eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
175 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠شهید پشت بیسیم📞 چه خواند که حاج از هوش رفت⁉️ 🌷خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر🕊 شده بودند خیلی شده بودند. حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور می کردند اینجا یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بیسیم چی📞 را صدا زد، حاجی گفت هرجور شده با بیسیم را پیدا کن 🌷( شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح🎤 بااخلاص و از بچه های لشکر بود. خلاصه رو پیدا کردند، حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه😢 از پشت بیسیم گفت محمدرضا چند خط روضه (س) برام بخون. 🌷محمدرضا فقط زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت😨 خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند✊ خط را عراقی ها را تارومار کردند... ⭕️محمدرضاتورجی زاده خونده بود: 🔸در بین آن دیوار و 🔸زهرا صدا می زد پدر😭 🔹دنبال می دوید 🔹از پهلویش خون💔 می چکید😭 ❤❤❤ ابراهیم هادی❤هادی دلها❤2 . https://chat.whatsapp.com/D1piDdTrLPzD1AJfckeApk
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید "دارم می روم " شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد. را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: _"کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. محمد حسین_ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: _"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. _"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون دنبالش، می کرد و بر می گرداند توی ماشین به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ماجرای بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود!💫 🔹حاج قاسم سلیمانی از دست راست، بازو و پای چپ، و چشم و ریه و سایر نقاط بدن شده بود و هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی هم از آن استفاده نکرد 😔🌱 انتشار با شما 😊 @rafiq_shahidam96
A j: ☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هجدهم : ۱۷ شهریور ✔️ راوی : امیر منجر 🔸صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال . با موتور به همان جلسه رفتيم. اطراف ميدان ژاله ( شهدا ).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد. 🔸نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود. مأمورها با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! 🔸آمدم بيرون. تا چشم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان مي آمد. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود. فرياد بر شاه طنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکيها از چهار طرف ميدان را کرده اند و... 🔸لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت. سريع رفتم و موتور را آوردم. از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروحها را آورد. با هم رفتيم سمت سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم و برميگشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود. 🔸يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزين افتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن را نداشت. ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند. ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟ 🔸نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه. 🔸عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شدم. با آن بدن قوي توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها. مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و... 🔸در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به باز ميگردند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
A j: ☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هجدهم : ۱۷ شهریور ✔️ راوی : امیر منجر 🔸صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال . با موتور به همان جلسه رفتيم. اطراف ميدان ژاله ( شهدا ).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد. 🔸نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود. مأمورها با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! 🔸آمدم بيرون. تا چشم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان مي آمد. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود. فرياد بر شاه طنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکيها از چهار طرف ميدان را کرده اند و... 🔸لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت. سريع رفتم و موتور را آوردم. از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروحها را آورد. با هم رفتيم سمت سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم و برميگشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود. 🔸يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزين افتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن را نداشت. ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند. ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟ 🔸نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه. 🔸عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شدم. با آن بدن قوي توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها. مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و... 🔸در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به باز ميگردند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》