🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهلم_و_یکم .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.😌☺️💓💓
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهلم_و_دوم
.یک ماه پس از عقد.😍😍
-ریحانه جان❤️
-جانم آقایی💞
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. 💗
همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😍😊
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😍😉☺️
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!🚃✈️
-هیچکدوم😶
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!🚌
-نوچچچ….🙄
من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😍
-ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی😳
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم😴
-لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید
خدا.
داعش نتونست مارو
بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!😄😄
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم.🚘
تمام جاده برام انگار ورق خوردن
یه خاطره شیرین بود، تو
ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره 💞با ماشین
خودمونو تجربه می کردیم.😇😇
-ریحانه جان چرا از این جاده میری؟🤔جاده اصلی خلوته که🤔
-کار دارم
-لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟!🤔
-صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟!😍
-جانم ریحانه بانو؟؟☺️
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!🤔🤔
-کدوم مسجد؟!🙄
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا😊
-آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟
.-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی…😍😌☺️😇
-امان از دست شما بانو😉😊
-ریحانه جان؟😍
-جان ریحانه😍😍
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟🎧
-ااااا سید😳😃😃
-خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟😃🤔 اها اها، خوشگلا باید برقصن😃😄😅
-سید؟!😍😅
-باشه باشه…ما تسلیم🤫
-ریحانه ؟!😍
-جان دل😍😍
-ممنون که هستی…😍😍😍
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش 🧑🦽بشینه و
رفتیم سمت مسجد.🧕🧑🦽
-اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله🔑
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم📿📿
-اخه الان وقت اذان نیست که🙄
-دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم😍😍
-ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو.❤️💖 اون موقع من دو تا پا داشتم که
الان ندارم، ولی الان شما دوتا
بال داری داری که اونموقع نداشتی… ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.😍💞💓💕💖😍
#پایان…..
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هجدهم گاهی
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_نوزدهم
انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔
خیلی چیزها دوست داشتم که بگم. دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺
بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍
دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺
دلم می خواست بگم چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢
دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭
اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔
من شوکه بودم و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟
مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭
و رفت…😭😭😭
آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢
آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺
گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕
از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم. مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من انقدر بی تابم! اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢
هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که ….
آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺
این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭
انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢
طول کشید تا به رفتنش عادت کنم…
خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁
زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔
خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔
به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم…
رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود. اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑
بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه. اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥
بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم. ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔
و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢
همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن….
با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان #حلیمه?😢😍
#پایان
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت( #قسمت_بیست_و_سوم ) ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🌸 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_آخر )
💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد،
یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان.
🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم.
🌾 در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود!
⚡️ یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند...
🔆 بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند...
☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم. اما خبری از شهادت نشد.
💥یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند..
🔷 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من هر وقت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم.
♻️تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسمت ما هم میشود یانه...
🌷 اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک...🌷
#پایان...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهل_و_یکم .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.😌☺️💓💓 -
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهل_و_دوم
.یک ماه پس از عقد.😍😍
-ریحانه جان❤️
-جانم آقایی💞
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. 💗
همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😍😊
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😍😉☺️
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!🚃✈️
-هیچکدوم😶
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!🚌
-نوچچچ….🙄
من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😍
-ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی😳
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم😴
-لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید
خدا.
داعش نتونست مارو
بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!😄😄
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم.🚘
تمام جاده برام انگار ورق خوردن
یه خاطره شیرین بود، تو
ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره 💞با ماشین
خودمونو تجربه می کردیم.😇😇
-ریحانه جان چرا از این جاده میری؟🤔جاده اصلی خلوته که🤔
-کار دارم
-لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟!🤔
-صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟!😍
-جانم ریحانه بانو؟؟☺️
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!🤔🤔
-کدوم مسجد؟!🙄
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا😊
-آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟
.-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی…😍😌☺️😇
-امان از دست شما بانو😉😊
-ریحانه جان؟😍
-جان ریحانه😍😍
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟🎧
-ااااا سید😳😃😃
-خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟😃🤔 اها اها، خوشگلا باید برقصن😃😄😅
-سید؟!😍😅
-باشه باشه…ما تسلیم🤫
-ریحانه ؟!😍
-جان دل😍😍
-ممنون که هستی…😍😍😍
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش 🧑🦽بشینه و
رفتیم سمت مسجد.🧕🧑🦽
-اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله🔑
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم📿📿
-اخه الان وقت اذان نیست که🙄
-دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم😍😍
-ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو.❤️💖 اون موقع من دو تا پا داشتم که
الان ندارم، ولی الان شما دوتا
بال داری داری که اونموقع نداشتی… ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.😍💞💓💕💖😍
#نویسنده: سید مهدی بنی هاشمی
#پایان…..
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_هجدهم گاهی فک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_نوزدهم
انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔
خیلی چیزها دوست داشتم که بگم. دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺
بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍
دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺
دلم می خواست بگم چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢
دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭
اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔
من شوکه بودم و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟
مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭
و رفت…😭😭😭
آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢
آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺
گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕
از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم. مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من انقدر بی تابم! اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢
هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که ….
آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺
این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭
انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢
طول کشید تا به رفتنش عادت کنم…
خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁
زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔
خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔
به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم…
رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود. اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑
بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه. اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥
بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم. ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔
و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢
همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن….
با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان #حلیمه?😢😍
#پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 🏃دنبال صدا دویدم... صدای آرام بخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_آخر
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎
+ارشیاخان خوبی پسرم...
🍃🍃
صدای مش عیسی بود...
ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد
+نتونستم طاقت بیارم😭😭
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭
+گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
+اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
--هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭
🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من
--تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
+-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭
+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
توکل؟؟
-یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😪
--زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...
مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!..
از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
--الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا...
انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
--حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
--بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
💥💥💥💥💥💥💥💥
پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
⚡️⚡️⚡️
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼
🍂🍂🍂
+-باباجون شرکا اومدن... اما ...
🍂🍂🍂🍂
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
💥💥💥
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂
اما ...
🍃آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...
🍃
باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅
#پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_هفتاد_هفتم #ازدواج_صوری ۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره م
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_آخر
#ازدواج_صوری
بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول☺️
لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍
سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟
صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم
-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی
دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه
صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍
#پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💠 #رمان_مدافع_عشـــــق #قسمت۴۴ ❤️ #هوالعشـــق❤ ❣❤️❣ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_پایانی
❤️ #هوالعشـــق❤️
❣❤️❣
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم...خب خانوم...شما همسر شونید؟
_ بله!...عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون!یکی از شایع ترین انواع این بیماری...البته متأسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را ہ بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دو ماه...
_ اما این برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسرشما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو...تو روز خواستگاری بہ من...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم...قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!و سرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم را روی میز میگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟...
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد...
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید...نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن!...
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود...روی تب ترس و نگرانی ام...
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانم؟...
❣❤️❣
📥 #پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989530658.mp3
زمان:
حجم:
4.76M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#این_که_گناه_نیست
#قسمت_دوازدهم
💢خودت رو فقط
در آینه های گرون قیمت، نگاه کن!
اونایی که، قلـ❤️ـب سالمی دارند؛
عالیترین مقیاسند؛
تا خودتو در آینه وجودشون بسنجی.
✅ این مقایسه، از گناه نجاتت میده
#پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #کنترل_ذهن برای تقرب ۱۷۶ در روایت هست که روز قیامت به خاطر هر لحظه ای که به یاد خداون
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#کنترل_ذهن برای تقرب ۱۷۷
- آفرین! خودت گفتی! بله فقط در خونه خدا میتونی به گناهانت اعتراف کنی. چون این کار باعث صیقل روح تو میشه و خدا برات جبران میکنه.
💢 اما تو حق نداری توی خلوت خودت توی تنهایی بری و هی گذشته رو مرور کنی! این یاس میاره برات....
💢 و مومن حق نداره در هیچ صورتی مایوس بشه...
🔵 بچه رو دیدی؟ مثلا کسی زدتش یا خودش دستش رو زخم کرده، نگه می داره، نگه می داره، نگه می داره... بعد میاد پیش مامانش یهو گریه می کنه.
- عزیزم توی راه چرا گریه نمی کردی؟! 😊
میگه مامان چون اون موقع نبودی که! 😢
اینجا گریه فایده داره! مگه من بدبختم، مگه من بیچاره ام، مگه من مامان و بابا ندارم که توی راه بشینم گریه کنم؟🙃
من میام توی بغل تو گریه می کنم، من تو رو می بینم اشک می ریزیم
🌷 عزیز دلم... پیش خدا از گذشته خودت صحبت کن...
خب به لطف خدا بحث کنترل ذهن دیگه تموم شد
امیدوارم که از این بحث لذت برده باشید و استفاده کرده باشید
برای بحث بعدی هم میتونید پیشنهاد خودتون رو بدید😊🌹
#پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود_و_چهار "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من ه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود_و_پنج
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...❣
دوستـت دارم را😍
بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت😌
تا
صدای عشق
شنیده شـــود🙃❤️
قبلی
#پایان
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─