eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
#wall➿ #والپیپر_ڪربـ‌لا 🖤🥀 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
بعضےﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ: ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖﭘﺎڪ ﺑﺎشه،کافیه نماز هم‌ نخوندی نخون، روزه ‌هم ‌نگرفتے‌ نگیر به ‌نامحرم ‌نگاه‌کردے اشکال‌ نداره فقط‌ سعے ڪن دلت‌ پاڪ ‌باشد ﺟﻮﺍﺏ ‌ﺍﺯ‌ ﻗﺮﺁﻥ🍃🌸 ﺁنڪس ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ڪرﺩﻩ‌ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﻝِ ﭘﺎڪ برایش ‌ڪاﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ‌مےگفت ‌ﺁﻣﻨﻮﺍ ﺩﺭ‌ﺣﺎلے‌ ڪه ﮔﻔﺘﻪ ‏آﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ✨ یعنے‌ ﻫﻢ‌ ﺩﻟﺖ ‌ﭘﺎک ‌باشه ﻫﻢ‌ ڪارت ‌درست ‌باشه هم ‌دﻝ؛ﻫﻢ عمل °• ...📿 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و هشتم»
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... « پارت سی و نهم» 🌷🌷🌷 " از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی.. _ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.. از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده... " تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم... فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم... _ وای به کلی یادم رفته بود... نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد... 😳😳 محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!! " محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم... با هم حرکت کردیم که محمد گفت : " امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!! _ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅 " واقعا ؟؟!! _ اره واقعا... " پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄 _ بریم... سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام... محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد... بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم... بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه.. _ بله مهران چکار داری ؟؟!! + امیر داداش کجایین شما ؟؟!! _ رو نیمکت نشستیم خب... + خب کدومشون ؟؟؟ _ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!! + خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁 _ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت... + باشه اومدم.... ... ... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄ 💫💫💫💫💫💫💫
❤️ "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش، اما امان از چشمان همیشه نگرانش! آرامش در چهره‌اش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد می‌زدند. نمی‌دانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! " **** مادر است دیگر... روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است! باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری ک برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید، همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است. دست به کمر می گیرد و می‌ایستد، بوسه‌ای بر چشمان شبگون پسرش می‌زند و قاب عکس را روی طاقچه می‌گذارد...همان جای همیشگی! چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت می‌بندد. نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدم‌هایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد! دست به زانو می‌شود و می‌نشیند.. _ السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته... السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین... السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته... الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. تمام شد! از حالا به بعد بازهم درخت بی‌ثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه می‌افکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش می‌لغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز... مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده می‌شود. و اینکه در میان دانه‌های ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئله‌‌ای سخت و عجیب نیست! مگر می‌شود ظهر امروز برخلاف هر روز سنت‌شکنی کند و چهره‌ی پسر را پشت پلک‌های بسته‌ی پیرزن مجسم نکند؟! _ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم مجتبی.. مجتبی.. مجتبی.. مژه بر مژه می‌ساید و تازه درمی‌یابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته! باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟! چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمک‌هایش قرار گرفته... همه می‌گویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر! زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود! پر چادر در دست ظریف و چروک خورده‌اش، روی چشمانش می‌نشیند و مرواریدها را سُر می‌دهد... _ پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قُربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که... " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ی کلامش را از هم می‌دَرَد... ادامه دارد... 🖋 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
°•|🌿🌹 #سردار_عشق #شهید_محمدابراهیم_همت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #فرازی_از_وصیتنامه ◽️اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه، احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است. #یادش_با_ذکر_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰شهادت با لباس رفیقِ شهید 🍂وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برگردانمش». 🍂آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای شهادت محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضائی را بپوشم. 🍂فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید می شوی⁉️ گفت: هر چه خدا بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط. 🍂وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره 60 او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود...😭 #شهید_محمودرضا_بیضایی #شهید_اکبر_شهریاری 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa اگه عاشق شهدایی کانال رو به دوستات معرفی کن
خواب #ڪربلا را دیده بود✨😍 حضرت از #ضریح مبارڪ بیرون آمد و خطاب به او فرمودند🌿: توهم مال این #دنیا نیستی خودت راصاف ڪن، اعمالت راصاف ڪن بیا پیش ما...🕊🌺 #شهید_مدافع_حرم #شهید_علے_امرایی🌹 هدیہ به روح مطهرش صلواتــــ❤️ 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا