eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
373 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_یازدهم . . که دیدم همون انگشتری
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊 . -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐 . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕 . ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔 . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست😔 . -اخه از ظهر تو فکری😞 . -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔 . . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم ؟!😊 . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐 . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃 . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕 . -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯 . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊 . -کاش اینطوری بود که میگفتی 😕 . -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉 . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃😃 . -واااا...بی مزه😐😐من به این آقایی😃😃 . -خدا نکشه تو رو دختر😄😄 . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺ . دروغ چرا... . من عاشق اقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕 . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕 . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_یازدهم تابس
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... با این غم تازه اما هنوز زندگی در جریان بود. سردرگمی زیادی داشتم.😕 مطمین نبودم که آیا باید دنبال یه جای جدید می گشتم یا نه! 🤔آخه انقدری هم پول نداشتم که بتونم جایی رو اجاره کنم.😢 با اینهمه دلم نمی خواست کورسوی امید ته دلم رو، خودم نا امید کنم. 😔 مدام به خودم یاد آوری میکردم دفعه ی قبل حتی بدون هیچ تجربه ای بالاخره یه دری به روم باز شد.🤗 نهایتا تصمیم گرفتم تا روزیکه بچه هاش نیومدن سراغم خودم حرفی از تخلیه ی کارگاه نزنم. 👌 گاهی خیلی خوشبینانه فکر می کردم:😇 اصلا شاید اونها با ادامه ی کار مشکلی نداشته باشن.🙂 چند وقتی گذشت و خبری نشد هرچند هربار که زنگ در می خورد یه چیزی تو دلم کنده می شد که حتما اومدن…🙂 بی قراری و آشوب دلم باعث شد تا نهایتا دست به کار بشم و به چندتا از بنگاه ها سر بزنم و سراغ بگیرم واسه یه جای کوچیک…😔 اما گزینه های موجود معمولا یا خیلی بزرگ بودن که از عهده ی من خارج بود یا خیلی دور از شهر که عبور و مرورم رو به مدرسه سخت می کرد.🙁 ولی دلسرد نشدم تا اینکه تو یکی از روزها بهم پیشنهاد شد که کارگاه کوچیکی رو ببینم که تو اجاره ی یه نفر دیگه بود. 🙂 مستاجر فعلی کارگاه می خواست تو مدت کوتاهی تخلیه کنه. 🤔قیمت اجاره هم نسبتا مناسب بود برای همین تصمیم گرفتم که برم برای بازدید. 🙄 همراه بنگاه که داشتم می رفتم تو کوچه با حیدر برخورد کردم.😐 مجبور شدم سلام و علیک کنم و وقتی دید تنها دارم میرم بازدید ملک، اصرار کرد که همراهم بیاد. 🙁 نمی تونستم تو کوچه جلوی بنگاهی خیلی باهاش چونه بزنم و همراهیش رو با اکراه قبول کردم. ☹️ از در که وارد شدیم یه جوون خیلی خوش سیما بهمون خوش آمد گفت.🙂 انقدر برخوردش گرم و گیرا بود که حواسم کلا پرته خودش شد…😊 همین طور که داشت اطراف رو نشونمون می داد به حیدر گفت: کارگاه رو شما می خواهین راه بندازین یا همسرتون؟!🙄😳 جا خوردم و دیدم که چشمهای حیدر داره برق می زنه،🙁 دستپاچه و خیلی سریع گفتم: ایشون پسر عموم هستن. 🙂من کارگاه رو می خوام.🙃 ذوق تو چشمهای حیدر ماسید و خیره به من مونده بود 😆 که پسره لبخندی زد و گفت:🙂 پس تشریف بیارین تا سالن اصلی رو نشونتون بدم. 🙂همراهش رفتم و توضیح داد که چی به چیه. اما حواس من هرجا بود، به چیزهایی که می گفت نبود!😇 نمیدونم چرا خیلی دلم می خواست بدونم که داره کجا میره!🙂 اما موقعیتی پیش نیومد که سوال کنم.  فقط ازش تشکر کردم و رفتیم بنگاه و حیدر هنوز اصرار داشت که همراهیم کنه.🙁 گفتم من این ملک رو پسندیدم و قیمتش هم برام مناسب هست اما قرار با مالک رو بگذارید برای فردا…☺️ تو راه یاد اون چهره ی متین و زیبا همش تو ذهنم بود😍 که حیدر پرسید حلیمه پول کافی داری؟🤔 اگه نیاز هست من میتونم بهت قرض بدم….🤗 این سوال بیجا لازم بود تا من رو از عالم رویای چشمهای پسره بیاره بیرون و یادم بندازه که باید برم پیش خاله مهین.🤭  بدون اینکه جواب سوال حیدر رو بدم ازش تشکر کردم و گفتم من باید برم خونه ی خالم…🙂 در رو که باز کرد خودم رو تو امن ترین آغوش دنیا جا دادم😍 و با شرم زیادی گفتم: خاله! 🙂 سلام گرگ بی طمع نیست ها … 🙃 و از خجالت همونجا تو بغلش موندم.😥 خنده ی شیرینی کرد و گفت بریم تو برام تعریف کن. …😉☺️ ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_یازدهم) یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چن
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( ) 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. ❤️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت. 🍃لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند. 🔆اجازه می‌دهی از پول‌هایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟ ♦️من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار. 🌸جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را می‌خورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست. ✔️ و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: ✨کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست. 🌿البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: صدقات صله‌رحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود. 🌟 بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنیم. اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدیدنظر می‌کند. 💥آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس می‌خواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت. ✨نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم که میگوییم: خوب شد این طور نشد ،نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم. ♦️این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. 🔅 یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود. ☘ یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. 💠ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست.وقتی نمازم تمام شد بگفت شما الان چه نمازی می خوندی؟ گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد. 💠 گفت به من هم یاد می‌دهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد. ☘ می‌دانستم از چیزی ترسیده...گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و می‌خواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم. 🌿 روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد. ✅مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید. ⚜همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر از اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. ♻️ این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است... ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_یازدهم . . که دیدم همون انگشتری
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . -میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . -اره دیگه...زهرا دختر خاله آقا سیده😊 . -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی‌تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐 . حتماً خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕 . ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔 . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست😔 . -اخه از ظهر تو فکری😞 . -نه..چون آخرین روزه دلم گرفته 😔😔 . . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم ؟!😊 . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐 . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃 . -نه بابا. من اصلأ داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕 . - اولاً هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂 ثانیاً اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯 . - مثلاً مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی . نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه. و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊 . -کاش اینطوری بود که میگفتی 😕 - حتماً همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉 . - اصلأ راهش نمیدادم تو خونه😃😃 . -واااا...بی مزه😐😐من به این آقایی😃😃 . -خدا نکشه تو رو دختر😄😄 . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺ . دروغ چرا... . من عاشق آقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلأ نمیدونم عاشق چیش شدم😕 . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس آرامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕 . چادرم که اصلأ تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_یازدهم تابستو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... با این غم تازه اما هنوز زندگی در جریان بود. سردرگمی زیادی داشتم.😕 مطمین نبودم که آیا باید دنبال یه جای جدید می گشتم یا نه! 🤔آخه انقدری هم پول نداشتم که بتونم جایی رو اجاره کنم.😢 با اینهمه دلم نمی خواست کورسوی امید ته دلم رو، خودم نا امید کنم. 😔 مدام به خودم یاد آوری میکردم دفعه ی قبل حتی بدون هیچ تجربه ای بالاخره یه دری به روم باز شد.🤗 نهایتا تصمیم گرفتم تا روزیکه بچه هاش نیومدن سراغم خودم حرفی از تخلیه ی کارگاه نزنم. 👌 گاهی خیلی خوشبینانه فکر می کردم:😇 اصلا شاید اونها با ادامه ی کار مشکلی نداشته باشن.🙂 چند وقتی گذشت و خبری نشد هرچند هربار که زنگ در می خورد یه چیزی تو دلم کنده می شد که حتما اومدن…🙂 بی قراری و آشوب دلم باعث شد تا نهایتا دست به کار بشم و به چندتا از بنگاه ها سر بزنم و سراغ بگیرم واسه یه جای کوچیک…😔 اما گزینه های موجود معمولا یا خیلی بزرگ بودن که از عهده ی من خارج بود یا خیلی دور از شهر که عبور و مرورم رو به مدرسه سخت می کرد.🙁 ولی دلسرد نشدم تا اینکه تو یکی از روزها بهم پیشنهاد شد که کارگاه کوچیکی رو ببینم که تو اجاره ی یه نفر دیگه بود. 🙂 مستاجر فعلی کارگاه می خواست تو مدت کوتاهی تخلیه کنه. 🤔قیمت اجاره هم نسبتا مناسب بود برای همین تصمیم گرفتم که برم برای بازدید. 🙄 همراه بنگاه که داشتم می رفتم تو کوچه با حیدر برخورد کردم.😐 مجبور شدم سلام و علیک کنم و وقتی دید تنها دارم میرم بازدید ملک، اصرار کرد که همراهم بیاد. 🙁 نمی تونستم تو کوچه جلوی بنگاهی خیلی باهاش چونه بزنم و همراهیش رو با اکراه قبول کردم. ☹️ از در که وارد شدیم یه جوون خیلی خوش سیما بهمون خوش آمد گفت.🙂 انقدر برخوردش گرم و گیرا بود که حواسم کلا پرته خودش شد…😊 همین طور که داشت اطراف رو نشونمون می داد به حیدر گفت: کارگاه رو شما می خواهین راه بندازین یا همسرتون؟!🙄😳 جا خوردم و دیدم که چشمهای حیدر داره برق می زنه،🙁 دستپاچه و خیلی سریع گفتم: ایشون پسر عموم هستن. 🙂من کارگاه رو می خوام.🙃 ذوق تو چشمهای حیدر ماسید و خیره به من مونده بود 😆 که پسره لبخندی زد و گفت:🙂 پس تشریف بیارین تا سالن اصلی رو نشونتون بدم. 🙂همراهش رفتم و توضیح داد که چی به چیه. اما حواس من هرجا بود، به چیزهایی که می گفت نبود!😇 نمیدونم چرا خیلی دلم می خواست بدونم که داره کجا میره!🙂 اما موقعیتی پیش نیومد که سوال کنم.  فقط ازش تشکر کردم و رفتیم بنگاه و حیدر هنوز اصرار داشت که همراهیم کنه.🙁 گفتم من این ملک رو پسندیدم و قیمتش هم برام مناسب هست اما قرار با مالک رو بگذارید برای فردا…☺️ تو راه یاد اون چهره ی متین و زیبا همش تو ذهنم بود😍 که حیدر پرسید حلیمه پول کافی داری؟🤔 اگه نیاز هست من میتونم بهت قرض بدم….🤗 این سوال بیجا لازم بود تا من رو از عالم رویای چشمهای پسره بیاره بیرون و یادم بندازه که باید برم پیش خاله مهین.🤭  بدون اینکه جواب سوال حیدر رو بدم ازش تشکر کردم و گفتم من باید برم خونه ی خالم…🙂 در رو که باز کرد خودم رو تو امن ترین آغوش دنیا جا دادم😍 و با شرم زیادی گفتم: خاله! 🙂 سلام گرگ بی طمع نیست ها … 🙃 و از خجالت همونجا تو بغلش موندم.😥 خنده ی شیرینی کرد و گفت بریم تو برام تعریف کن. …😉☺️ ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_یازدهم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 💥صدای در زدن اومد... +کیه باباجون در
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟🎅 داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن زنگ خورد ⚡️ -من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن... +خداخیرت بده ...برو ... 🍃🍃🍃 -الو...سلام... الو...بفرمایید!! +سلام پسرجان... -سلام....کاری داشتین؟؟؟ +...تو همون ارشیا خانی؟... -بله بفرمایید ... با... +حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ +بگو مش عیسی کارش داره -چ..چشم...یه لحظه گوشی... 🍂🍂🍂 ارشیا خان!!! مش عیسی!!! اسم منو از کجا میدونست؟؟ 🍂🍂 -بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام.... 💥استرسم بیشتر شد . حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه 🍂تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم 💥صدای مرغ و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد🐔🐤 با یه مشت گندم از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم ⚡️⚡️ -کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم .... 💥پاهام رو بالا زدم و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم 🍃🍃🍃🍃🍃 صدای عو عوی دم غروب سگهای ده هراس انگیز بود!! البته بیشتر برا گرگای اطراف و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد آرامش !!...!💤💤 🍃🍃🍃🍃 +من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...🎅 -بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام... 🍂🍂🍂🍂🍂 چایی رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود بوی غذای آشپز خونه یادم انداخت گرسنه شدم... 💥حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش و برنج رو حس میکردم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟ +باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم بخور تا سرد نشده🎅 فقط همین یه جمله رو گفت! 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 خوابم نمیبرد من که این سه شب براحتی میخوابیدم 🍂فکر رفتن به تهران آزارم میداد اما... اما دلتنگ مامانم بودم🍃 -ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب +پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟ 🍂با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم -نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_یازدهم #ازدواج_صوری روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و با
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن که وحید گفت:دخترخاله یه فکری برای این عباها کن والا پول رفته سرش در حینـ حرف زدن بودیم که آقای عظیمی خجل وارد حسینه شد باهم لج بودیم اما اصلا قشنگ نبود وسط اینـ همه بچه ازمنی که چندسال ازش کوچکترم عذرخواهی کنه درحالی که سرش زیر بود صداش پراز معذرت خواهی بود برادر عظیمی:خواهراحمدی ببخشید فقط میخاستم بسته ها پربارتر بشه -ایرادی نداره آقاوحید حناها بخرید گلهارو خشک کنید برای شب حضرت علی اکبر با حناها بسته بندی کنیم آقاوحید:بله حتما زد به شانه برادر عظیمی و گفت :برادر صادق برید بازار گل تهران ۷۰۰-۱۰۰۰شاخه گل بخرید بیارید همه باهم خار و خاشاک گل قیچی کنیمـ برادر عظیمی:چشم وحید:چک بنویسم دیگه برادر عظیمی: نه هست فعلأ یاعلی ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_یازدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگی
12.mp3
زمان: حجم: 4.14M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_یازدهم 🎬 داعشی وحشی به سمت من و لیلا آمد و می‌خوا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 ابواسحاق بیرون از خانه رفت. و همه‌ی ما حتی عماد ساکت شده بودیم انگار در فکر عاقبت این معرکه بودیم و با سکوتی که بر اتاق حاکم شده بود تازه متوجه سر و صداهای بیرون از خانه شدیم، صدای گریه و شیون زنان و کودکان بی‌گناه با صدای تیر و فشنگ جنگی قاطی شده بود انگار یک لشکر به محله‌ی ایزدی‌ها حمله ور شده بود و آخر برای چه؟ به چه جرمی؟؟؟ چند دقیقه‌ای طول کشید که ابواسحاق با پنج شش داعشی که رویشان را بسته بودند و پرچم سیاهرنگی که رویش عبارت (لااله الاالله و محمدارسول الله) نوشته شده بود به داخل اتاق آمدند... مو بر اندامم راست شد از ترس به مرز سکته رسیده بودم، یعنی این حرامیان چه چیزی در فکرشان بود که ابواسحاق گفت: میخواهی شروع کنیم، الان شرایط برای قربانی فراهم است. در همین هنگام یکی از داعشی‌هایی که تازه آمده بود گفت: دست نگهدارید... ابواسحاق: چی شده برادر می‌خواهی شفاعت این کافران را کنی؟ داعشی: نه نه، میگم حیف این قالی که به خون این کافران آلوده شود، کلی قیمتش است و خنده‌ای، شیطانی سر داد... ابواسحاق: راست میگی، ببرینشون ببرینشون بیرون. از برخورد دستانشون با بازوم چندشم میشد و خودم دست عماد رابا دستان بسته‌ام گرفتم و لیلا هم چادر من را گرفت و با هم رفتیم روی حیاط یک حوض آب بزرگ روی حیاط داشتیم، یک طرف بابا و مامان را نشاندند و طرف دیگر حوض ما سه تا بچه را دو تا داعشی بالای سرما ایستادند و بقیه بالای سر پدر و مادرمان... قلبم به شدت هرچه تمام تر میزد یعنی این شیاطین چه می‌خواستند انجام دهند😰😭😱 ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989530658.mp3
زمان: حجم: 4.76M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💢خودت رو فقط در آینه های گرون قیمت، نگاه کن! اونایی که، قلـ❤️ـب سالمی دارند؛ عالیترین مقیاسند؛ تا خودتو در آینه وجودشون بسنجی. ✅ این مقایسه، از گناه نجاتت میده ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_دهم کم کم عمو ایناهم اومدن. عموشایان دوتا دختر داشت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون. ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود. رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد. _قربونت برم مادر که انقدر گلی. _... _نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت‌ _... _آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا. _... _نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی. _... _چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون. _... _حتما حتما.خدانگهدارت. رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن. خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم. _همون چادریه؟ _اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون. تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل. رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم. دراتاق زده شد و مامان اومد تو. _در داره اینجاها. اومد تو و نشست رو تخت. _واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟ هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟ _خونه بهت ندادن نه؟ _خوشحالی؟ باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟ _مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما. دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_یازدهم  با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ کاسه‌ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی کوچیکتر هم گذاشتم جلوی اونها که حالا پشت میز نشسته بودن... چای ها رو هم ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم:بسم الله... یعنی... منظورم اینه که شروع کنید... هر دو در سکوت و متعجب بهم خیره شده بودن...لبخندی زدم:چیه آدم ندیدید؟ کتایون به حرف اومد:تو چرا از رو نمیری؟ چرا بهت برنمی خوره؟ صبحونه آماده میکنی؟ _آره مگه چیه؟ بخورید بابا خیلی سخت میگیرید مباحثه با شکم خالی که نمیشه به قول خانوم جونم بالاخره که میباد یه چی تو خندق بلات بریزی... جمله آخر رو فارسی گفتم ولی از ترس ژانت فوری ترجمه ش کردم! بعد شروع کردم آروم ارده و شیره رو به نسبت مخلوط کردن که اونها هم ببینن و اندازه دستشون بیاد...بعد هم فوری یک لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم.. چاره ای نبود باید ثابت میکردم که نمیخوام مسمومشون کنم! هیچ وقت فکر نمیکردم لازم باشه روزی چنین چیزی رو در مورد خودم برای کسی اثبات کنم... نمیدونستم خنده داره یا... چندین لقمه رو به تنهایی خوردم و دیگه از همراهیشون ناامید شده بودم که کتایون دست برد و یکم ارده توی کاسه ش ریخت.. ژانت انگار کتایون مرتکب گناه بزرگی شده باشه تیز نگاهش کرد... کتایون هم فوری گفت: _هول هولکی اومدم صبحونه نخوردم باید جون داشته باشیم جواب اینو بدیم یا نه... لبخندمو با لقمه ای که تو دستم بود خوردم و چای هم روش سر کشیدم... فقط این نشده بودیم که شدیم... جای رضوان خالی که بگه این به درخت میگن! از گوشه چشم حواسم به کتایون بود... اول ارده رو تست کرد و متوجه شد تلخه و بعد کمی شیره اضافه کرد و مشغول شد...در سکوت کامل! ژانت اما در قدم اول فقط چند تیکه نون خالی خورد... که البته برای قدم اول اصلا بد نبود!... بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها وارد پزیرایی شدم و روبروشون روی مبل تک نفره ی زیر کانتر نشستم... اینبار کتایون خودش شروع کرد: دیروز قبل از اینکه برم یه سوال پرسیدم که جواب ندادی.. پرسیدم کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟ لحنش مطمئن و مغرور بود.... راحت گفتم: وقت نشد کار برات پیش اومد دیگه... خوندم...گذرا ولی کامل... فقط قبل هر چیز یه چیزی بگم اونم اینه که تو الان تک افتادی و باید خیلی مواظب باشی... وقتی دیدم مثل هـ دو چشم تماشام میکنن مجبور شدم توضیح بدم: مگه تو نگفتی ژانت یه مسیحی معتقده؟ پس قاعدتا الان طرف منه دیگه حداقل تا پایان این بخش از بحث... رو کردم بهش:درست میگم ژانت؟ اخم غلیظی روی صورتش بود و سرش رو هم پایین انداخته بود... با همون حالت خیلی خفیف به نشانه تایید سرتکون داد.. گویا هم گروه شدن با من براش خیلی دردناک بود! نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده _جهان از عدمش رو چطور؟ _اونم همینطوری... _و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده _ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی! خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد. _تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته _ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟ این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه... _ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟ _آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند! مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─