eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مناجات پدر #شهیدان_دلفانی با خدا پای تابوت دو فرزند شهیدش 🌹 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۰) 🌷🌷🌷 از روز بعد با م
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۸۱ ) 🌷🌷🌷 ولی اخه چطور .... ؟! مگه میشه ... ؟! یه حس و حال عجیب پیدا کرده بودم ... هم خوشحال هم ناراحت ... واقعا نمیتونم حالم و توصیف کنم اسم ... ... دلمو بد لرزونده بود .. حالا اگه میگفتن نیا ... زمین و زمان و به هم میریختم ... کولاک میکردم فقط ... فرداش با محمد تمام مدارکمو برداشتم رفتم برای انجام مقدمات و گرفتن پاسپورت و ویزا .... خیلی زمان کم بود ... همه مسافرا ویزاها و پاسپورت هاشون اماده بود ... باید سریع کار هامو انحام میدادم که به موقع به دستم برسه که بتونم برم .... محمد واقعا برادری کرد در حقم پا به پای من اومد و قدم برداشت ... خوشحال از اتمام کارها رفتم برای تایید و مهر اخر .... که .... _ یعنی چی اقا ... ؟!؟ چرا. ..‌ ؟! محمد امد داخل و گفت : خب امیر جان کارت تموم شد ...؟!؟ با حالت زاری برگشتم سمت محمد ... که محمد با دیدن حال من جا خورد ... چی شده امیر ...؟! چرا این شکلی شدی تو ... !؟! رنگ به رو نداری .... ؟! با بغض فقط تونستم بگم : _ محمد ... !! محمد سریع اومد کنارم و گفت : بشین ببینم چی شده ... ؟! چی میگن ..؟؟ محمد رفت جلو و با مسئولی که بود شروع کرد صحبت کردن بعد از چند دقیقه ایستاد کلافه دستی به موهاش کشید و من و نگاه کرد ... سرمو تکون دادم انداختم پایین ... نمیدونم اما واقعا اونجا دلم شکست ..‌ یکم دلم گرفت ... اخه خیلی ذوق داشتم برای این سفر ... حالا دقیقه ۹۰ که همه چی تموم شدس بگن اجازه خروج نداری ..‌‌ ... ؟!؟، اونم فقط به خاطر یه مسئله شرکتی که خیلی وقته ازش گذشته ‌‌‌‌‌.... 😔 محمد برگشت و گفت اقا حتما یه راهی داره دیگه یه کاری بکنین دوستم جا نمونه از این سفر ... ؟!؟ گفتم به دوستتون چکار کنن .. ؟!؟ اگه مشکل حل شد من در خدمتم .... با ناامیدی ، ناراحتی از اونجا زدیم بیرون و سوار ماشین شدم ... قدرت هیچ نوع حرکتی نداشتم ... محمد بعد از چند دقیقه گفت : راه کارش چی گفت ؟! باید چکار کنی ..؟! بدون نگاه کردن بهش اهسته گفتم : _ گفت : باید رضایت طرف مقابل بگیری که شکایت و ممنوع الخروجیمو باطل کنه تا بتونم خارج بشم ... !! خب پس چرا وایسادی برو دیگه ... ؟!؟ _ کجا برم ... ؟! برو شرکت همین بنده خدا که میگی ... ببینیم حرف حسابش چیه ... ؟!؟ فرار که نمیخوای بکنی .‌‌ .. ؟! _ میدونم میشناسمش راضی نمیشه .. 😔 حالا رفتنش که ضرر نداره روشن کن بریم زمان نداریمااا ... _ توکل به خدا باشه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
پدر و دختر و چہ میدانے چه بر خانواده شـ.ـهـید می گذرد؟ هفته کفالت ایتام #شهـ.ـدا در لبنان 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🔻اذانِ پشتِ موتور! خاطره‌ای عجیب از اخلاص #شهید_مجید_زین‌الدین. به مناسبت سالروز شهادت🌷🌷 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
سلام دوستان ... شهدای گمنام صالح شهر (در شهرگتونداستان خوزستان) را که در مورخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به خاک سپردند ... همان شب یکی از آن دو شهید گمنام به خواب یکی از شهروندان صالح شهر میاد و در خواب به او می گوید که من بچه اینجا نیستم که شما مرا اینجا به خاک سپرده اید من بچه خمام رشت هستم و از خواب بیدار می شود و به اینترنت و سایت مراجعه می کند و می بیند واقعا چنین شهری در اطراف رشت وجود داردو صحت دارد حالا با کمک دوستان و بچه های سپاه این خبر را به گوش سردار باقر زاده رسانده اند و سردار باقرزاده ریس ستاد تفحص کل کشور فرمودند ماهم تحقیق می کنیم و اگر این خبر صحت داشته باشد این شهید را انتقال می دهیم به شهر خودش ... شهدای گمنام صالح شهر یکی 22 ساله و یکی هم 17 ساله می باشد ... امیدواریم با دعای دوستان این شهید بزرگوار و والا مقام هر چه سریعتر به شهر و خانه و کاشانه خودش برگردد و خانواده اش از چشم انتظاری بیرون بیاییند زیرا کسانی هستند که چشم به راه این شهیدعزیز و پرامی می باشند . التماس دعا اینم معجزه شهدا آی کسانیکه مخالف این راه هستید ... (بیژن انصاری) ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
#ڪلام_شهید همه مےگویند: خوش بحال فلانے شهید شد، اما هیچڪس حواسش نیست ڪه فلانے در زندگے شهید بود آرے براے شهید شدن باید شهید بودن را یاد گرفت 🌷شهید مهدے طهماسبے ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۱ ) 🌷🌷🌷 ولی اخه چطور ..
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۸۲ ) 🌷🌷🌷 ماشین روشن کردم و حرکت کردم به سمت شرکت اخوان رفتم .... ولی میدونستم راضی نمیشه ... اخه تو قرار دادها خیلی سفت و سخت بود .. رسیدم بعد پارک ماشین کلافه پیاده شدم ... محمدم همراه من شد و رفتیم داخل شرکت ... رفتم نزدیک میز منشی و گفتم : ببخشید با اقای اخوان کار داشتم تشریف دارن ... ؟!؟ بله هستن ولی جلسه دارن ..!! من میخواستم ببینمشون لطفا میشه اطلاع بدین .. ؟!؟ اقای محترم گفتم جلسه دارن ... الان چه اطلاعی بدم ..‌ !! شما اصلا وقت قبلی داشتین ... ؟!؟ _ خانم .. ! محمد دستشو گذاشت رو شونم. و گفت : امیر اروم‌باش داری همه چی میریزی بهم .... برو بشین من هستم ... درستش میکنم ... _ اخه محمد ... ؛ میگم درست میکنم دیگه برو بشین اینحا نمون برو ..‌ کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و رفتم سمت صندلی های انتظار .. اما حواسم به حرفهای محمد بود ... ؛ ببخشید خانم جلسه اقای اخوان خیلی طول میکشه ؟؟ منشی سرشو اورد بالا و نگاهی به محمد کرد .. و گفت : الان نزدیک یک و یک و نیم ساعتی هست داخل جلسه ان دیگه اخراشه .. یعنی میشه امروز ایشون ملاقات کرد ... ؟؟!! والا قرار بدون وقت قبلی قبول نمیکنن ..‌ چه عرض کنم .. !! اگر ایرادی نداره ما منتظر بمونیم اینجا ؟! ایراد که نداره ولی فکر نکنم ..‌ کار واجب داریم خانم .‌ .. همون موقع درب اتاق اخوان باز شد به همراه دو نفر دیگه بیرون اومد و بدرقه اشون کرد ..‌ صندلی انتظار جایی که من نشسته بودم توی دیدش نبود پس منو ندید و فقط متوجه حضور محمد شد .. رو کرد به منشی و گفت خانم کریمی مشکلی پیش امده این اقا .‌.‌ ؟! نه اقای مهندس مشکلی نیست این اقا میخواستند با شما ملاقات کنند ..‌ با من ... ؟! اخوان رو کرد به محمد و با اندک اخمی که نشانه این بود که محمد میشناسه یا نه گفت .. ببخشید ولی من شما را به جا نمیارم ... محمد جلو رفت و گفت بله بنده افتخار اشنایی با شما رو ندارم به همراه دوستم اومدم امیر و با دستش منو نشون داد ... اخوان برگشت منو که دید اخمش باز شد و گفت : به به جناب پارسا ... پارسال دوست امسال اشنا ... چه عجب این طرفها ‌.. ؟! راه گم کردین ‌... ؟! بلند شدم و‌رفتم جلو همزمان با دست دادن گفتم : جناب اخوان این حرفها چیه ... شرمنده شما هستم ... خب در خدمتم چی شده که این همه راه پاشدی اومدی اینجا امیر خان ... ؟! اگه میشه بریم یکم صحبت کنیم .. ؟! بله بفرمایید .. ؟ ! با هم به سمت اتاقش رفتیم و بعد از نشستن و تعارفات معمولی و سفارش چای ... گفت : خب حالا چی شد اومدین این طرفا ..‌ نشستم سر صندلی و گفتم : جناب اخوان مسئله پارسال‌که یادتون هست چه مشکلی پیش اومد و‌ ... ... ..‌ 💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄