🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_سیزدهم دلم
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_چهاردهم
تازه رسیده بودیم کارگاه که در زدن.🙄 پسر اتابکی! پسر بزرگترش ! بالاخره اومد. 😳
چقدر بر خلاف پدرش چهره ی سردی داشت.😐 یه جوری سرتاپام رو نگاه کرد که مور مور شدم. 😖 خدارو شکر می کردم که خاله هم پیشم بود. یه چند دقیقه ای بدون اینکه هیچی بگه راه رفت و همه جا سرک کشید. تا اینکه گفت: صیغش بودی؟😳😳
یخ کردم. پاهام به زمین میخ شدن! حس میکردم چند تن وزن دارم. قدرت جابجا شدن نداشتم…🥺😔😔
ادامه داد: یا شایدم ….😒
به زحمت گفتم: بلللللله؟!😳
با وقاحت تمام دوباره سوالش رو پرسید!😖
خاله اومد جلو و گفت: آقای محترم مراقب حرف زدنت باش.😐 اما اون همین طور ادامه داد که آخه خانووووم چه طوری باور کنم دختر به این جوونی، تنهااااااااا بدون هیچ اجاره نامه یا قراردادی اومده و اینهمه وقت اینجا رو قوروق کرده! لابد یه چیزی بوده دیگه.😑😑
اعصابم کاملا بهم ریخته بود و صدام می لرزید اما سعی کردم مسلط باشم و گفتم:😬
شما حتی به آبروی پدرتون هم رحم نمی کنید. خدا رحمتش کنه که هر بار خودش با اصرار رسید پرداخت ها رو بهم می داد. درسته که قرارداد رسمیی بینمون نبود اما طبق قول و قرار لفظی و اخلاقیمون من مبلغی ماهیانه بابت سهم شراکت بهشون پرداخت می کردم و با پاهایی که هنوز می لرزیدن رفتم و رسیدها رو آوردم.🤔
همین طور که نگاه کثیفش رو دوخته بود به کاغذها دوباره به خودم جرات دادم وگفتم: ما همین امروز قرار هست که ملک دیگه ای رو اجاره کنیم و حتما تا چند روز آینده تخلیه می کنیم.😰😑
اما احسان که تقریبا بویی از انسانیت نبرده بود، گفت: اینا که ارزش قاونی ندارن. رو راست بگو چه جور قول و قراری بینتون بوده شاید ما هم طالب شدیم ادامه بدیم…😖
باورم نمیشد پسر آقای اتابکی انقدر وقیح باشه. دیگه نای حرف زدن نداشتم.😦
خاله اومد جلو و با عصبانیت گفت: بیرون! بیروووون آقااااا!🙄
خیلی طولی نکشید که وجود منحوسش رو از کارگاه بیرون برد و گفت: فردا تخلیه باشه!😐
انقدر حالم خراب بود که فقط دلم می خواست زودتر بره تا اشکهام رو تو دامن خاله گریه کنم.😭😭😭
حس میکردم تموم بودن آدمیزادیم درد می کرد. انگار با حرفهاش و نگاه های آلودش همه جای تنم رو چنگ زده بود….🥺🥺😭😭😭
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_چهاردهم تاز
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پانزدهم
با اتفاقی که افتاده بود، دیگه حتی لحظه ای جایز نبود که اونجا بمونم.😔
باید هر چه سریعتر جابجا میشدم. به خانوم ها آدرس محل جدید رو دادم و گفتم تا چند روز دیگه خبرتون میکنم.😞😞
رفتیم بنگاه. مالک اومده بود. گفتم میشه قرار تحویل ملک رو زودتر بگذاریم.🥺
صاحب ملک که مرد میانسال و خوش اخلاقی بود خندید و گفت خانوم هنوز قرار داد رو تنظیم نکرده ؟!🤗
یه کم واسه این عجول بودن شرمنده شدم، 😰
خالم دخالت کرد و گفت: آقای ذوالقدر ما به دلایلی مجبوریم ملک قبلی رو زودتر تحویل بدیم و خب تعدادی دستگاه و میز کار هست که باید جابجا کنیم. 🤔آقای ذوالقدر یه کم فکر کرد و گفت با مسوولیت خودتون و هماهنگی با مستاجر قبلی (البته پسر خوبیه مشکلی پیش نمیاد) احتمالا میشه وسیله هاتون رو گوشه ای بگذارین تا کارگاه کاملا تخلیه و تحویلتون بشه. 🤔
خالم گفت این لطف بزرگیه و مشکل ما رو حل می کنه.😌
من که هنوز به اعصابم مسلط نبودم ترجیح دادم چیزی نگم و همه چیز رو بسپرم به خاله.
قرارداد امضا شد و وقت اسباب کشی بود.🥺
با آقای ذوالقدر رفتیم دم ساختمونش تا با اون هماهنگ کنه.🙄
اسمش چی بود یعنی؟! 🤔بازم با همون لبخند گیرا اومد جلوی در.☺️
تا دیدمش دلم هرری ریخت.😍
اما در عین حال به آرامش و تسکین قابل قبولی هم دچار شدم. ..☺️
ذوالقدر بهش گفت: پسرم خانم پدیدار می خوان که اسبابشون رو امروز بیارن. موردی نداره؟ 🤔گفت اما من هنوز چند روز دیگه کار دارم. ذوالقدر ادامه داد می دونم عمو جان!🙄
آیییی چرا اسمش رو نمی گفت!!! همش پسرم و عمو جان و مگه اسم نداره این بنده خدا!!!!🤔🙄
خلاصه توافق شد تا ما هم یه گوشه از حیاط وسیله هامون رو بگذاریم.
جابجابی وسیله ها که تموم شد، از خستگی رمق نداشتیم. 😰🥵
کنار شون نشستیم رو زمین تا نفسی بگیریم و بریم که با یه پارچ شربت آبلیمو اومد پیشمون.😍
“خسته نباشید! گلوتون رو تازه کنید. آبلیموی خونگیه. ”😍😌
خالم سینی رو گرفت و تشکر کرد و گفت پسرم راضی به زحمت نبودیم.😌
خیلی مودبانه گفت: رحمته و ازمون خواست اگه چیزی لازم داشتیم بگیم.😍
سعی کردم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و یه سوال بپرسم.🤭
اما همین که گفتم “ببخشید” قلبم از داشت مثل گلوله از گلوم میزد بیرون. 💗💗
با خودم گفتم حالاچه کاری بود جلوی خاله!😯 الان سوتی میشه! 😐 اما دیگه پشیمونی فایده نداشت. 🤭
باید یه چیزی می پرسیدم .🤔 گفتم: آقای … گفت بردیا هستم.😍😇
گفتم آقای بردیا اینجا رو چند وقته دارین اداره می کنین.🙃 مکثی کرد و گفت …. پنج شش سالی میشه! 🙂
عمو جان بهم لطف داشتن و اینجا رو مدت زیادی در اختیارم گذاشته بودن اما حالا دیگه وقتش رسیده بود که برم……😍😌
بردیا برادر زاده ی ذوالقدر بود! تحصیل کرده تو فرنگ! و تو این شهر کوچیک یه کارگاه داشت!😌😇
سوالهام تمومی نداشتن….😉
همینطور که خیره به آسمون نگاه میکردم تو جام غلطی زدم و آرزو کردم کاش بیشتر ازش میدونستم…🤩
اما اصلا چرا نسبت به این غریبه انقدر کنجکاو بودم.🤩 اون تو چند روز آینده می رفت و ….🥺
کاش میشد نره!🥺 کاش می شد اونجا باهم کار می کردیم!🥺
اییی حلیمه! 🙄چت شده! 😳 فردا روز سختیه!😥 بگیر بخواب!!!!😴
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_پانزدهم با
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_شانزدهم
اضطراب و دلهره ی جابجا شدن و کار رو از سر گرفتن خواب رو ازم گرفته بود🙂 و البته چشمهای مهربون بردیا.🙃
از طرف دیگه فکر وخیال مدرسه که مدتی بود ازش غیبت کرده بودم.😕
سرو سامون دلم و زندگیم دوباره یهو بهم ریخته بود. اما همش به خودم می گفتم قوی باش. همه ی اونهایی که تو قدمهای قبلی کنارت بودن بازم هستن.🤗
البته به جز پیرمرد مهربون…🥺😢
اما حتی اونهم سهم خودش رو تو آینده ی من داشت…. یه کوله بار تجربه! من همیشه مدیون حمایتش بودم.😍
پس نباید با ترس های بی جا انرژی خودم رو هدر می دادم. تمرکز کردم رو جای جدید و پیشرفت های تازه ای که میتونست زندگیم رو بهتر کنه.🤔 باید پول بیشتری پس انداز میکردم.💵 باید قرض خاله رو هم پرداخت میکردم.💷
صبح خیلی زود 🌝بلند شدم و درست مثل سربازهای جنگی👩✈️ آماده ی رزم شدم.💪
از روزی که مبارزه رو از خونه ی خودم شروع کرده بودم همیشه روبه جلو رفته بودم پس نباید می ترسیدم فقط باید قویتر می شدم.😎👌
اول رفتم مدرسه و ماجرار رو اطلاع دادم. بهم گفتن غیبت زیاد از کلاسها باعث میشه امتحانها برای خودم سخت بشه.😥 ولی من چاره ای نداشتم.😶
قول دادم که تا قبل از شروع امتحانها خودم رو به کلاس برسونم . بعد از مدرسه رفتم کارگاه بردیا.😍
دوست داشتم تا هنوز نرفته بیشتر کنارش باشم.😍 یه حسی باهام مبارزه میکرد که نرم، اما سعی کردم بهش گوش ندم و برم….😍🙈
در رو باز کرد و با لبخند دلنشینش گفت شما چه سحرخیزین!☺️
گفتم: عادته. گفت حتما لحظه شماری می کنید تا ما بریم از اینجا.
از این سوء تفاهم تلخ خوشم نیومد و گفتم نه!😔 من فقط دلم می خواست بیام برای کمک. 😔گفت: اتفاقا کمک هم لازم دارم.😌 باید یه سری خورده وسایل رو بسته بندی کنم. ممنون میشم. 😌 اینجوری شاید بشه تا غروب کارگاه رو تحویل بدم.🙂
زودتر رفتنش هیچ کمکی به حال دلم نمیکرد اماشاید این تنها بهانه ای بود که بتونم بیشترکنارش باشم ….😍😔
وقتی کارتون ها رو آورد پیشم، گفت:
چند وقته مشغول این کارین؟🤔 گفتم از وقتی یادم میاد. خیلی ساله.
گفت پس استادین! گفتم چی بگم. در حد و اندازه ی خودم. گفت درس و مدرسه چی؟🤔 با خجالت گفتم😰 مشغولم. اما اون با هیجان گفت دانشگاه می رین؟🤗 سرم رو پایین اندختم و گفتم نه. مدرسه ! گفت: آفرین! 🤗
با تعجب سرم رو بلند کردم و اون با همون نگاه مهربونش☺️😍 گفت: دلیلی نداره سفر نامه ی زندگی همه شبیه به هم باشه.
اما چه خوبه که بنا به نقشه ی زندگی خودمون همیشه رو به جلو بریم. باید به اون گنجه برسیم. مگه نه؟! ..😍🤔🤗
از کدوم گنج حرف میزد؟! گنجی که تو نقشه ی زندگیمون پنهانه!!!!🤔
سخت بود یه کم فهمیدنش اما هرچی که بود باعث شد تا با احساس برابری بیشتر، جرات حرف زدنم بیشتر بشه. گفتم: من عاشق درس خوندنم😍 اما متاسفانه یه مدتی از مدرسه جاموندم .😔 الانم باز به خاطر شرایط جدید یه مدت غیبت کردم و به تلاش مضاعف احتیاج دارم. با اشتیاق گفت: 🤩 من میتونم کمکت کنم.🤩
گفتم: چه طوری؟🙄
گفت: من تو خیابون عدل دارم مزون لباس عروس میزنم.😍 که خیلی هم از اینجا دور نیست.
این اولین مزون این منطقه هست .
یه تعدادی سفارش هم گرفتیم. بعد از جابجا شدن هر وقت حوصله داشتین من آماده ام تا کمکتون کنم…😌🙂
چقدر خوب بود. 😍 چقدر خوشحال بودم. ☺️
داشتن یه هم صحبت دلنشینی مثل اون با اونهمه دانش و تجربه چیزی بود که شاید فقط تو خواب می تونستم ببینم. اما انگار خواب نبود….😍☺️
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_شانزدهم اضط
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هفدهم
مزون لباس عروس!😍 چه ایده ی محشری!😇😃
ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….🤔
گفت: چرا که نه! فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.🤗
یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…🤗🤩
گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…😍
حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟🤔😳
شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!🙄
انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…😯
وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…🤭🤗
با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. 😍امتحانها رو با موفقیت گذروندم.👌
بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.🙂
سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم.🥰 مامان امیر رو می گم.😇 دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…🙃😇
لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…😍🤗👏
میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.🧖♀
یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود، بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟🤔
(انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن )
طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…🤩😍
ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟
شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….🙃
شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…🙃
حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، 🙂🙃اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..🙃
آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….😌☺️
قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، 😍تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود.
اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!😕
احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم،😍☺️
امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد
حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..😍☺️🤭
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هفدهم مزون
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هجدهم
گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتما با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم.
باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔
شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭
شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺
کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃
یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳 دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶 حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔
اما نه! نمی تونست این باشه….🤭
پس چی بود؟!….🤔
دل تو دلم نبود که بگه…🙃
اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊
نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️
رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉
خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄
وقتی برگشتم نبود…😳
می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊
از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️
اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️
چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌
چقدر کم طاقت بودم…😩
چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕
داشتم تماشاش می کردم که گفت:
حلیمه!😍
یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که…
اومدم…. اومدم….
برای خداحافظی…🥺🥺
صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭
گفت: آره حلیمه! یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐
چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑
ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂
بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟
من! …🥺😢
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هجدهم گاهی
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_نوزدهم
انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔
خیلی چیزها دوست داشتم که بگم. دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺
بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍
دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺
دلم می خواست بگم چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢
دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭
اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔
من شوکه بودم و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟
مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭
و رفت…😭😭😭
آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢
آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺
گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕
از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم. مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من انقدر بی تابم! اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢
هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که ….
آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺
این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭
انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢
طول کشید تا به رفتنش عادت کنم…
خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁
زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔
خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔
به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم…
رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود. اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑
بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه. اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥
بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم. ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔
و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢
همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن….
با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان #حلیمه?😢😍
#پایان
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🔮👈 #حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_اول
روز سختی رو گذرونده بودم.😓 شبیه به هر روز دیگه.
بعد از ۱۴ ساعت کار مداوم تو اون دخمه ی نمور و کم نور😢 از پشت چرخ خیاطی که بلند می شدم درست شبیه به عنکبوتی 🕷بودم که چهارتا پای نازک و زشتش بهم گره خورده بودن.😔
دست و پام رو باید انقدر کِش می دادم تا قلنج های گیر کرده تو بند بند وجودم با سر و صدا می شکستند و یواش یواش کمرم صاف می شد.😰
اونوقت تازه صدای ناله ی استخوانهام بود که بلند می شد.😵
اون ساعت که از کارگاه می زدم بیرون دیگه وقت زندگی کردن تموم شده بود و نوبت بیهوشی نزدیک بود.😵😲
از آبگوشت کوبیده ی ظهر چند لقمه ای می خوردم 😋و سرم به بالشت نرسیده خرناس هام بلند می شدند.😴🥱
اما اون روز فرق داشت!🙄
رو پلکان آخر بودم که شنیدم پسرعمو حیدر داره با خان داداش پچ و پچ می کنه. 😐
حیدر ۴۰ سالش بود. همسرش چند ساله پیش به رحمت خدا رفته بود و مجرد بود. 😯
یه وقت هایی متوجه چشمهای هرزش شده بودم👀
ولی هیچوقت پا نمی دادم تا جسارتش رو داشته باشه که چیزی بگه. 😶
ولی کلا انقدر هم آدم تیزی نبودم که بخوام کنجکاوی خاصی نسبت به مسایل اطرافم داشته باشم، 🙄
یعنی مدتها بود که حوصله ی نزاع برای هیچ چیزی رو نداشتم و شبیه یه ماشین کوک شده سر ساعت کارم رو شروع می کردم. 🤖
زیرزمین نمور خونمون 😦و اتاق پشتی که جسم نیمه جونم رو شبها توش رها می کردم تنها تعریفم از زندگی بود. 😢🥺
اما اون روز همه چی فرق داشت…🤔
همینطور که نزدیک تر میشدم به شیر یخ زده ی آب 🚰توی کنج حیاط بیشتر اسم خودم رو می شنیدم.🙄
اولش فکر کردم نکنه عقل از سرش پریده و سفره ی دلش رو پیش خان داداشم باز کرده باشه! 🙄😯
اما پیشتر که رفتم شنیدم که می گفت چرا حلیمه رو هم شریک نمی کنی تو کار.🤔
الان بچه ست ولی چند صباح دیگه دو دو تا چهارتا می کنه و ازت به دل می گیره.🤔 شنیدم که خان داداش گفت: 😯
بعد از خدا بیامرز بابام زیر پر و بالش رو گرفتم.😢 کار یادش دادم، نونش رو میدم. دیگه چی می خواد. من شریک ضعیفه واسه اموالم نمی خوام!😳🥺
یه چیزی مثل صاعقه⚡️ زد به قلبم.💔
وقتی سالها پیش بهم گفت درس📕 و مدرسه رو تعطیل کن، نمی تونم خرجت رو بدم با وجودیکه روز مرگ آرزوهام بود🥺😢 قبول کردم و تا اون روز خودم رو از خان داداشم جدا نمی دونستم….
اما اون روز فرق داشت…. این وجود نازک و کج و کوله ی من🥴 تو اون سگ دونی که اسمش کارگاه بود هر روز مچاله تر می شد از زور کار!
مزد کارگریم رو می خوردم. اونوقت دادشم منت سرم می ذاشت😥 که نونم رو میده. همچین که انگار سرم رو محکم کوبیده باشن به طاق آسمون هفتم و رها شده باشم رو زمین گیج گیجی خوردم و رفتم تو رختخواب….😴😵🤕
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🔮👈 #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_اول روز سخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_دوم
برعکس هر روز خوابم نبرد.😏 حساب و کتاب سالهای گذشته امانم رو بریده بود.😢
۸ سال بود که رنگ آفتاب ندیده بودم.🌝
از قبل طلوع تو دخمه چرخکاری می کردم و تنگ غروب دست و پای کج شدم رو تو ایوون تکون می دادم و کمای موقتی داشتم😴 و فردا روز از نو ….😶
حتی فرصت نداشتم مثل دخترهای دیگه برای خودم رویاپردازی و خیالبافی کنم.😇😢
کمترین ایده ای از ایده آل های زندگیم نداشتم.😕 و اون روز برای اولین بار بود که داشتم به چیزی جز تل انباشته ی پارچه های برش خورده ی روی میز چرخکاری فکر می کردم.😔😞
به خودم! به اینکه دارم چه غلطی می کنم و چرا تا حالا غافل بودم.😣😞
به اینکه منم به اندازه ی کارگرهای افغانی بی پناه توی کارگاه بی پناه بودم.😢😩 به اینکه چه روزگار غم انگیزی داشتم.😢😭 به اینکه چقدر خدا من رو از یاد برده بود.😭😭 به اینکه حتی یه دوست نداشتم.🥺🥺 هیچوقت حتی یه لحظه به این فکر نکرده بودم که سگ دو زدنهام تو اون دخمه شده بود ماشین زیرپای خان داداشم. 😣🙁شده بود مغازه ی سر نبش چهار راه ، شده بود ….☹️
اما اون به این فکر می کرد که من سر سفرش یه لقمه نون می خورم. 😮چرا فکر نکرده بود که منم می تونستم مثل هم سن و سالهام الان مشغول مشغله های دخترونه ی خودم باشم😥
ولی به جاش همه ی نگرانیم این بود که تا شب نشده باید ۱۰۰ تا کار دوخته شده تحویلش بدم.🥵
تا قبل از سپیده ی صبح تصمیمم رو گرفته بودم. باید یه چیزهایی تغییر می کرد.😑 اما چه جوری؟! 🤔هیچ ایده ای نداشتم اما دیگه نمی خواستم مثل گذشته باشه.🙄
دیگه نمی خواستم سربزیر و مظلوم به کار کردن بیرحمانه و تباه کردن زندگی بی هدفم ادامه بدم …..😖😩
با این فکرها از اومدن صبح می ترسیدم از اینکه دیگه نباید می رفتم تو کارگاه و از اینکه قرار بود با خورشید روبرو بشم.😳😐
از اینکه باید جواب سربالا می دادم هم بیشتر. کلا از اینکه این عادت ۸ ساله رو قرار بود ترک کنم می ترسیدم.😰😨
همه ی این اولین ها کافی بود تا حتی میل بیرون رفتن از رختخواب رو نداشته باشم.😲😵
ترسناک بود اما نا امید نشدم. 😌 باید یه طوری از زیر یوغ این استثمار ۸ ساله بیرون می اومدم.💪
با وجودیکه همه ی سلولهای وجودم داد می زدند نترس ولی سعی می کردم زمان رو با خودم زیر لحاف دفن کنم.😵
با واقعیتهای روز جدید روبرو شدن لحظه ای فراتر از توانم بود. من هرگز تمرین نکرده بودم برای خودم بجنگم.🙄 ۸ سال بود که تسلیم بودم و شاید توقعی که از خودم داشتم چیزی شبیه به این بود که از یه جوجه اردک🐤 میخواستم شهامت پروزا یک عقاب 🦅رو داشته باشه.
من غرقِ حادثه ای که تو تنهایی دلم اتفاق افتاده بود و خان داداشم دل نگران صندلی خالی من تو کارگاه، اومد و از لب پنجره با آهنگی 🎼که همه ی کارگرها رو صدا می زد صدام زد….☹️😔
حلیمه! حلیمه ! لنگ ظهره! نمیخوای دست بجنبنی؟!😟 هیچ چی نگفتم.😕
دوباره صدا زد و من نفس نفس می زدم زیر لحاف. تا اینکه اومد توی اتاق.😣
چته بچه چرا خفه خون گرفتی؟! بزن کنار بینم این پتو رو!🙁
آروم گفتم ناخوشم خان داداش.🤒 امروز نمیام کارگاه.🙄
گفت: یعنی چته!؟🤔 گفتم: هیچ چی بهتر شم میام!😐
بدون اینکه دلواپسی خاصی برای احوالم داشته باشه 😐
سرازیر شد که بره اما قبل رفتن آخرین امیدم بهش رو آوار کرد رو سرم و گفت: پس تکلیف کارهای انبار شده رو میزت چی میشه! 😖دیگه اشکهام سرازیر شد!😭😭😭
زیر پتو از غربت این غصه که من رو واقعا کارگر خودش می دونست، دوست داشتم که بمیرم ولی صدام رو خفه کردم و گذاشتم که بره!!!!!😢😢🥺🥺
همه ی خوبی این اتفاق این بود که دیگه ترس های صبح رو نداشتم. یکی از اولین ها رو تجربه کرده بودم. با خودم فکر کردم اون بقیه ی دیگه هم نمی تونن از این یکی خیلی سخت تر باشن و خودم رو آماده کردم تا با زندگی روبرو بشم.😑😟
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_دوم برعکس هر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_سوم
با وجود همه ی تلاشی که داشتم آسون نبود که چیزی غیر از عادت های گذشته باشم.😮
سایه ی سنگین ترس حرکتم رو کند می کرد.😱 رها شدن از بندهای ۸ ساله که جزیی از من شده بودن زمان لازم داشت.🙁
حتی گاهی ترجیح می دادم بی خیال ماجراجویی شب گذشته بشم🙄 و لابلای تارهای تنیده شده ی عادت، بقیه ی زندگیم رو سر کنم و منتظر باشم تا شاید دست تقدیر لقمه ی لذیذتری تو دامنم بندازه.😌
اگر امروز به فردا می رسید حتی اعتصاب خاموشم رو هم نمی تونستم ادامه بدم. باید چی کار می کردم؟!….🤔
کاش یه راهی بود برای پایان دادن به عمر موجود منزجر متولد شده تو وجودم که حالا دیگه همه ی روحم رو تسخیر کرده بود….😣😞
یه فکری به سرم زد.😳🤔
شاید بهتر بود به روال گذشته بر می گشتم و وانمود می کردم که هیچ اتفاقی نیافتاده و سعی می کردم تدریجا پوسته ی زمخت تسلیم رو از تن و روحم خارج کنم.😩
این راه آسون تری به نظر می رسید. می شد سعی کنم تناسخ رو تجربه کنم و در زندگی دیگرم موجود آزاده تری متولد بشم.😢😕
اما اینبار با هوشیاری باید تصمیم می گرفتم 🤗که قرار بود چی از زیر پوست ضخیم و زشت امروزم بیرون بیاد.🤔
این شیوه حتی راه بهتری بود تا به خودم فرصت بیداری و کنجکاوی بدم. 👌
بالاتر از چرخ های دوزندگی صنعتی دست های معامله هر روز جابجایی های بزرگی انجام می دادن که خمودگی روح تسلیمم نمی گذاشت ببینمشون.😵 حالا باید می دیدم و می شنیدم….🙄
اینطوری احساس سردرگمی کمتری داشتم و از فرصتی که به خودم داده بودم راضی تر بودم.🙂
دیگه نزدیک غروب بود و خاموشی.🌓 خستگی همه ی این چندسال رو تو سرنوشت سازترین روز عمرم یکجا در کرده بودم و خیلی مشتاقانه منتظر صبح فردا بودم.🌝
راه سختی در پیش بود و قوای زیادی لازم داشتم تا بتونم دوباره متولد بشم. .
برخلاف روز گذشته خیلی زودتر از همه خودم رو به کارگاه رسوندم. 😌من اون آدم دو روز پیش نبودم.😌
با یه ولع خاصی می خواستم هیچ چیز از نظرم دور نمونه. 🙄اومدن ها و رفتن ها و هر چی که زیر پوست خشک کارگاه اتفاق می افتاد.
تازه جاگیر شده بودم پشت میزم که خان داداشم پیداش شد. یه کم نگام کرد و گفت: 🤔آفرین دختر!😍 امروز زود جستی!☺️ بجنب! بجنب که دیروزت خسران شد.😊
کنترل خودم رو حفظ می کردم تا اتفاق عجیبی نیافته. من به زمان نیاز داشتم و وقت خوبی برای از کوره در رفتن نبود. 🙃
شروع کردم و خوب گوش می کردم.🙄 چقدر مراجعه کننده زیاد بود.☺️ چطور تا حالا ندیده بودمشون.
اونهایی که کار میاوردن. اونهایی که برای بردن کارها می اومدن. واسطه گرهایی که خرید و فروش پارچه داشتن اونها که نخ میاوردن و ….👌👌
چند هفته ای به همین منوال گذشت. بعضی از آدمها رو تو روزهای متوالی می دیدم ولی بعضی ها رو فقط همون روز اول دیده بودم. سعی کردم اسم هاشون رو به خاطر بسپارم….👌🤔
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_سوم با وجود ه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_چهارم
یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄
اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.
شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄
اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃
این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔
دنبالش رفتم تا دم در. 😞
وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯 حاج آقا آخرش چند؟ 🤔
گفت چی؟
گفتم: چرخ خیاطی ها!🙄
یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔
پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄
حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔
حاج آقا داشت بهت زده نگام می کرد.😳
گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم: نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦
یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶
تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم) خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇
اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️
هیچ وقت نمی خواستم وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟
بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗
و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭
داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗
با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳
گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔
گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔
گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن! شماره هاشونو گرفتم!🙄
گفت: پس واقعا مصممی!🤔 گفتم: آره!🤗
گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍
گفت: خیلی وقته تعطیله. ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠
گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم .
گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️
یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم.
ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵
کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️
خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈
اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁
داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠
گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐
شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_چهارم یکی از
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پنجم
صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩
گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰
باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗
بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹
گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂
البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇
کارگاه حدوداً ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯
از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗
با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗
خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم. قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸
و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀
آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴
با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم. دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در.
حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔
گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉
کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️
چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄
گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍
گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄
چقدر بزرگوار بود! تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌
حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_پنجم صبح خیلی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_ششم
هفته های اول سردرگمی زیادی داشتم😇 تا اینکه کم کم به این چالش تازه خو کردم.😊
با یه تعدادی از شماره هایی که داشتم قرار و مدار گذاشتم و شروع کردیم.📱
مدیریت کردن آدمها و کارهایی که باید هر روز آماده ی تحویل می شدن، آسون تر از چرخکاری که نبود هیچ، بارها پیچیده تر بود. 🙄😑
همه ی تلاشم این بود که تبدیل به آدمی مثل خان داداشم نشم. سعی می کردم رنجی که بانوها پشت میزهای آهنیشون می کشیدن رو بفهمم.🥺 اگرچه هنوز توان مالی زیادی نبود که بتونم با پاداش خوشحالشون کنم اما از سرمایه ی آدمیزادی تا هر جا که شعورم یاری می کرد هزینه می کردم.😍🥰🤩
باراولی که برای تحویل کارها به بازار رفتم خیلی حس خوبی نداشتم.😞 آدمهای بیرون کارگاه همه شبیه به حاج آقا اتابکی نبودن و معاشرت باهاشون اونقدرها هم که تصور میکردم آسون نبود.😟
خب! معامله با یه دختر تنها این توهم رو بوجود می آورد که می تونستن به راحتی حقوقش رو پایمال کنن.☹️ برای من هم که تجربه ی زیادی نداشتم کارخیلی راحتی نبود. اما تلاش کردم تا خیلی محکم باشم…👌💪
اون روز با خستگی و اضطراب ناشی از فشارهای روانی بیرون از حریم راحت زندگی و غرق تو نقشه های آینده نزدیک کارگاه شده بودم که دیدم خان داداشم داره از دور میاد.😫😳
می خواستم خودم رو یه گوشه پنهون کنم اما زودتر من رو دید، هنوز بهش نگفته بودم دارم چی کار میکنم وحشت برم داشت، 😫صورتش از عصبانیت سرخ، 😡
نزدیک تر شد و وقتی رسید بهم بدون هیچ حرفی یه کشیده ی محکم کنار گوشم خوابوند. 😠سرم پاین بود و اشک می ریختم.😭
اما اون بی توجه به اینکه دارن نگامون می کنن، فریاد زد: حلیمه خیلی بی چشم و رویی!!!!!!!!!😠 اینهمه برات زحمت کشیدم. من اصلا خودم زندگی نکردم.
همش به فکر این بودم که یه پول و پله ای جمع بشه زندگی تو رو سرو سامون بدم بعد خودم به فکر تشکیل خانواده باشم. اونوقت تو اینجوری یواشکی من و هیچی حساب نکردی و سر خود رفتی چی کار کردی؟!!!!!!!!😠😡
نمیتونستم چیزی بگم. ترجیح دادم بهش اجازه بدم همه ی ناراحتی هاش رو رو کولم بذاره و بره.😭 گفت و گفت و گفت انقدر که دیگه از من چیزی جز خاکستر نموند…🥺😢
خودم رو به سختی جمع و جور کردم و از دید مردم دور شدم . انقدر حق به جانب بود که گاهی فکر می کردم واقعا در حقش ظلم کردم و عذاب وجدان داشتم، اما گاهی هم دلم برای خودم میسوخت و ….😭😢
شب سختی رو گذروندم.🥺 انقدر احساس بی کسی و تنهایی داشتم که دلم می خواست با همه ی بدبختی هام دوباره به محمود پناه ببرم و ازش بخوام که من و ببخشه، آخه اون تنها برادرم بود. تنها یادگاری پدر و مادرم….😭😢🥺
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_ششم هفته های
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هفتم
اما نه! پس اینهمه زحمت چی میشد؟!🥺 رویای بزرگی که تو سر داشتم چی؟!🙄
باید یه راه بهتری برای حل این ماجرا پیدا می کردم.👌
شاید بهتر بود زودتر پیشش رفته بودم و بهش گفته بودم قبل از اینکه از کسبه ی بازار بشنوه …😕 ولی خب حالا دیگه گذشته بود، باید طبق شرایط تازه یه فکری میکردم….🙂
از خاله خواستم دوباره همراهیم کنه. با وجودیکه دیدن دوباره ی محمود خیلی سخت بود اما یه جعبه شیرینی گرفتیم و …..😍
از در که رفتم تو دیدم حیدر لب حوض نشسته. با دیدنم چشماش یه برقی زد…🙄
رفتم پی داداشم.😟
با چشم های قهر 🙄و اخم های پایینش😞
اومد و به خاله خانوم خوشامد گفت. اما هنوز جواب سلام من رو نمی داد….😔
با هر زحمتی بود نشوندیمش تو تراس که بگیم هرچی سر دلمون سنگین بود.🙁
چقدر پیدا کردن کلمه ها سخت بود.😧 هنوز صورتش برافروخته بود. 😡
شروع که کردم اشکهام بی محابا می ریختن. 😭😭
نمی خواستم از دلِ شکستم 💔بگم. بعد از تشرهایی که هوارم کرده بود، غرورم بیش از گذشته جریحه دار بود، 😟برای همین فقط گفتم:
ببین داداش درسته که زحمت زیادی برام کشیدی، اما من دیگه نمی خوام سربارت باشم.😔 نمی خوام زندگیت رو وقف من کنی. 🥺می خوام هر دو آزاد باشیم.😟
محمود هیچی نمی گفت و انگار بعد از داد و هوار دیروز دیگه چیزی ته دلش نمونده بود که بگه فقط هنوز آثار خشم تو چهرش پیدا بود….😡
دلم برای خاله مهین هم می سوخت که باید به اندازه ی من این فشار رو تحمل می کرد،😔 اما با متانت بی اندازه ای که همیشه ازش سراغ داشتم خان داداشم رو صدا زد و گفت:
ببین محمود جان! تو زحمت زیادی برای حلیمه کشیدی 😍و تا حالا پناهش بودی🤗 اما از این به بعد فقط برادرش باش.😍 بگذار زندگیش رو خودش بسازه تو فقط کنارش باش.🙂
حلیمه بچه نیست. اون بیست و دو سالشه. یعنی به طور قانونی حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره.🤗
محمود بلند شد و با غیض زیادی گفت:شما دیگه چرا خاله خانوم؟!!!😳😠 قانون کدومه!!! خارج نیست که اینجا!!!!😳
هرکی هیجده سالش شد جداشه بره هر غلطی دلش می خواد بکنه!!!😳😟 با عرف چی کار کنم.
می دونین من تو این مدت چیا شنیدم؟!!!!🤔😠 آقا محمود کلاتو بذار بالاتر!!! خواهرت داره با بازارچی ها حشر و نشر میکنه!!!😳🥺
اما خاله همون جور متین و مودب گفت: مردم کجا بودن وقتی این بچه تو کارگاه همپای کارگرها کار می کرد؟!!!🤔😠
داداشم دوباره ساکت شد و هیچی نگفت. کُتش رو با عصبانیت برداشت و زد بیرون.
حیدر که از تا اون لحظه از بحث ما میخکوب شده بود🙄 یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: باریکلا دختر عمو.🙄 آفرین!👏 رو کرد به خاله مهین و گفت : بخدا منم دلواپسش بودم.😔
داشت…😏
با بی حوصلگی زیادی باقی وسایلم رو هم جمع کردم و به خاله خانوم گفتم که بریم. و چشمهای متحیر حیدر ما رو تا دم در بدرقه کرد.😳🙄
یه حس غریبی بود.😩 هم دلتنگی زیادی و هم آزادی بزرگی که توی دلم جا نمی شد.
دلم می خواست یه جایی باشه خودم رو رها کنم، برای همین گفتم: بریم سر خاک مامان؟ 🥺خاله مهین بغلم کرد و گفت: “بریم عزیزم،😍 اما حلیمه! ترسهات رو از خودت بیرون کن. تو قدم بزرگی برداشتی. اون لحظه ای که این تصمیم رو گرفتی قاب کن و از مژه هات آویزون کن. اینطوری همیشه جلوی چشماته. تو به خودت بدهکار میشی اگه بگذاری که ترسهات عظمت اون لحظه رو خراب کنن🤗👌👌
”چقدر لازم داشتم یکی یادم بیاره که شجاعت زیادی به خرج داده بودم و حالا دیگه زندگیم دست خودم بود.🤗🤭
وقتی برگشتیم تو کارگاه خاله مهین گفت که یه مدتی پیشم می مونه تا مطمین بشه که دیگه بهش نیاز ندارم.😍😍
از ته قلبم حس می کردم این مادر زنده رو چقدر دوستش دارم.🥰😍 چقدر بودنش دلگرمیه بزرگی بود.😍 باور کردم که خدا من رو از یاد نبرده بود این من بودم که داشته هام رو فراموش کرده بودم…😍🥰
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هفتم اما نه!
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هشتم
چند ماهی از اون خداحافظی کبودم از خونه ی کودکی هام گذشته بود.😔 روزهای سختی بودن ولی به لطف خدا 😍و دلگرمی های تموم نشدنی خاله مهین، 😍همه چیز خوب پیش می رفت.🤗
کارگاهمون کم کم شبیه خونه ای شد که همه توش احساس آرامش و امنیت داشتن 😇و گاهی از دلتنگیهاشون با بقیه می گفتن و کمی سبک می شدن.☺️ بر خلاف انتظارم حساب و کتابم جور از آب در می اومد. 😌حتی می تونستم سهم حاج اتابکی رو هم کم کم کنار بگذارم.😊
پیرمرد انقدر نجیب بود که سراغم نمی اومد برای همین خودم رفتم پیشش اما اون فقط از اینکه کار پا گرفته بود خوشحال بود.😍
با احساس سربلندی زیادی قول دادم که دیگه می تونه رو درآمد کارگاه حساب کنه…😌😍
جون گرفتن کار بهم جرات داد تا تصمیم تازه ای بگیرم.🤗 کلی کار نکرده داشتم. کلی رویا و آرزوی پشت در مونده.😇🤩 باید دنبال یکی یکیشون می رفتم.😎
برای خودم کتاب📕 خریدم. دوست داشتم دوباره درس بخونم. هرچند که خیلی دیر شده بود.🙄 من هفت کلاس بیشتر سواد نداشتم.😒 وقتی به این موضوع فکر می کردم دلم هزار تیکه میشد. 💔💗
اما نباید دیرتر میشد. شاید خاله مهین هم می تونست کمک کنه.🙄🤔
بهش که گفتم بغلم کرد و گفت: حلیمه بهت افتخار می کنم.😎🤩 اما دخترم من کمک زیادی ازم ساخته نیست. کتابها خیلی تغییر کردن. چرا مدرسه ی شبانه اسم نمی نویسی؟! این طوری وارد محیط آموزشی می شی و مطمینم که سریعتر پیش می ری!🤔🤗👌
گفتم: واااااای عالیه. 🤗🤩خیلی دیر شده برای درس خوندن ولی نباید دیرتر بشه.🙃😇
دستهام رو تو دستش گرفت🤝 و گفت: همه تو شرایط ایده آل زندگی نمی کنن حلیمه جان! 🙂خیلی ها مثل تو مجبورن که دیرتر یا بعد از یه وقفه ای دوباره شروع کنن.🙃 حالا باهم می ریم برای ثبت نام و خودت می بینی.😍😎
دلشوره داشتم! 😦
مدت زیادی از روزهایی که مدرسه می رفتم می گذشت. خجالت هم می کشیدم 😓 ولی راه دیگه ای نبود. برای رسیدن به رویاهام باید شروع می کردم. 😇 ثبت نام که کردیم مدیر مدرسه کلی تشویقم کرد🤩🤗 و بهم گفت:
قول می دم از جوونترین دانش آموزای کلاستون هستی. 😍😉اصلا نگران نباش.☺️
این دلگرمی ها خوب بودن اما من هنوز اضطراب زیادی داشتم . 😧روز اول که رفتم سر کلاس متحیر شدم.🙄 خانوم مدیر راست می گفت. من تقریبا از همه جوونتر بودم.🤩😎
این موضوع انرژی زیادی بهم داد.🥳 این حس که هنوز خیلی هم دیر نبود خوشحالم می کرد. 😃😅 در عین حال ازدیدن بانوهایی که به زندگی و آینده امید داشتن هم حس خوب مضاعفی گرفتم. ☺️انقدر هیجان زده بودم که بی تابی می کردم برای اومدن روز بعد.😌 خیلی تو مدرسه بهم خوش میگذشت.😍
بعد از کارگاهم (خونه گلی حاج آقا اتابکی) اونجا امن ترین جایی بود که سراغ داشتم. 🤗شبها بعد از تعطیلی کارگاه تا چند ساعت مشغول می شدم و همه ی درس ها رو پیش پیش می خوندم 😎
تا جاییکه معلممون بهم پیشنهاد وسوسه انگیزی داد:🤩🤔
“می خوای جهشی بخونی؟”🤩😎 چی از این بهتر بود!!!🥳🤩
گفتم: از خدامه خانوم.😍
چندتا کتاب📚 بهم داد و گفت: “با خانوم مدیرم حرف میزنم تا یه روز تو خرداد بیای و امتحان بدی.📄
” انگار دنیا رو بهم داده بودن.😍
چند هفته سخت درس خوندم. 🤗 امتحانهای دوره ی راهنمایی رو دادم و با نمره ی الف قبول شدم.😎🤩
هیچوقت خانوم ناظری رو فراموش نمی کنم. تو فاصله ای که داشتم برای امتحان آماده می شدم، بارها پیشش رفتم و اِشکال هام رو اَزش پرسیدم. با صبر و اشتیاق زیادی مشکلاتم رو حل می کرد.🥰😍
چقدر آدم های خوب تو دنیا زیاد بودن….😍🥰
#ادامه_دارد...
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هشتم چند ماهی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_نهم
و بالاخره اون روز تعیین کننده اومد ….🙂
باور کردنی نبود! همه ی روی خوش زندگی یکباره بهم رو کرده بود. 😌️
گفتن می تونم دبیرستان رو شروع کنم. خانوم ناظری رو سفت بغلش کردم🤗 و انقدر از خوشحالی بالا و پایین پریدم که سرگیجه گرفتم. 😇
این پیشرفت هیجان انگیز رو با خاله دوتایی جشن گرفتیم . 🧁🎉
غرق تو روزگار درهم پیچیده ای که تازگیها سر کلافش دستم اومده بود و آسته آسته باهم خوب تا می کردیم بودم که ….🙄
حیدر! اینجا چی کار می کنی!😳
اومدم چاق سلامتی دختر عمو . مبارک باشه. ماشالله بزنم به تخته رو اومدی! چه خوب کردی حلیمه! تو حقت نبود که اونطور روزگارت سیاه بشه …😊
حرفش رو قطع کردم و گفتم نمی خوام از اون روزها هیچ چی بشنوم….🙁
آب دهانش رو قورت داد و گفت راستی شنیدم مدرسه میری!🙂
گفتم: آره!😍
گفت: حلیمه راستش …🙄
دلم نمی خواست تو کوچه بیشتر از اون حرف بزنه… برای همین گفتم بیا بریم داخل گلویی تازه کن.🙂 خانومها دارن کار می کنن ولی می تونی یه نگاهی هم به کارگاه بندازی.🙂😊
چشماش برقی زد و قبول کرد. باید یه جوری حالیش می کردم که دیگه نیاد سراغم. برا همین یه کم وقت می خواستم تا فکرم رو جمع و جور کنم.🤔
همین طور که با حیرت🙄 داشت دور و اطراف رو از نظر می گذروند گفت: 🤔 واقعا باید بهت تبریک گفت.😀 کار خیلی بزرگیه! می تونی رو منم حساب کنی دختر عمو هر کمکی ازم ساخته باشه دریغی نیست.❤️
گفتم: ممنون کمکی احتیاج نیست. گفتم: من تنها شروع نکردم خاله مهینم همیشه پشتم بوده. 😍خدارو شکر هم که روسفید شدم پیشش. حاج آقا اتابکی هم که کم از پدر نبوده برام تو این مدت.😍
گفت خدا حفظشون کنه ولی بازم بالاخره برا یه دختر تنها اینهمه مسولیت زیاده!🙁
گفتم: دختر تنها اون موقع بودم که تو پشت میز خیاطی خونمون…. نه! خونه ی خان داداشم هر روز دفن میشدم و خودم رو تشییع می کردم…☹️
الان به لطف خدا تنهایی ندارم.😍 هم خدا هست و هم بنده های مهربونش.😍 تو هم خیالت از بابت من نگرون نباشه. می دونم که مثل برادر دلواپس خواهرتی ولی خوبم….😌
به نظرم متوجه منظورم شد چون رنگش یکباره سرخ شد و سینه صاف کرد و گفت خوشحالم برات. کم کم رفع زحمت کنم. خدا قوت..🙄😐
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_نهم و بالاخره
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_دهم
تابستون که دیگه فارغ از درس📚 خوندن شده بودم رو کاملا سرگرم کار بودم و تونستم پول💵 زیادی پس انداز کنم.😌
حالا دیگه مدت خوبی از شروع کارم می گذشت. قرضم رو به خاله مهین می تونستم کم کم پرداخت کنم.😍😌
خستگی روزهای سخت از تنم در اومده بود و مدام به این فکر می کردم که چطوری محبت های اون و حاج آقا رو میشه جبران کنم.🙂😊
بدون حمایت اونها تو اون روزهای تنهایی جرات نمی کردم هیچ کاری از پیش ببرم.😍🥺
دلم می خواست از خودم و از اونهایی که کنارم بودن تا نترسم تشکر کنم. 🤩برای همین یه جشن کوچیک با کمک بانو ها ترتیب دادیم. 🤩🎊🎉
همه جا رو باهم تمیز و مرتب کردیم. به خاله مهین و حاجی هم گفتیم که بیان. برای هر کدوم یه هدیه هم گرفته بودم.🎁
دوست داشتم بفهمن که چقدر برام ارزش دارن و چقدر هنوز به خاطر اعتمادشون سپاسگزارم.😍😍
بعد از خوردن کیک 🍰و تنقلات🥜🌰 شروع کردم به سخنرانی.
صدام می لرزید اما گفتم . باید می گفتم. باید سپاس به جا می آوردم. اشک تو چشمهاشون حلقه کرده بود.🥺🥺
از انعکاس شادی چشمهاشون فهمیدم که کارم درست و به جا بود. اینجوری شاید یه کم از محبتهای بی توقعشون رو جبران کردم…☺️
یادمه که اون روز حاج آقا کناری کشیدم و گفت: دخترم لازم نبود انقدر خودت رو به زحمت بندازی. اما کاش خان داداشت رو هم خبر میکردی. درسته که اون نتونست به موقع بهت اعتماد کنه اما نباید فراموش کنی که مدتها حمایتت کرده و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتی. شاید حتی جسارتی که برای شروع لازم داشتی رو از تجربه ی تماشا کردن راهی که محمود پله پله رفته بود، بدست آورده بودی، چقدر خوبه که شهامت بخشیدن رو هم پیدا کنی…😍👌
دلم به درد اومد. راست میگفت. چرا باید تو همچین روزی برادرم پیشم نمی بود.🥺
اما یاد آوری خاطره های تلخ اون روزها نمیگذاشت هیچ قدمی به سمتش بردارم. هیچکس نمی دونست که محمود با خودخواهی های بی اندازش چقدر از سهم زندگی کردنم رو نابود کرده بود.☹️ چطور میشد ببخشمش؟!🙁
حتی تو این مدت هم دست از سرم بر نداشت و هر کارشکنی که لازم بود دریغ نکرد تا به زانو در بیام….😟😔
واقعا چرا محمود از برادری و حمایت چیز زیادی نمی فهمید؟!…🥺😞
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_دهم تابستون ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_یازدهم
تابستون زیبا 😍و خاطرات خنکش من رو تبدیل به آدمی کردن که هر روز ولع زندگی کردنش بیشتر و بیشتر میشد.🥰 درست شبیه به نوجوانهایی که هیچ ابایی از بیگدار به آب دادن ندارن مشتاقانه در جهت چالش ها خیز بر می داشتم.🥰😇 امید و آرزو تو همه ی موجودیتم جوانه داده بود. 🤩تو مدت کوتاه گذشته قدرت خارق العاده ای در خودم پیدا کرده بودم که با همه ی روزهای رفته از عمرم برابری میکرد و شاید گاهی سنگینی …🤩🥰
اما حتی همه ی حس مقتدر درونم، اشتهای عجیبم برای مبارزه و روح سرکشم نمیتونست مسیر امواجی رو که به سمتم در حرکت بودن رو تغییر بده ….🤩😎
اونها هم مثل من بی پروا برای نشون دادن خودشون تعجیل داشتن…😍
یه روز که تازه از مدرسه برگشته بودم خاله هراسون و سرآسیمه اومد کارگاه!😳
رنگ پریده و مضطرب 😧گفت: جلوی خونه ی حاج آقا پارچه ی مشکی زدن.😢
پاهام سست شد. 🥺 ریختم زمین از هول. 🥺دلم داشت از تپش می ایستاد.💗
یه بار دیگه انگار آقام مرده بود.😢😢
یهو حس کردم بازم خونه خراب شدم و یه بار دیگه تو خشم یکی از اون موج های بلند روزگار گرفتار شدم، نه! در هم پیچیده شدم…😭😭😭😭
وحشت و غم و ترس …😫😔🥺
حس عجیبی بود. تو خودم داد می زدم:😔 پیرمرد مهربون حالا مگه وقت رفتن بود؟! 😭من که همین تازگیا دیده بودمش! آخه چرا؟!😢😢
اما لب از لبم باز نمیشد حتی یه کلمه بگم.🥺 با کمک آب قند یه کم جمع و جور شدم.
انقدر که از اون حالت مسخ شدگی و بی حسی به دردمندی رسیدم. 😢😢😫
رخت سیاه پوشیدم و رفتیم خونشون…😭
چه غربت غریبی تو دلم بود. 😔
کنار عروسش نشستم و لبهای خشکم رو به سختی حرکت دادم و گفتم: حاج آقا برام پدری کرده منم مثل دختر نداشتش تو غمتون شریک بدونین.🥺😭 هرکاری از دستم ساختست بگین تا تو جبران همه ی محبت های بی توقعش قدمی برداشته باشم.😭😭
یه طوری که بوی گلگی میداد گفت:☹️
حلیمه! خیلی ازت تعریف میکرد!🙁
غم دلم از اهالی اون خونه بیشتر بود،🥺 شاید هیچکدومشون به اندازه ی من و به این سختی یتیم نشده بودن! پاشدم که برگردم کارگاه، اما یه جور سنگینی که انگار بلندترین کوه دنیا رو دوشمه.😭😭
زمهریر رفتنش در و دیوار کارگاه رو هم سرد کرده بود. انگار همه ی آجرهای خونه گلیش می خواستن یه چیزی بگن.😢 یه چیزی شبیه اشک. 😢نشستم وسط حیاط و زار زار گریه کردم. 😭😭😭تو غم از دست دادنش حسابی عزادار شدم….🥺😢
آخه مگه داشتنش کجای کار دنیا رو لنگ میکرد که…
خیلی برام سخت بود کنار اومدن با مرگش…😭😭
وقتی هفتمین روز سوگواریش تموم شد از همه خواستن که رخت عزاشون رو در بیارن اعلام کردن که مراسم دیگری نخواهد بود و هزینه ی همه ی مراسم بعدی به وصیت خودش به مراکز درمانی کودکان اهدا میشه.😭😭 اون واقعا مرد بزرگی بود! جز این ازش توقع نمی رفت!🥺😢
خستگی غصه هنوز تو تنم بود که محمود پیداش شد.
” وسایلت رو جمع کن و قبل از اینکه ورثه بیان سراغت خودت با احترام بیا بیرون از خونه ی اتابکی! ”
سخت راست می گفت!🥺😢 حالا که دیگه خودش نبود، همه ی قول وقرارها لغو میشد. 😢🥺کی میتونست رابطه ی دختر و پدری ما رو بفهمه اصلا کی میتونست معنی رفاقت و شراکتمون رو درک کنه…😫
باید یه فکری می کردم. ساکت بودم که گفت: هنوز باورت نشده هان!!! 🙄 گفتم چی! گفت: اینکه باید جمع کنی برگردی !!🙄😐 هرچه زودتر دست به کار شو! بسه هر چی خفت از دستت کشیدم!!!☹️
عصبانی شدم اما چیزی نگفتم. دست بردار نبود و انگار که از قبل همه ی حرفهاش رو از بر کرده باشه یه ریز و بی وقفه می گفت…😢😢
یادمه لابلای پرخاش هاش نجوا کنان گفتم: من چه کار خلافی کردم که به تو خفت داده داداش؟ 😢🥺
با لحن تند مخصوصش گفت: بفرما خانوم! بفرما! دیگه باید چی کار می کردی!!!😠☹️
صداش کم کم داشت بلند می شد که گفتم بر نمی گردم داداش.🙁
بالاخره یه فکری می کنم. تو هم بهتره کم کم این واقعیت رو قبول کنی که منم سهم خودم رو از زندگی دارم. اصلا بذار حتی به زحمت و سختی، سنگینی حق زندگیم رو خودم به دوش بکشم، درست مثل خودت!🥺🙁
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_یازدهم تابستو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_دوازدهم
با این غم تازه اما هنوز زندگی در جریان بود. سردرگمی زیادی داشتم.😕 مطمین نبودم که آیا باید دنبال یه جای جدید می گشتم یا نه! 🤔آخه انقدری هم پول نداشتم که بتونم جایی رو اجاره کنم.😢
با اینهمه دلم نمی خواست کورسوی امید ته دلم رو، خودم نا امید کنم. 😔
مدام به خودم یاد آوری میکردم دفعه ی قبل حتی بدون هیچ تجربه ای بالاخره یه دری به روم باز شد.🤗 نهایتا تصمیم گرفتم تا روزیکه بچه هاش نیومدن سراغم خودم حرفی از تخلیه ی کارگاه نزنم. 👌
گاهی خیلی خوشبینانه فکر می کردم:😇 اصلا شاید اونها با ادامه ی کار مشکلی نداشته باشن.🙂 چند وقتی گذشت و خبری نشد هرچند هربار که زنگ در می خورد یه چیزی تو دلم کنده می شد که حتما اومدن…🙂
بی قراری و آشوب دلم باعث شد تا نهایتا دست به کار بشم و به چندتا از بنگاه ها سر بزنم و سراغ بگیرم واسه یه جای کوچیک…😔
اما گزینه های موجود معمولا یا خیلی بزرگ بودن که از عهده ی من خارج بود یا خیلی دور از شهر که عبور و مرورم رو به مدرسه سخت می کرد.🙁
ولی دلسرد نشدم تا اینکه تو یکی از روزها بهم پیشنهاد شد که کارگاه کوچیکی رو ببینم که تو اجاره ی یه نفر دیگه بود. 🙂
مستاجر فعلی کارگاه می خواست تو مدت کوتاهی تخلیه کنه. 🤔قیمت اجاره هم نسبتا مناسب بود برای همین تصمیم گرفتم که برم برای بازدید. 🙄
همراه بنگاه که داشتم می رفتم تو کوچه با حیدر برخورد کردم.😐 مجبور شدم سلام و علیک کنم و وقتی دید تنها دارم میرم بازدید ملک، اصرار کرد که همراهم بیاد. 🙁
نمی تونستم تو کوچه جلوی بنگاهی خیلی باهاش چونه بزنم و همراهیش رو با اکراه قبول کردم. ☹️
از در که وارد شدیم یه جوون خیلی خوش سیما بهمون خوش آمد گفت.🙂 انقدر برخوردش گرم و گیرا بود که حواسم کلا پرته خودش شد…😊 همین طور که داشت اطراف رو نشونمون می داد به حیدر گفت: کارگاه رو شما می خواهین راه بندازین یا همسرتون؟!🙄😳
جا خوردم و دیدم که چشمهای حیدر داره برق می زنه،🙁 دستپاچه و خیلی سریع گفتم: ایشون پسر عموم هستن. 🙂من کارگاه رو می خوام.🙃
ذوق تو چشمهای حیدر ماسید و خیره به من مونده بود 😆
که پسره لبخندی زد و گفت:🙂
پس تشریف بیارین تا سالن اصلی رو نشونتون بدم. 🙂همراهش رفتم و توضیح داد که چی به چیه. اما حواس من هرجا بود، به چیزهایی که می گفت نبود!😇
نمیدونم چرا خیلی دلم می خواست بدونم که داره کجا میره!🙂
اما موقعیتی پیش نیومد که سوال کنم. فقط ازش تشکر کردم و
رفتیم بنگاه و حیدر هنوز اصرار داشت که همراهیم کنه.🙁
گفتم من این ملک رو پسندیدم و قیمتش هم برام مناسب هست اما قرار با مالک رو بگذارید برای فردا…☺️
تو راه یاد اون چهره ی متین و زیبا همش تو ذهنم بود😍
که حیدر پرسید حلیمه پول کافی داری؟🤔
اگه نیاز هست من میتونم بهت قرض بدم….🤗
این سوال بیجا لازم بود تا من رو از عالم رویای چشمهای پسره بیاره بیرون و یادم بندازه که باید برم پیش خاله مهین.🤭 بدون اینکه جواب سوال حیدر رو بدم ازش تشکر کردم و گفتم من باید برم خونه ی خالم…🙂
در رو که باز کرد خودم رو تو امن ترین آغوش دنیا جا دادم😍 و با شرم زیادی گفتم: خاله! 🙂 سلام گرگ بی طمع نیست ها … 🙃
و از خجالت همونجا تو بغلش موندم.😥 خنده ی شیرینی کرد و گفت بریم تو برام تعریف کن. …😉☺️
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_دوازدهم با ای
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_سیزدهم
دلم می خواست اول از چشم های اون غریبه باهاش حرف می زدم. 😍🙈
دلم می خواست می پرسیدم خاله عشق تو نگاه اول راسته؟ 🙈می خواستم بپرسم اصلا دخترا هم حق دارن عاشق بشن؟🙈 اصلا می شن؟🙈 اما خجالت می کشیدم.😥
برای همین فقط گفتم خاااااله یه جایی رو دیدم که ….🤭
گفت: حلیمه! چرا صبر نمی کنی با پسرهای اتابکی حرف بزنی بعد! شاید بشه همونجا بمونی!🤔
گفتم: دیر یا زود بهم می گن خالی کنم.😔 مطمینم! حتما می خوان که بفروشنش و سهم الارث تقسیم کنن…😕
هرچند برای خودم هم سوال بود که چرا هنوز سراغم نیومده بودن!🤔
از خاله مهین خواستم که یک بار دیگه برای رهن کارگاه بهم کمک کنه و قول دادم که هر ماه از درآمد کارگاه یه مقداریش رو پرداخت کنم.🤭😥
داشتیم باهم شام می خوردیم که بهم گفت: حلیمه چشمات!🙄 گفتم چی خاله؟ 🤔گفت چشمات یه چیزیشون شده! 😳گفتم خاله چی ! 😳گفت: یه رنگی شدن! یه برقی افتاده توشون!😍
واااااای!!!🙈
مثل یه تیکه زغال که سر منقل گُر می گیره سرخ شدم 🥵و عرق کردم.😥
از کجا فهمیده بود! 🤔 چی تو چشمام دیده بود؟! 🤔سرم رو انداختم پایین و گفتم خاله جون چی می گین؟!😥😐
خنده ای سر داد و گفت نمی تونی پنهون کنی ! 😄😃
این برق از اون برقهاست که خودش داد می زنه خبر!!!!😃
گفتم خاله سر به سرم نذار تروخدا. 😅گفت باشه عزیزم. اما هروقت که دلت خواست برام تعریف کن…😍🤗
با شرم وحیای زیادی گفتم: چیزی نیست که بگم!😓
اون شب اولین باری بود که ذهنم با یه نفر غیر از روزمرگی های زندگی معمولیم مشغول بود.🙈😍 با اون لحظه ای که قلبم برای چند دقیقه تندتر زده بود.💓💓 احساس شیرین و گنگی بود که نمی ذاشت چشم رو هم بذارم.😍☺️
با اینکه هیچ چی ازش نمی دونستم اما می تونستم بهش فکر کنم.😍 حتی به خودم می خندیدم که دیووونه، تو حتی نمیدونی اسمش چیه، کیه…؟!😃🙃
صبح خیلی زود رفتیم بانک و مبلغ ودیعه رو گرفتیم. بعد یه کم باهم قدم زدیم . دست خاله رو گرفته بودم تو بغلم و یواشکی داشتم تو خودم باهاش درد و دل می کردم.😍☺️ با اینکه بلند نمی گفتم ولی خوشحال بودم که هست که بهش بگم. حتی یواشکی…😍🥰
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_سیزدهم دلم می
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_چهاردهم
تازه رسیده بودیم کارگاه که در زدن.🙄 پسر اتابکی! پسر بزرگترش ! بالاخره اومد. 😳
چقدر بر خلاف پدرش چهره ی سردی داشت.😐 یه جوری سرتاپام رو نگاه کرد که مور مور شدم. 😖 خدارو شکر می کردم که خاله هم پیشم بود. یه چند دقیقه ای بدون اینکه هیچی بگه راه رفت و همه جا سرک کشید. تا اینکه گفت: صیغش بودی؟😳😳
یخ کردم. پاهام به زمین میخ شدن! حس میکردم چند تن وزن دارم. قدرت جابجا شدن نداشتم…🥺😔😔
ادامه داد: یا شایدم ….😒
به زحمت گفتم: بلللللله؟!😳
با وقاحت تمام دوباره سوالش رو پرسید!😖
خاله اومد جلو و گفت: آقای محترم مراقب حرف زدنت باش.😐 اما اون همین طور ادامه داد که آخه خانووووم چه طوری باور کنم دختر به این جوونی، تنهااااااااا بدون هیچ اجاره نامه یا قراردادی اومده و اینهمه وقت اینجا رو قوروق کرده! لابد یه چیزی بوده دیگه.😑😑
اعصابم کاملا بهم ریخته بود و صدام می لرزید اما سعی کردم مسلط باشم و گفتم:😬
شما حتی به آبروی پدرتون هم رحم نمی کنید. خدا رحمتش کنه که هر بار خودش با اصرار رسید پرداخت ها رو بهم می داد. درسته که قرارداد رسمیی بینمون نبود اما طبق قول و قرار لفظی و اخلاقیمون من مبلغی ماهیانه بابت سهم شراکت بهشون پرداخت می کردم و با پاهایی که هنوز می لرزیدن رفتم و رسیدها رو آوردم.🤔
همین طور که نگاه کثیفش رو دوخته بود به کاغذها دوباره به خودم جرات دادم وگفتم: ما همین امروز قرار هست که ملک دیگه ای رو اجاره کنیم و حتما تا چند روز آینده تخلیه می کنیم.😰😑
اما احسان که تقریبا بویی از انسانیت نبرده بود، گفت: اینا که ارزش قاونی ندارن. رو راست بگو چه جور قول و قراری بینتون بوده شاید ما هم طالب شدیم ادامه بدیم…😖
باورم نمیشد پسر آقای اتابکی انقدر وقیح باشه. دیگه نای حرف زدن نداشتم.😦
خاله اومد جلو و با عصبانیت گفت: بیرون! بیروووون آقااااا!🙄
خیلی طولی نکشید که وجود منحوسش رو از کارگاه بیرون برد و گفت: فردا تخلیه باشه!😐
انقدر حالم خراب بود که فقط دلم می خواست زودتر بره تا اشکهام رو تو دامن خاله گریه کنم.😭😭😭
حس میکردم تموم بودن آدمیزادیم درد می کرد. انگار با حرفهاش و نگاه های آلودش همه جای تنم رو چنگ زده بود….🥺🥺😭😭😭
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_چهاردهم تازه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پانزدهم
با اتفاقی که افتاده بود، دیگه حتی لحظه ای جایز نبود که اونجا بمونم.😔
باید هر چه سریعتر جابجا میشدم. به خانوم ها آدرس محل جدید رو دادم و گفتم تا چند روز دیگه خبرتون میکنم.😞😞
رفتیم بنگاه. مالک اومده بود. گفتم میشه قرار تحویل ملک رو زودتر بگذاریم.🥺
صاحب ملک که مرد میانسال و خوش اخلاقی بود خندید و گفت خانوم هنوز قرار داد رو تنظیم نکرده ؟!🤗
یه کم واسه این عجول بودن شرمنده شدم، 😰
خالم دخالت کرد و گفت: آقای ذوالقدر ما به دلایلی مجبوریم ملک قبلی رو زودتر تحویل بدیم و خب تعدادی دستگاه و میز کار هست که باید جابجا کنیم. 🤔آقای ذوالقدر یه کم فکر کرد و گفت با مسوولیت خودتون و هماهنگی با مستاجر قبلی (البته پسر خوبیه مشکلی پیش نمیاد) احتمالا میشه وسیله هاتون رو گوشه ای بگذارین تا کارگاه کاملا تخلیه و تحویلتون بشه. 🤔
خالم گفت این لطف بزرگیه و مشکل ما رو حل می کنه.😌
من که هنوز به اعصابم مسلط نبودم ترجیح دادم چیزی نگم و همه چیز رو بسپرم به خاله.
قرارداد امضا شد و وقت اسباب کشی بود.🥺
با آقای ذوالقدر رفتیم دم ساختمونش تا با اون هماهنگ کنه.🙄
اسمش چی بود یعنی؟! 🤔بازم با همون لبخند گیرا اومد جلوی در.☺️
تا دیدمش دلم هرری ریخت.😍
اما در عین حال به آرامش و تسکین قابل قبولی هم دچار شدم. ..☺️
ذوالقدر بهش گفت: پسرم خانم پدیدار می خوان که اسبابشون رو امروز بیارن. موردی نداره؟ 🤔گفت اما من هنوز چند روز دیگه کار دارم. ذوالقدر ادامه داد می دونم عمو جان!🙄
آیییی چرا اسمش رو نمی گفت!!! همش پسرم و عمو جان و مگه اسم نداره این بنده خدا!!!!🤔🙄
خلاصه توافق شد تا ما هم یه گوشه از حیاط وسیله هامون رو بگذاریم.
جابجابی وسیله ها که تموم شد، از خستگی رمق نداشتیم. 😰🥵
کنار شون نشستیم رو زمین تا نفسی بگیریم و بریم که با یه پارچ شربت آبلیمو اومد پیشمون.😍
“خسته نباشید! گلوتون رو تازه کنید. آبلیموی خونگیه. ”😍😌
خالم سینی رو گرفت و تشکر کرد و گفت پسرم راضی به زحمت نبودیم.😌
خیلی مودبانه گفت: رحمته و ازمون خواست اگه چیزی لازم داشتیم بگیم.😍
سعی کردم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و یه سوال بپرسم.🤭
اما همین که گفتم “ببخشید” قلبم از داشت مثل گلوله از گلوم میزد بیرون. 💗💗
با خودم گفتم حالاچه کاری بود جلوی خاله!😯 الان سوتی میشه! 😐 اما دیگه پشیمونی فایده نداشت. 🤭
باید یه چیزی می پرسیدم .🤔 گفتم: آقای … گفت بردیا هستم.😍😇
گفتم آقای بردیا اینجا رو چند وقته دارین اداره می کنین.🙃 مکثی کرد و گفت …. پنج شش سالی میشه! 🙂
عمو جان بهم لطف داشتن و اینجا رو مدت زیادی در اختیارم گذاشته بودن اما حالا دیگه وقتش رسیده بود که برم……😍😌
بردیا برادر زاده ی ذوالقدر بود! تحصیل کرده تو فرنگ! و تو این شهر کوچیک یه کارگاه داشت!😌😇
سوالهام تمومی نداشتن….😉
همینطور که خیره به آسمون نگاه میکردم تو جام غلطی زدم و آرزو کردم کاش بیشتر ازش میدونستم…🤩
اما اصلا چرا نسبت به این غریبه انقدر کنجکاو بودم.🤩 اون تو چند روز آینده می رفت و ….🥺
کاش میشد نره!🥺 کاش می شد اونجا باهم کار می کردیم!🥺
اییی حلیمه! 🙄چت شده! 😳 فردا روز سختیه!😥 بگیر بخواب!!!!😴
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_پانزدهم با ات
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_شانزدهم
اضطراب و دلهره ی جابجا شدن و کار رو از سر گرفتن خواب رو ازم گرفته بود🙂 و البته چشمهای مهربون بردیا.🙃
از طرف دیگه فکر وخیال مدرسه که مدتی بود ازش غیبت کرده بودم.😕
سرو سامون دلم و زندگیم دوباره یهو بهم ریخته بود. اما همش به خودم می گفتم قوی باش. همه ی اونهایی که تو قدمهای قبلی کنارت بودن بازم هستن.🤗
البته به جز پیرمرد مهربون…🥺😢
اما حتی اونهم سهم خودش رو تو آینده ی من داشت…. یه کوله بار تجربه! من همیشه مدیون حمایتش بودم.😍
پس نباید با ترس های بی جا انرژی خودم رو هدر می دادم. تمرکز کردم رو جای جدید و پیشرفت های تازه ای که میتونست زندگیم رو بهتر کنه.🤔 باید پول بیشتری پس انداز میکردم.💵 باید قرض خاله رو هم پرداخت میکردم.💷
صبح خیلی زود 🌝بلند شدم و درست مثل سربازهای جنگی👩✈️ آماده ی رزم شدم.💪
از روزی که مبارزه رو از خونه ی خودم شروع کرده بودم همیشه روبه جلو رفته بودم پس نباید می ترسیدم فقط باید قویتر می شدم.😎👌
اول رفتم مدرسه و ماجرار رو اطلاع دادم. بهم گفتن غیبت زیاد از کلاسها باعث میشه امتحانها برای خودم سخت بشه.😥 ولی من چاره ای نداشتم.😶
قول دادم که تا قبل از شروع امتحانها خودم رو به کلاس برسونم . بعد از مدرسه رفتم کارگاه بردیا.😍
دوست داشتم تا هنوز نرفته بیشتر کنارش باشم.😍 یه حسی باهام مبارزه میکرد که نرم، اما سعی کردم بهش گوش ندم و برم….😍🙈
در رو باز کرد و با لبخند دلنشینش گفت شما چه سحرخیزین!☺️
گفتم: عادته. گفت حتما لحظه شماری می کنید تا ما بریم از اینجا.
از این سوء تفاهم تلخ خوشم نیومد و گفتم نه!😔 من فقط دلم می خواست بیام برای کمک. 😔گفت: اتفاقا کمک هم لازم دارم.😌 باید یه سری خورده وسایل رو بسته بندی کنم. ممنون میشم. 😌 اینجوری شاید بشه تا غروب کارگاه رو تحویل بدم.🙂
زودتر رفتنش هیچ کمکی به حال دلم نمیکرد اماشاید این تنها بهانه ای بود که بتونم بیشترکنارش باشم ….😍😔
وقتی کارتون ها رو آورد پیشم، گفت:
چند وقته مشغول این کارین؟🤔 گفتم از وقتی یادم میاد. خیلی ساله.
گفت پس استادین! گفتم چی بگم. در حد و اندازه ی خودم. گفت درس و مدرسه چی؟🤔 با خجالت گفتم😰 مشغولم. اما اون با هیجان گفت دانشگاه می رین؟🤗 سرم رو پایین اندختم و گفتم نه. مدرسه ! گفت: آفرین! 🤗
با تعجب سرم رو بلند کردم و اون با همون نگاه مهربونش☺️😍 گفت: دلیلی نداره سفر نامه ی زندگی همه شبیه به هم باشه.
اما چه خوبه که بنا به نقشه ی زندگی خودمون همیشه رو به جلو بریم. باید به اون گنجه برسیم. مگه نه؟! ..😍🤔🤗
از کدوم گنج حرف میزد؟! گنجی که تو نقشه ی زندگیمون پنهانه!!!!🤔
سخت بود یه کم فهمیدنش اما هرچی که بود باعث شد تا با احساس برابری بیشتر، جرات حرف زدنم بیشتر بشه. گفتم: من عاشق درس خوندنم😍 اما متاسفانه یه مدتی از مدرسه جاموندم .😔 الانم باز به خاطر شرایط جدید یه مدت غیبت کردم و به تلاش مضاعف احتیاج دارم. با اشتیاق گفت: 🤩 من میتونم کمکت کنم.🤩
گفتم: چه طوری؟🙄
گفت: من تو خیابون عدل دارم مزون لباس عروس میزنم.😍 که خیلی هم از اینجا دور نیست.
این اولین مزون این منطقه هست .
یه تعدادی سفارش هم گرفتیم. بعد از جابجا شدن هر وقت حوصله داشتین من آماده ام تا کمکتون کنم…😌🙂
چقدر خوب بود. 😍 چقدر خوشحال بودم. ☺️
داشتن یه هم صحبت دلنشینی مثل اون با اونهمه دانش و تجربه چیزی بود که شاید فقط تو خواب می تونستم ببینم. اما انگار خواب نبود….😍☺️
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_شانزدهم اضطرا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هفدهم
مزون لباس عروس!😍 چه ایده ی محشری!😇😃
ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….🤔
گفت: چرا که نه! فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.🤗
یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…🤗🤩
گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…😍
حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟🤔😳
شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!🙄
انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…😯
وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…🤭🤗
با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. 😍امتحانها رو با موفقیت گذروندم.👌
بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.🙂
سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم.🥰 مامان امیر رو می گم.😇 دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…🙃😇
لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…😍🤗👏
میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.🧖♀
یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود، بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟🤔
(انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن )
طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…🤩😍
ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟
شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….🙃
شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…🙃
حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، 🙂🙃اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..🙃
آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….😌☺️
قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، 😍تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود.
اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!😕
احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم،😍☺️
امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد
حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..😍☺️🤭
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هفدهم مزون لب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هجدهم
گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتماً با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم.
باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔
شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭
شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺
کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃
یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳 دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶 حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔
اما نه! نمی تونست این باشه….🤭
پس چی بود؟!….🤔
دل تو دلم نبود که بگه…🙃
اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊
نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️
رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉
خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄
وقتی برگشتم نبود…😳
می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊
از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️
اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️
چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌
چقدر کم طاقت بودم…😩
چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕
داشتم تماشاش می کردم که گفت:
حلیمه!😍
یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که…
اومدم…. اومدم….
برای خداحافظی…🥺🥺
صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭
گفت: آره حلیمه! یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐
چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑
ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂
بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟
من! …🥺😢
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هجدهم گاهی فک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_نوزدهم
انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔
خیلی چیزها دوست داشتم که بگم. دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺
بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍
دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺
دلم می خواست بگم چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢
دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭
اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔
من شوکه بودم و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟
مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭
و رفت…😭😭😭
آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢
آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺
گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕
از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم. مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من انقدر بی تابم! اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢
هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که ….
آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺
این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭
انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢
طول کشید تا به رفتنش عادت کنم…
خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁
زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔
خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔
به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم…
رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود. اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑
بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه. اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥
بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم. ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔
و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢
همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن….
با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان #حلیمه?😢😍
#پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─