﷽
#حدیث_روز ⇧⇧
#دوشنبـــــہ
☀️ ۲۰ آبـــــــــان ۱۳۹۸
🌙 ۱۳ ربیعالاول ۱۴۴۱
🌲 11 نوامبـــــر 2019
📿 ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاقٰاضِـــــےَالْحٰاجٰاٺـــــ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امام حســن (ع)
▫️امام حسین (ع)
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِالْحُسَیْنْ
#السلامعلیکیااباصالحالمهــدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.تقدیم میشه به روح پاک شهید اقا حمید سیاهکالی مرادی و شهید اقا محمود رضا بیضایی🌹
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
✳️خیلی امید وار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است☺️ . او گفت :( کسایی رو که گفتم ، این طرف بنشینن . ) ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم . 🙃
🛑بعد از جمع جدا شدیم ، گفت :( آقایونی که جدا کردیم ، زحمت بکشن برن خونه هاشون .)🍃 همه ی محاسباتم ریخت بهم . باورم نمیشد. با تعجب تمام گفتم :( بله؟!) او گفت :( آقا شما ایرانی هستید ! نه ما رو اذیت کنید ، نه خودتون رو ، بفرمایید منزل 😕.) هر چه التماس کردیم ، فایده ای نداشت و قبول نکردند . 😢
☸از آن بیست نفر ، همه رفتند جز من . طرف در جواب اصرار من میگفت :( تو ایرانی خودم میدونم ما هم میدونیم پس برو دنبال کارت .) 😶رفتم به آن دو نفر رو انداختم آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند .🙁
•┈┈••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀✾••┈┈•
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
#مطلب
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده.🌹
🌟دلم از گــنــاه پر است.
🌟به بزرگیت
به گمنامیت
به مادرت کمی نگاهم کن.
🌟اینبار مرا بخر
مثل میوه های درهم
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻سـردار شهـید سردار مسلم شیـر افکن
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ
أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدندمردگانند! بلکه آنان زنده اندو نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
•[ دعا بخـوان براے عاقبــت به خیرے ام
تویــے که ختــم به خیــر شـد عاقبــتت ]•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #سـردارشهــیدمسـلمشیـرافکـن
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
#طنز_جبهه😁
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️
ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–ﺍﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈
ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂
ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۳ ) 🌷🌷🌷 _... ب
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(پارت ۸۴).
🌷🌷🌷
: فقط یه راه داره ... !!
همونجا موندم فقط ...
نگاهمو دوختم به محمد که کم کم لبش به لبخندی باز شد و برگشت ...
دست منو گرفت و گفت :
هرچی باشه جناب اخوان شما فقط امر کنین ...؟!
من نمیتونم چشم پوشی کنم و دستمم به جایی بند نیست ..
یا چک ضمانت دار برام بیارید یا سفته به مبلغ بدهی... ؟!؟
بلاخره از شوک خارج شدم و ...
با شور و حال که نمیدونم از کحا یکدفعه بهم تزریق شده بود گفتم ..
حتما حتما ...
بگین چقدر .. ؟
چکار کنم. .. ؟!
خلاصه بعد از گفتن مبلغ و رد و بدل کردن امضا و سفته اخوان با یک تلفن به وکیلش مشکل حل کرد ...
ما هم سریع رفتیم و امضا و مهر تایید اخر و .....
رفتنم قطعی شد ... 😭😭😭
اصلا باورم نمیشد ...
بماند که بابا و سهیلا چقدر تعجب کردند و بابا سجده شکر به جا اورد ...
خاله و علی رو نگم که زمانی که موضوع بهشون گفتم و بدون اطلاع کارهاشون انجام دادم ..
چقدر شوکه شده بودن ...
به بهانه کارهای بیمارستان مدارکشون گرفته بودم و همه کارهارو با کمک محمد انجام دادیم و به بهانه مدرک برای بیمارستان و بیمه ازشون امضا و اثر انگشت گرفته بودم ...
خاله که فقط گریه میکرد و دعا برای من ..
اما علی توی شک بود هنوز اخه علی هم مثل من بار اولش بود ...
خلاصه بعد از تمام این فراز و نشیب ها و سختی ها روز حرکتمون رسید ..
سر از پا نمیشناختم ...
از یه طرف ذوق داشتم دلم میخواست خیلی سریع بریم ...
از یه طرفم دلهره که نکنه باز مشکلی پیش بیاد .. !!
با دکتر خاله هم هماهنگ شده بودیم و با کپسول اکسیژن و امکانات برای خاله دیگه نگرانی هم از بابت خاله و حضورش نداشتیم علی هم تمام وقت پیش خاله بود ...
از شوق روی پام بند نبودم مدام می گفتم : محمد .. محمد .. محمد ..
بنده خدا اخر کلافه شد ...
منو روی صندلی نشوند و گفت ای بابا امیر جان داداشم بشین کار دارم ... الان حرکت میکنیم خب ..
حالت گرفته به خودم گرفتم و برگشتم طرفش و گفتم
دست خودم نیست خب چکار کنم ... 😢 ؟!!؟
محمد خندش گرفت :
میدونم اما بشین الان تموم میشه سید بیاد راه افتادیم ...
به باشه بسنده کردم و نشستم رو صندلی که دیدم مهران دست به سینه با یه اخم غلیظ وایساده ...
وای اصلا حواسم نبود ...
اب دهنمو فرو دادم و با ترس و لرز بلند شدم رفتم پایین ...
علی هم مثل این که مهران و دید یکم رنگش پرید ...
جفتمون از روی خوشحالی که داشتیم مهران فراموش کرده بودیم ...
با علی کنار هم ایستادیم مثل این بچه های شیطون خرابکار سرها پایین و دست ها افتاده ایستادیم جلوش ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۴). 🌷🌷🌷 : فقط یه راه
قسـمت هشتـادوچهارݥـ رݦاݩ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
رفتند..؛
شهـید شدند پیکرشون موند
توی سوریه.
بعد چـند سال اومدند...!
#ما هنوز درگیر اینیم که چجوری
کـمـتـر #گنـاه کنیم:)
#چقدعقبیم..!😔
#اندکـے_تأمل...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄