🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هفتم اما نه
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هشتم
چند ماهی از اون خداحافظی کبودم از خونه ی کودکی هام گذشته بود.😔 روزهای سختی بودن ولی به لطف خدا 😍و دلگرمی های تموم نشدنی خاله مهین، 😍همه چیز خوب پیش می رفت.🤗
کارگاهمون کم کم شبیه خونه ای شد که همه توش احساس آرامش و امنیت داشتن 😇و گاهی از دلتنگیهاشون با بقیه می گفتن و کمی سبک می شدن.☺️ بر خلاف انتظارم حساب و کتابم جور از آب در می اومد. 😌حتی می تونستم سهم حاج اتابکی رو هم کم کم کنار بگذارم.😊
پیرمرد انقدر نجیب بود که سراغم نمی اومد برای همین خودم رفتم پیشش اما اون فقط از اینکه کار پا گرفته بود خوشحال بود.😍
با احساس سربلندی زیادی قول دادم که دیگه می تونه رو درآمد کارگاه حساب کنه…😌😍
جون گرفتن کار بهم جرات داد تا تصمیم تازه ای بگیرم.🤗 کلی کار نکرده داشتم. کلی رویا و آرزوی پشت در مونده.😇🤩 باید دنبال یکی یکیشون می رفتم.😎
برای خودم کتاب📕 خریدم. دوست داشتم دوباره درس بخونم. هرچند که خیلی دیر شده بود.🙄 من هفت کلاس بیشتر سواد نداشتم.😒 وقتی به این موضوع فکر می کردم دلم هزار تیکه میشد. 💔💗
اما نباید دیرتر میشد. شاید خاله مهین هم می تونست کمک کنه.🙄🤔
بهش که گفتم بغلم کرد و گفت: حلیمه بهت افتخار می کنم.😎🤩 اما دخترم من کمک زیادی ازم ساخته نیست. کتابها خیلی تغییر کردن. چرا مدرسه ی شبانه اسم نمی نویسی؟! این طوری وارد محیط آموزشی می شی و مطمینم که سریعتر پیش می ری!🤔🤗👌
گفتم: واااااای عالیه. 🤗🤩خیلی دیر شده برای درس خوندن ولی نباید دیرتر بشه.🙃😇
دستهام رو تو دستش گرفت🤝 و گفت: همه تو شرایط ایده آل زندگی نمی کنن حلیمه جان! 🙂خیلی ها مثل تو مجبورن که دیرتر یا بعد از یه وقفه ای دوباره شروع کنن.🙃 حالا باهم می ریم برای ثبت نام و خودت می بینی.😍😎
دلشوره داشتم! 😦
مدت زیادی از روزهایی که مدرسه می رفتم می گذشت. خجالت هم می کشیدم 😓 ولی راه دیگه ای نبود. برای رسیدن به رویاهام باید شروع می کردم. 😇 ثبت نام که کردیم مدیر مدرسه کلی تشویقم کرد🤩🤗 و بهم گفت:
قول می دم از جوونترین دانش آموزای کلاستون هستی. 😍😉اصلا نگران نباش.☺️
این دلگرمی ها خوب بودن اما من هنوز اضطراب زیادی داشتم . 😧روز اول که رفتم سر کلاس متحیر شدم.🙄 خانوم مدیر راست می گفت. من تقریبا از همه جوونتر بودم.🤩😎
این موضوع انرژی زیادی بهم داد.🥳 این حس که هنوز خیلی هم دیر نبود خوشحالم می کرد. 😃😅 در عین حال ازدیدن بانوهایی که به زندگی و آینده امید داشتن هم حس خوب مضاعفی گرفتم. ☺️انقدر هیجان زده بودم که بی تابی می کردم برای اومدن روز بعد.😌 خیلی تو مدرسه بهم خوش میگذشت.😍
بعد از کارگاهم (خونه گلی حاج آقا اتابکی) اونجا امن ترین جایی بود که سراغ داشتم. 🤗شبها بعد از تعطیلی کارگاه تا چند ساعت مشغول می شدم و همه ی درس ها رو پیش پیش می خوندم 😎
تا جاییکه معلممون بهم پیشنهاد وسوسه انگیزی داد:🤩🤔
“می خوای جهشی بخونی؟”🤩😎 چی از این بهتر بود!!!🥳🤩
گفتم: از خدامه خانوم.😍
چندتا کتاب📚 بهم داد و گفت: “با خانوم مدیرم حرف میزنم تا یه روز تو خرداد بیای و امتحان بدی.📄
” انگار دنیا رو بهم داده بودن.😍
چند هفته سخت درس خوندم. 🤗 امتحانهای دوره ی راهنمایی رو دادم و با نمره ی الف قبول شدم.😎🤩
هیچوقت خانوم ناظری رو فراموش نمی کنم. تو فاصله ای که داشتم برای امتحان آماده می شدم، بارها پیشش رفتم و اِشکال هام رو اَزش پرسیدم. با صبر و اشتیاق زیادی مشکلاتم رو حل می کرد.🥰😍
چقدر آدم های خوب تو دنیا زیاد بودن….😍🥰
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هفتم ) 💠خیلی ناراحت بودم،ای کاش کسی بود که میتوانستم گناه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🌸سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_هشتم )
💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
🔰خیلی دوست داشتم مثل تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود. تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
🍃حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
✔️روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
♦️ با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
🔆یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
🌷جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
🍃 صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.
❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
♻️یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟
💠 گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
🔷 صدای خس پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...
🔸 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
🔮فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.
🛡 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
📘 تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برگرفت و دنبال من آمد.
🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .
🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.
⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.
💫 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
💥سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
♻️ خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #قسمت_هفتم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . ولی دریغ که اصلا نگاهی به
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هشتم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶
.
.
-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐😐
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕😕نمیدونم 😔
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐😐
.
-سمانه؟!😯
.
-جانم؟؟😊
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه 😔
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑😑
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😕😐
.
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی😕
.
-حوصله چک کردن ندارم😟
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂😂
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄😄
.
- بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉
.
- بد نیست جای شما خالی😊
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆
.
- کدوم؟!😯
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉
.
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هفتم اما نه!
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هشتم
چند ماهی از اون خداحافظی کبودم از خونه ی کودکی هام گذشته بود.😔 روزهای سختی بودن ولی به لطف خدا 😍و دلگرمی های تموم نشدنی خاله مهین، 😍همه چیز خوب پیش می رفت.🤗
کارگاهمون کم کم شبیه خونه ای شد که همه توش احساس آرامش و امنیت داشتن 😇و گاهی از دلتنگیهاشون با بقیه می گفتن و کمی سبک می شدن.☺️ بر خلاف انتظارم حساب و کتابم جور از آب در می اومد. 😌حتی می تونستم سهم حاج اتابکی رو هم کم کم کنار بگذارم.😊
پیرمرد انقدر نجیب بود که سراغم نمی اومد برای همین خودم رفتم پیشش اما اون فقط از اینکه کار پا گرفته بود خوشحال بود.😍
با احساس سربلندی زیادی قول دادم که دیگه می تونه رو درآمد کارگاه حساب کنه…😌😍
جون گرفتن کار بهم جرات داد تا تصمیم تازه ای بگیرم.🤗 کلی کار نکرده داشتم. کلی رویا و آرزوی پشت در مونده.😇🤩 باید دنبال یکی یکیشون می رفتم.😎
برای خودم کتاب📕 خریدم. دوست داشتم دوباره درس بخونم. هرچند که خیلی دیر شده بود.🙄 من هفت کلاس بیشتر سواد نداشتم.😒 وقتی به این موضوع فکر می کردم دلم هزار تیکه میشد. 💔💗
اما نباید دیرتر میشد. شاید خاله مهین هم می تونست کمک کنه.🙄🤔
بهش که گفتم بغلم کرد و گفت: حلیمه بهت افتخار می کنم.😎🤩 اما دخترم من کمک زیادی ازم ساخته نیست. کتابها خیلی تغییر کردن. چرا مدرسه ی شبانه اسم نمی نویسی؟! این طوری وارد محیط آموزشی می شی و مطمینم که سریعتر پیش می ری!🤔🤗👌
گفتم: واااااای عالیه. 🤗🤩خیلی دیر شده برای درس خوندن ولی نباید دیرتر بشه.🙃😇
دستهام رو تو دستش گرفت🤝 و گفت: همه تو شرایط ایده آل زندگی نمی کنن حلیمه جان! 🙂خیلی ها مثل تو مجبورن که دیرتر یا بعد از یه وقفه ای دوباره شروع کنن.🙃 حالا باهم می ریم برای ثبت نام و خودت می بینی.😍😎
دلشوره داشتم! 😦
مدت زیادی از روزهایی که مدرسه می رفتم می گذشت. خجالت هم می کشیدم 😓 ولی راه دیگه ای نبود. برای رسیدن به رویاهام باید شروع می کردم. 😇 ثبت نام که کردیم مدیر مدرسه کلی تشویقم کرد🤩🤗 و بهم گفت:
قول می دم از جوونترین دانش آموزای کلاستون هستی. 😍😉اصلا نگران نباش.☺️
این دلگرمی ها خوب بودن اما من هنوز اضطراب زیادی داشتم . 😧روز اول که رفتم سر کلاس متحیر شدم.🙄 خانوم مدیر راست می گفت. من تقریبا از همه جوونتر بودم.🤩😎
این موضوع انرژی زیادی بهم داد.🥳 این حس که هنوز خیلی هم دیر نبود خوشحالم می کرد. 😃😅 در عین حال ازدیدن بانوهایی که به زندگی و آینده امید داشتن هم حس خوب مضاعفی گرفتم. ☺️انقدر هیجان زده بودم که بی تابی می کردم برای اومدن روز بعد.😌 خیلی تو مدرسه بهم خوش میگذشت.😍
بعد از کارگاهم (خونه گلی حاج آقا اتابکی) اونجا امن ترین جایی بود که سراغ داشتم. 🤗شبها بعد از تعطیلی کارگاه تا چند ساعت مشغول می شدم و همه ی درس ها رو پیش پیش می خوندم 😎
تا جاییکه معلممون بهم پیشنهاد وسوسه انگیزی داد:🤩🤔
“می خوای جهشی بخونی؟”🤩😎 چی از این بهتر بود!!!🥳🤩
گفتم: از خدامه خانوم.😍
چندتا کتاب📚 بهم داد و گفت: “با خانوم مدیرم حرف میزنم تا یه روز تو خرداد بیای و امتحان بدی.📄
” انگار دنیا رو بهم داده بودن.😍
چند هفته سخت درس خوندم. 🤗 امتحانهای دوره ی راهنمایی رو دادم و با نمره ی الف قبول شدم.😎🤩
هیچوقت خانوم ناظری رو فراموش نمی کنم. تو فاصله ای که داشتم برای امتحان آماده می شدم، بارها پیشش رفتم و اِشکال هام رو اَزش پرسیدم. با صبر و اشتیاق زیادی مشکلاتم رو حل می کرد.🥰😍
چقدر آدم های خوب تو دنیا زیاد بودن….😍🥰
#ادامه_دارد...
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_هفتم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 -مرغ یه پا داره؟... -اصلا میبرمت اونو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_هشتم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
🍃مادربزرگم چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...
اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم
🍃ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.
نخواست ادامه بده، فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...
🍃خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.
جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.
🍃عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند.
💥 وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم...
🍃 اگر خنده های پدربزرگ نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...🎅
بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود. 🎅
+ پسرم چایی میخوای برات بریزم؟ خستگی از تنت در بیاد؟
_ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما اومدم.
+ بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت🎅.
_ پدربزرگ...
+ پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی🎅 یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...
.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه! 🎅
اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!
بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش بهم زد)🎅🎅
🍃خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: چشم بابامرتضی!
🍂خنده به لبم خشک شد... آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن....
🍂خیلی وقت بود که نخندیده بودم.
آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم.😞
💥 گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.👀
🍃انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش.🎅
+ چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟🎅
_ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. از چیزی ناراحت نیستم
+خدا رو شکر... ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان!🎅
🍃انگار همه چی یادم رفته بود.
تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...
⚡️شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟
خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود.
🍂 انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...
+ باباحون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور...
...چایی که نمیخوری،اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی.
-اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....
+سخت نگیر ما مقل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 🎅حالا برو صفایی بده بیا سر سفره
_ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم
+ اینجا از این خبرا نیست باباجون! یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چیبهش میگین؟؟...🎅
-فست فودی😊
+آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون🎅🎅
-😂😂آخ لب و دهنم درد گرفت... 😂😂 ...پای چشام سوخت...😂😂 ...چی چی فودی...😂😂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_هفتم #ازدواج_صوری وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_هشتم
#ازدواج_صوری
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولاً قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_هفتم 🎬 از خدا و معنویات صحبت میکردند ,منم اینجور بحثها را دوست
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصر از بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم, مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه, نهارخوردیم, بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت, خداییش خیلی زحمت میکشید. غذا که خورد راهی بیرون شدو گفت: هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم: احتیاج نیست بابا, سمیرا میاد دنبالم
بابا: نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا: خوبه خودم رامیرسونم
یه مقدار استراحت کردم, اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد.
آماده شدم ,بابا امد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل, اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت: چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من: با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت: خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت: نمیای بریم
گفتم: نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_هفتم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری
08.mp3
زمان:
حجم:
3.64M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_هشتم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتم 🎬 رفتم داخل اتاق، علی و طارق روی مبل نشسته ب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هشتم 🎬
از اونروز به بعد، طارق هر وقت فرصت میکرد احکام دین و... را یادم میداد و الآن که نزدیک یک هفته از اسلام آوردنم گذشته، من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️
محل عبادت من، کنار سجادهی خاکی طارق در زیر زمین خانه است، آخه باید دور از چشم خانوادهام نماز بخوانم, حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را در زیر زمین میگذراند، اما از حق نگذریم، تمام عمرم یک طرف و این یکهفته هم هزار طرف، لذت عبادت و شیعه بودن چنان شیرین بر بدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش.....
چند روزیست که خانواده خاله هم به کربلا عزیمت کردهاند اما علی مانده و خیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند و من لحظه شماری میکنم برای این سر زدنهای گاه و بیگاهش....
در افکار خودم غرق بودم که در خانه را به شددددت زدند.
مادرم با عجله در را بازکرد و پدر با حالی هراسان داخل شد....
خدای من سر و وضعش چرا اینجوریاست؟؟
پدر: طارق، طارق نیامده؟؟
مادر: نه نیامده، صبحی علی آمد دنبالش ، نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته...
پدر: خاک بر سرمان شد، شهر به تصرف داعش درآمده، نبودین که ببینین در بازار چه بلوایی به پا شد... میزدند و میبردند و میکشتند... باز هم ایزدمنان را سپاس که دیروز مغازه را معامله کردم وگرنه الآن تمام مالمیلک دکان برباد رفته بود...
ام طارق، هرچه که پول و طلا و... داری جم و جور کن اگه شد آخر شب، حرکت میکنیم، فقط یه کار کوچک دارم که سرشب باید برم و انجام بدهم، طارق هم باید بیاد، اصلأ هیچ کس نباید اینجا بمونه، هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده....
سرشب است و هیچ خبری از طارق و علی نشده، پدرم با هزار ترس و اضطراب رفته بیرون، دل توی دلم نیست، در دلم به امام حسین علیهالسلام متوسل شدم...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989529264.mp3
زمان:
حجم:
4.77M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#این_که_گناه_نیست
#قسمت_هشتم
👈 گناهکاری که بعد از گناه، به ترس و اضطراب میفته؛
❌به نجات نزدیکتره؛
تا کسی که اهلِ عبادته، اما از گناه نمی ترسه!
بهم ریختگیِ بعداز گناه
نشونهی یـه وجدان بیداره
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هفتم صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هشتم
"لیدا"
از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه.
بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون.
من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد توحیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام.
عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست.
اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم.
_ماشالله بزرگ شدی محدثه جان.
باحرص دندونامو بهم فشردم.
_عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین.
ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش.
مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن.
—کارن جانو آوردم.
کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش.
همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره.
بابا منو به کارن معرفی کرد.
_کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا.
دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم.
اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟
نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت. دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد.
آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد.
دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟
موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز.
با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن.
حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید.
دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم.
از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد.
مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن.
اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#ادامه_دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_هفتم هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرت
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
#قسمت_هشتم
_همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست...
مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟
لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم...
ژانت مواظب خودت باش. فعلا...
طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود...
اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش..
نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون...
خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور!
احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!...
بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود...
تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم...
ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد.
با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام
داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود...
لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی.
یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم...
وقتی برگشتم طرفش و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم...
بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری...
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر:
_من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی...
وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم...
_خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار...
واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم...
شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید...
خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد...
نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین...
هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه...
آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید...
مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری...
زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق!
پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن...
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei