36.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گوشهای از استقبال مردم شهید پرور رفسنجان از شهید علی عطایی فر و همشهریان شهیدش
مردم شهید پرور شهرستان رفسنجان در تیرماه 1378، شاهد حادثه فرهنگی ـ سیاسی بودند که حال و هوایی را میطلبید تا فضای شهر از آن غبار زدوده شود؛ آن ایام باز هم شهدا، از جمله شهید #علی_عطاییفر، سینه سپر کرده و به صحنه آمدند تا باری دیگر شهرمان را عطرآگین کنند.
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🥀راز شهدایی که تیر ۷۸ تفحص کردیم
تیرماه 78 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپهای تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس میگیرند و درخواست میکنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند».
سردار باقرزاده در ادامه خطاب به بچه های تفحص:
ـ چه تعداد شهید داریم؟
ـ سردار، تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به 10 شهید هم نمیرسد.
ـ بروید در مناطق به شهدا التماس کنید؛ بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید؛ اگر صلاح میدانید به یاری رهبرتان برخیزید!
چند روز گذشت؛ سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید.
ـ شهیدی پیدا نشده.
ـ به شهدا گفتید؟!
ـ سردار، بچهها دارند زحمت خودشان را میکشند.
ـ به همان چیزی که گفتم عمل کنید.
صبح فردا با دو نفر از بچهها به منطقه هور رفتیم؛ حدود ساعت 10 صبح به منطقه عملیاتی «خیبر» و «بدر» رسیدیم؛ برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم. ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. خودم را به شلمچه رساندم. شهدا را به مقر آوردیم. همان موقع از هور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود!
حالا دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم؛ تا شب، نوزده شهید پیدا شده بود! روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبرهای خوشی میرسید؛ شب بعد سردار تماس گرفت.
ـ چه خبر؟!
ـ خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند؛ درهای رحمت خدا باز شد.
ـ همین فردا شهدا را منتقل کنید.
ـ چند روز دیگر صبر کنید.
سردار اصرار داشت که سریعتر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «16 شهید در فکه، 18 شهید در شرهانی و...» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!
سردار گفت: «الله اکبر، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند»؛ صبح فردا 72 فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.(فارس)
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
اگر مطلب و اطلاعاتی از #شهید_علی_عطاییفر دارید به ای دی زیر ارسال کنید🌹
👉 @Ya_omi
May 11
AUD-20220219-WA0048.m4a
16.64M
#روایت_عشق🕊🌹
روایت بخشی از زندگی شهید عزیز #علی_عطاییفر
🎙راوی:آقای زین العابدین پور
*التماس دعا*🌹
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
18 مرداد سالروز شهادت شهید حججی و روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم و یاد و خاطره شهدای مدافع حرم شهرستان رفسنجان گرامی باد.
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
✨#بِسْـــمِرَبِّالشُّهَـــداءوَالصِّـــدیقِـــینَ ✨
📖طرح تلاوت روزانه قرآن کریم📖
#صفحه4
هدیه به شهید #محمد_جعفری
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🥀 [هر ملتی که هنر شهادت را یاد گرفت، برای همیشه سربلند است.]
◼️ «سردار شهید محمد جعفری» فرزند رضا، در سال ۱۳۳۵ در کشکوئیه دیده به جهان گشود.
▪️ ایشان که در پیش از پیروزی انقلاب به شغل مقدس معلمی مشغول بود، لحظه ای مبارزه با رژیم پهلوی را رها نکرد و همواره حضوری موثر و چشمگیر در برنامه های انقلابی داشت. پس از پیروزی انقلاب، در قائله کردستان به مبارزه با منافقین تجزیه طلب پرداخت و از سال ۱۳۶۰ رسما به عضویت سپاه در آمد.
▪️ وی بدلیل توانایی های مضاعف رزمی و تجربه های ارزشمند مبارزاتی؛ ابتدا به سمت مسئول آموزش بسیج شهرستان رفسنجان و پس از آن به سمت فرماندهی گردان ۴١٢ پشتیبانی لشکر ۴۱ ثارالله سپاه منصوب گردید.
▪️سردار شهید محمد جعفری که شاگرد فرماندهان بزرگی همچون شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید چمران بود؛ در ۲۹ دی ماه سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای پنج در نهر جاسم شلمچه بر اثر اصابت فراوان ترکش خمپاره به شهادت رسید. ایشان تنها ده روز پس از شهادت فرماندهان شاخصی همچون حاج علی محمدی پور و حاج علی عابدینی به خیل عظیم شهداء پیوست تا نامش برای همیشه سند افتخار بخش کشکوئیه باشد.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
🌹شادی روحش #صلوات
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
✍ #پیام_شهید
🍁خواهران و برادران اين امانت تاريخ را خوب حفظ و نگهداري كنيم كه اگر اين انقلاب شكست بخورد اسلام شكست خورده است و اگر خداي نكرده اسلام شكست بخورد ديگر دائم العمر بايد سيلي استعمارگران و استثمارگران را بخوريم
🍁نصيحت من به همكاران عزيزم اميدوارم كه از دل و جان پاسدار اسلام باشند نه اينكه باشعار
🍁اي برادران پاسدار و بسيج خوش بحال شما كه چه سعادتي نصيب تان گشته و در عوض چه مسئوليت خطيري و سنگين برعهده تان نهاد شده است.
🍁برادران و خواهران ما خيلي مديون امام هستيم هر چه در حال حاضر داريم از اوست او با زنده كردن اسلام به ما حيات دوباره بخشيد و ما را از خواب غفلت بيدار كرد .
✍جهت شادی ارواح پاک و مطهرجمیع🌷شهداء خصوصا سردار🌷شهید محمد جعفری صلوات💐
📍کانال #افلاکیان_رفسنجان
@rafsanjan_aflakiyan ⟩
✨#بِسْـــمِرَبِّالشُّهَـــداءوَالصِّـــدیقِـــینَ ✨
📖طرح تلاوت روزانه قرآن کریم📖
#صفحه5
هدیه به شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
فرمانده گردان410خاتم الانبیاء(ص) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
✨«احمد امینی» در اولین روز شهریور ماه سال 1342 در روستای «محمد آباد سفلی» در دوازده کیلومتری «رفسنجان» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «لاهیجان »به پایان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو یش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصیل او همزمان با اوج گیری انقلاب شد .مردی آمد زنجیر ها را گسست .احمد نیز دل به او داد .اول بار همزمان با عملیات فتح المبین به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات والفجر چهار به فرماندهی یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله انتخاب شد .
✨عملیات والفجر هشت نقطه اوج این مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبیا ء(ص)به فرماندهی او از اروند رود وحشی گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار می رفت .حاج احمد امینی ،اولین شهید این گردان بود که قطرهای خون پاکش ساحل خیس اروند را زینت داد
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شهیدی که شبها در نخلستان با پای برهنه در میان خارها میدوید و گریه و توبه میکرد.
🌹 حاج قاسم: شهید #حاج_احمد_امینی، آدم عارف عجیب بود.
🍃✨خوشا کسانی مردانه مردهاند و تو ای عزیز میدانی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته اند.
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🥀عصبانیت فرمانده گردان
🔹حاج احمد امینی با کاهلی و سهل انگاری مخالف بود. هرگز اجازه نمی داد کسی در انجام وظیفه کوتاهی کند.
یک روز هنگام، یکی از بسیجی ها دستور حاج احمد را آن طور که شایسته بود، انجام نداد.
صورت حاجی برافروخته شد. با فریاد فرد خاطی را احضار کرد.
هیچ یک نمی دانستیم چه برخوردی با او خواهد کرد. همه ساکت شدیم. شخصی که کوتاهی کرده بود، با نگرانی به طرف او آمد. همین که روبهروی هم رسیدند، حاج احمد چشمهایش را به چشمهای او دوخت. لحظهای در سکوت او را نگاه کرد.
سپس دست در گردنش انداخت و به آرامی در مورد اشتباهی که کرده بود، سخن گفت. وقتی حرفش تمام شد، او را بوسید.
📚 برگرفته از کتاب "گردان غواص"
خاطرات گردان ۴۱۰ غواص، لشکر ۴۱ ثارالله
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🔷چند روایت از سردار شهید #حاج_احمد_امیـنی
📌 #شاگرد_مولا
✨بچه که بود میرفت مکتب خانه پدر بزرگش "مولا علی" و قرآن یاد می گرفت . تقوا و درستکاری مولا علی، زبانزد مردم روستای محمد آباد بود. از هفت سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن. هر روز صبح با صدای پدر بیدار میشد و به نماز میایستاد. پدرش به نماز خواندن بچهها اهمیت میداد. جایزه تعیین میکرد و نخودچی کشمش توی جیبشان میریخت تا نمازشان راسر وقت بخوانند. احمد هر شب قبل از خواب، میرفت پیش پدرش و میگفت: «صبح، من را زودتر از بقیه بیدار کن برای نماز. نمازم را که خواندم، خودم بقیه را بیدار میکنم».
📌#بزرگ_اما_کوچک
✨جثّهاش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّهات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم».
📌#عارف_خط_شکن
✨جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان 410، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود. یکی از شجاعت و بیباکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزیاش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهیاش. وقتی نوبت به قائممقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است».
📌#سنگ_صبور
✨با نیروهاش رفیق بود. با کلامش بچهها را نوازش میداد. با وجود حاجی، هیچکس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. مدام به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی میکرد. همراه رزمنده ها غذا میخورد. با تکتکشان نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل میکرد و حرفهایشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه به طور یکسان احترام میکرد. حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچگاه به نیروهای تحــت امرش جسارت نمیکرد، بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: «بچه ها از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت میکنم مرا ببخشید... مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم».
📌#وجعلنا_بخوانید
✨گیر کرده بودند پشت خاکریزِ عراقیها. قایق گشتی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد. بچهها کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنند. بد اوضاعی بود. سوال کردند: "حاجی به نظرت چه کار کنیم بهتره؟"حاجی با آرامش همیشگی گفت: «هیچی! "وجعلنا" بخوانید! »زمزمه غریبانه بچهها شروع شد. حاجی هم زیر لب آهسته میخواند "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون" قایق عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد. به قدری نزدیک شد که لبه پلاستیکیاش گرفت به دست حاجی! لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت "وجعلنا" میخواند. بعداز چند لحظه قایق راهش را کشید و دور شد.
📌#لیلی_و_مجنون
✨با «مهدی جعفربیگی» خیلی صمیمی و رفیق بود. انگار لیلی و مجنون بودند. یک روح بودند در دو جسم. وقتی مهدی شهید شد هر چه تلاش کردند نشد جنازهاش را عقب بیاورند. حاجی بدون مهدی دست و دلش برای هیچ کاری نمیرفت . خیلی تنها شده بود. شبها عکس مهدی را جلوی صورتش میگرفت و زار زار گریه میکرد. "نیمهشبها که میرفتم توی اتاقش تا دور از چشم مادر زخمهایش را پانسمان کنم، میدیدم عکس مهدی را گذاشته روی سجّاده نمازش و دارد اشک میریزد." بدجوری دلتنگ مهدی بود.
📌#سبقت_مجاز
✨«حسین» برادر بزرگش بود. در عملیات والفجر یک زرنگی کرد و از حاجی سبقت گرفت و دروازه شهادت را گشود. حتی جنازهاش هم به عقب برنگشت. بعد از شهادت حسین، مادرش گفت: «حالا که حسین شهید شده و جنازهاش برنگشته، وقتی میآیی مرخّصی، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه". اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: «خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمیتوانم از قافلهی آنها عقب بمانم. هرکس جوابگوی اعمال خودش است».
📌#آخرین_عبور
✨جلسه آخر بود. چیزی به شروع عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور فرماندهان قرارگاه، با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حکمفرما بود. در باره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع حرف میزد که فرماندهان را شک برداشت. فرمانده قرارگاه سکوت جلسه را شکست و پرسید: "آقای امیـنی، اگر دشمن وسط آب تو را دید، چه کار میکنی؟ وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟!"حاج احمد باز با قاطعیت گفت: «معلومه!"وجعلـنا"میخوانیم» بعد از توسّل به حضرت زهرا(س)، امید به خدا و دعای امام گفت و زد زیر گریه!
📌#شب_بیعت
✨شب آخر، شب سخت و کشندهای بود. برای حاجی وداع با نیروهای گردان، خیلی سخت بود. آن شب همه را جمع کرد و از همه بیعت گرفت و گفت: «من میخواهم امشب با شما بیعت کنم. شما هم باید با من بیعت کنید. شما انسانهای با تقوی، جنگجو، استوار و محکم هستید. اگر دیدید در حین عملیات زانوهای احمد امیـنی لرزید، توقّعم این است که زیر بازوهایم را بگیرید و حرکتم بدهید. شما بچّه های گردان باید کاری کنید که من سُست نشوم. اما من هم با شما بیعت میکنم. با همهتان پیمان میبندم که در میدان جنگ تنهایتان نگذارم. قول میدهم مردانه در کنارتان بجنگم».
📌#نگین_گردان
✨غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میزد؛ آن یکی نوازشش میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت؛ یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت. مثل ماه میدرخشید وسط جمع. معرکهای بود تماشایی. بساط شوخی و خنده به راه بود. یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین(ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش در کنار اروند رود پیچید؛ گفتند ترکش یک قسمت از سر حاجی را برده!
📌#فدائی_علی_اکبر
✨وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، یاد خداحافظی آخر احمد افتاد. آن روز احمد ساکش را برداشت و بند پوتینهایش را محکم بست. مثل دفعههای پیش نبود. گرفته بود و بغض داشت. موقع خداحافظی سربه زیر انداخت و بریده بریده گفت :«مادر یک چیزی می خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حج را هم رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم». بعد رو کرد به بقیه و گفت: «توی عملیات لباس غواصی تن من است. اگر جنازهام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید، از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناساییام کنید». اشک از گونههای پیرزن سرازیر شد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت؛ رفتی و به آرزویت رسیدی فدای یک تار موی علیاکبر(ع)».
🔹عارف شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
📌ماجرای شعری که حاج قاسم پشت سنگرش نوشته بود، چه بود؟
✍محمدعلی ایراننژاد، از همرزمان شهید سلیمانی: در والفجر ۸ پشت سنگر فرماندهی حاج قاسم، شعری نوشته بود:
من چه غم دارم که عالم، آتش است
سوختن گر خواهد او، بر ما خوش است
کاش جان بسیار بود، آتش مدام
کان درو میسوخت با شوق تمام
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله، گل چیدن خوش است.
این شعر را قبل از عملیات والفجر ۸ حاج قاسم نوشته بود. در آن عملیات، اولین فرماندهی که از ما شهید شد، #حاج_احمد_امینی فرمانده گردان ۴۱۰ لشکر ثارالله از رفسنجان بود. وقتی حاج قاسم از شهادت امینی باخبر شد، بسیار بیتابی میکرد، اما روحیه خود را حفظ میکرد و با خواندن این شعر آرام میگرفت. حاج قاسم صبح قبل از روشن شدن هوا خودش به استقبال فرمانده شهیدش رفت و در میدان بود و حتی تا پایان عملیات، آن سمت اروندرود فرماندهی میکرد.
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
✨#بِسْـــمِرَبِّالشُّهَـــداءوَالصِّـــدیقِـــینَ ✨
📖طرح تلاوت روزانه قرآن کریم📖
#صفحه6
هدیه به شهید #حاج_محمد_میرزابیگی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🥀معلم شهید #حاج_محمد_میرزابیگی
حاج محمد از مبارزین فعّال قبل از انقلاب بوده و بعد از پیروزی انقلاب از ارکان اصلی حزب جمهوری اسلامی در شهرستان رفسنجان شد. در کنار فعالیّتهای انقلابی و فرهنگی، معلم و مدیری دلسوز برای مدرسه کودکان استثنایی رفسنجان بود.
زمانی که کارشناس کودکان استثنایی در استان کرمان بود، با زحمات و تلاش فراوان توانست در بسیاری از شهرهای استان کرمان مدرسه کودکان استثنایی تأسیس کند. بعد از یکسال به مدیریت مدرسه کودکان استثنایی رفسنجان منصوب شد و رشته کودکان نابینا را تأسیس کرد.
دلسوزی و تلاش مجاهدانه این شهید عزیز برای خدمت به کودکان استثنایی به حدی بود که گاهی از خستگی کار دستش به لرزه میافتاد؛ اما حتی یک قدم عقبنشینی نکرد. بارها بخاطر خدمت به کودکان استثنایی و کمتوانذهنی قید رفتن به جبهه را زد. تا اینکه آذرماه 1365 با سپاهیان محمد (ص) همراه شد و از سه دختر کوچکش دل کند و به جبهه رفت. و در 28 دیماه 65 مرحله دوم عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
تاریخ تولد: ۱۵آذر۱۳۳۶
محل تولد:رفسنجان
تاریخ شهادت: ۲۸دی۱۳۶۵
محل شهادت:کربلای پنج کانال ماهی،ساعت یک بامداد
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
از عارفه کوچولویم
از آسیه شیرینم
از زینب فهمیده ام
جدا معذرت بخواه و بگوپدر شما خیلی مهربان بود اما اسلام را از شما بیشتر دوست داشت لذا برای انجام تکلیف خود حرکت نمود و معذرت می خواهد که نتوانست شاهد رشد و تکامل شماها باشد.ان شالله که خداوند به روح او اجازه خواهد داد در کنار شماها باشد.
📚گوشه ای از نامه به همسر
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #حکایت_عشق
روایتی از زندگی مجاهدانه شهید حاج محمد میرزابیگی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلمی که بچه های استثنایی را متحول کرد
📚معلم شهید #حاج_محمد_میرزابیگی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🔹رئوف حتی با حیوانات
✨چقدر دل رئوفی داشت، امکان نداشت در خیابان مشکلی برای کسی پیش آمده باشد و او بی تفاوت عبور کند اگر نزاعی بود به میانجیگری می رفت اگر تصادفی شده بود با جان و دل امداد می کرد اگر پیاده ای می دید به مقصد میرساند
✨حتی با دل مهربانش به امداد حیوانات نیز می پرداخت !!! یادم است یکبار گربه ای سرش را داخل بشکه نفت کرده بود و چون صدایش داخل بشکه می پیچید بسیار وحشت زده شده بود محمد انگار که جان یک انسان به خطر افتاده باشد با سرعت زیاد وسایل دستش را زمین گذاشت و گونی دور گربه پیچید و به آرامی سرش را از بشکه بیرون کشید اما گربه مقاومت میکرد و چنگ میزد. پدرم :گفت محکم سرش را بیرون بکش یا میمیرد و خلاص میشود یا نجات می یابد ... اما محمد با تلاش زیاد بدون اینکه به گربه آسیب برسد او را آزاد کرد.
📚معلم شهید #حاج_محمد_میرزابیگی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩