امضا کرد و بعد هم رفت 💔کجایند مردان بی ادعا... 🌷یادش با ذکر ❤❤❤ *سردار شهید مهدی زین الدین*❤ https://chat.whatsapp.com/C51fEnjqEjDFPt519YsgB5 ❤️❤️❤️❤️ @ebrahimh
#ما_ملت_امام_حسینیم #سردار می‌ گفت : اگه توی پادگانت، دو تا #سرباز رو نماز خون و قرآن خون کردی، این برات می مونه‌از این پستها و درجه ها چیزی در نمیاد!🦋🍂 #سردارشهیداحمدکاظمی #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #التماس_دعای_شهادت #بسیج ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96
. تنها براے نیست می‌تونے باشی و حضرت زهرا «سلام الله علیها» باشے اما ‌یه داره باید فقط براے ڪار ڪنے نه ریا ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96
تنها برای نیست می‌تونی باشی و حضرت زهرا «سلام الله علیها» باشی اما ‌یه داره باید فقط برای کار کنی نه ریا یاد عزیزش با صلوات
*✨﷽✨* *🌸شهید عبدالحسین برونسی🌸* فراری! قبل از انقلاب بود که باید برای ادامه خدمت میرفت منزل جناب سرهنگ همان اول وضع زننده همسر او را که دید فرارکرد و برگشت به پادگان هجده توالت بود که هرنوبت چهارنفربایدتمیزشان می کردند. عبدالحسین برای تنبیه،بایدجور همه را می کشید. یک هفته بعد،سرهنگ رو کرد به او وگفت:دوست داری برگردی همان جا،مگرنه؟ تاثیری روی تو نداشت! ✅گفت:«اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافت های توالت را دربشکه خالی کرده و به بیابان بریزم،باز هم همان جا پا نمی‌گذارم!» بیست روز دیگر به همان کار ادامه داد. مسئولان پادگان،خودشان خسته شدند و رهایش کردند خاک های نرم کوشک،صفحه۱۸،شهید عبدالحسین برونسی خوش بحال شهدا که چشم به دنیا بستن *رفاقت باشهدا تا قیامت🌺* *ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج*🌹 🍃🌹🍃🌹🍃 *مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم* *هادے 💝هادےدلہـا* *ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید* ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ⤵️⤵️⤵️⤵️ *🌻[پیج اینستا‌گرام شهید ابراهیم هادی* https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
هر دو باخته ایم! شما حسین هستید و در ره عشقتان سر باختید و اما ما دنیا.. فریب خورده و دل باختیم! تو سرت و من دلم ..
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
شهیدانه تا شهادت 🕊: •| فَـــْـرمــانــْـدِه |•: شـــــ❤️ــــهادت را همـہ دوست دارند😍 اما ڪشیدن براے شـــــهادت را چه؟😶 شدنــــ یڪ اتفاق نیست!!! گلیستــــ🌷ــــ ڪه براے شڪوفا شدنش باید خون دلـــــــ بخورے☹️ بـہ بے دردهــــــا بـہ بے غصـہ هــــا بـہ عافیت طلب هـــا شــــ💚ــــهادت نمے دهند😑 بـہ آنڪہ یڪ شب بے خوابے براے نکشیده...!😣 یڪ روز از وقتش را براے تبلیغ نگذاشتـہ☹️ شــــــهادت طلب نمیگویند! 💔😔 دغدغـہ هیـــأت،بســــیج،ڪار جهادے دغدغـہ ے دست اینـــ وآنــــ را گذاشتن توے دست شـــــــهدا دغدغـہ ترڪ ، # آدمــ شدنــــ،😖 شـــ💚ــهادت اگر عاشــ😍ـــق شهادتے اول باید خوبے باشے خــــوبـــ مبارزه ڪنے مجروحـــ😓ـــ شوے اما درست مثلــــ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
 مهسا جان ، گیانم، ژيناى ايران از قدیم در این سرزمین رسم بود که وقتی مردم پیکری را در میانه بازار تشییع میکنند کرکره ها را تا نیمه پایین بکشند و نشان دهند که در این‌ لحظه‌ی غم انگیز در پی‌ کردن نیستند! اما امروز جسم بی جان تو شد بهانه‌‌ایی برای کاسبی کردن عده‌ای:) آیات را به آتش کشیدند و به مان هم رحم نکردند یک را کتک زدند و دریدند و با ادعای خونخواهی تو خون مظلوم دیگری را به زمین ریختند😞 و پیرزن‌های فراموش شده‌ی عقده‌های جوانی گشودند و نداشته خود را از سر برداشتند! مهسا تو برايمان بگو مگر میشود به بهانه‌ی خون‌خواهی خون بیگناه ديگرى را ریخت؟😔 مگر میشود به بهانه‌ی احترام به عقاید و سلایق قرآن و کتاب آسمانی عده‌ای را به آتش کشید؟ مگر میشود به بهانه‌ی دوستی پرچم کشورى را به آتش کشید ؟🔥 مگر ميشود به بهانه‌ی امنیت دختران کوچه ها خیابان ها را برایشان ناامن کرد؟ مهسا تو مظلومانه پرکشیدی... و در خاطر مردم تاریخ خواهد ماند که کسی دلش بحال نبودنت نسوخت و بر روی پیکر بی جانت رجوی ها و ریاحی ها و علینژادها هلهله کردند. و مرهم بر عقده‌های چند سال‌های خود  گذاشتند مهسا جان من یک دختر ام شاید در دنیای زمینی پوششمان و مسیر انتخاب کرده‌مان باهم فرق داشت اما ماهم برای پر کشیدنت ناراحت شدیم نمیدانم چه کسانی دعا کردند تا زودتر از این دنیا سفر کنی که کاسبی‌شان رونق بگیرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• روشنگری = گسترش آگاهی 👇👇 کانال شهید رحمان مدادیان 👇 @shahidmedadian ✅✅✅✅ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
از شهید پرسیدند : چرا آرام نمی نشینی؟ ببین آیت الله بروجردی ساکت است گفت : آقای بروجردی است من اگر کوتاهی کند ، مجبور می شود بیاید وسط ! هر بار که ، می آید وسط ، یعنی ما کم گذاشته ایم . اللهّم أحفظ قائدنا الخامنه ای @rafiq_shahidam96
سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و پنجم : کردستان ۲ ✔️ راوی: مهدي فريدوند 🔸روز بعد با برادر بروجردي جلسه گذاشتيم. هم حضور داشتند. ايشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترسيده. آنها داخل شهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم. 🔸صحبتهاي مختلفي شد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطي با آنها ندارند. بهتر است به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم. 🔸همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شد نيروها را براي حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه اعزام کردند. فقط نيروهاي در اختيار فرماندهي قرار گرفت. ابراهيم و ديگر رفقا به تک تک سنگرهای سربازان سر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يك وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف نيروها را بالا بردند. 🔸صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي ضد انقلاب در شهر کرديم. سريعتر از آنچه فکر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم. 🔸از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاسپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شد. شهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر ميکرديم، سربازان من چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوستان همرزم ايشان هستيم. آنها با که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. 🔸در آن دوره، فرماندهان بسياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آ نها را به نيروهاي ورزيد هاي تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيريهاي مختصري وجود داشت. ما در شهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد ملحق شدند. 🔸ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسي سازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت نميشد، اما با پيگيريهاي بسيار اين کار را به نتيجه رساند. او وارد مجموع هاي شد که به امثال بسيار نياز داشته و دارد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🌷┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
میدانِ عمل خالیست او در پی است چون ما همه سرباریم سردار نمی‌آید ..!🚶🏻‍♂