eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
377 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🛑سه دقیقه در قیامت( ) 🔍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. 🔮مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! ✅اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. 🍀 بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. 💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. 🔰آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. ♦️در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم 🔅 در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 🔥به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. 🔺️به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. ✨ به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. ♻️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. 🔰 چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" ♦️نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: ☘بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. 🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... ♦️پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. 🔰 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. ❤️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. ☘من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. ❎اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. 🌿 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: 🌼 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود... 🌾خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! 💥هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. ادامه دارد.. ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ و رسیدن به لذت بندگی 🔹🔗🔶🔗🔅 "نمونه‌هایی از رنج خوب و بد" 🔴ما برای اینکه بتونیم مقابل هوای نفسمون بایستیم و گناه نکنیم باید نگاهمون رو به رنج تغییر بدیم. 💠ما دو نوع رنج داریم: " رنج خوب و رنج بد" ✅ اون رنج هایی که انسان میکشه و باعث رشدش هست، میشه رنج خوب! مثل رنج خوش اخلاقی با پدر و مادر و... ⛔️ اون رنج هایی که انسان تحمل میکنه اما باعث خفت و خواری و عذابش هست، میشه رنج بد! مثل رنج بد اخلاقی و حسادت و خساست و... 💯 نکته ی جالب ماجرا اینه که اگه انسان از رنج های خوب فرار کنه، به رنج های بد گرفتار میشه👌🏼 کسی که از رنج "کسب رزق و روزی حلال" فرار کنه و تنبلی کنه قطعا به رنج دزدی کردن و بی آبرو شدن و زندان و... گرفتار میشه. ⛔️🔴 اولی یه رنج خوب بود. دومی یه رنج بد. ❌ هر وقت آدم از رنج خوبی فرار کنه، گرفتار یه رنج بد میشه. 🔴 کسی که از رنج "حجاب" داشتن فرار کنه، دچار رنج بی حرمتی میشه. بهش تیکه میندازن، نگاه مردان دیگه بهش مثل یه دستمال استفاده شده هست و... 🔴 کسی که از رنج "ورزش کردن" و غذاهای خوب تهیه کردن فرار کنه ، دچار رنج بیماری های مختلف میشه. دیابت و چاقی و فشار خون و.... 🔴 کسی که از رنج "ادب داشتن" فرار کنه، دچار رنج بی ارزش شدن مقابل بقیه میشه. 🔴 کسی که از رنج "تربیت فرزند" فرار کنه، گرفتار رنج بچه های بد میشه که بعدا روزی صد بار آرزوی مرگ خواهد کرد... 💯⭕️ به طور کلی، کسی که از رنج کارای خوب فرار کنه، به رنج کارهای بد گرفتار خواهد شد... این حرفا رو به هوای نفست بگو تا حساب کار دستش بیاد! تا حالا اینطوری با هوای نفست گفتگو کردی؟! 😒 🔺🔶🔺🌺🔺 💕چقدر حساب شده و جالب،نه؟؟😊 ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . . . توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. . -آقای فرمانده پایگاه😒 . -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 . -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد . -چی شدرسیدیم؟! . . -نه برای نمازنگه داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین . -کجا بیام؟! . -مگه شما نماز نمیخونین؟! . . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 . -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست . -ممنون☺ . -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. . مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. . مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 . اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. . گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 . من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 . چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. . دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. . فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. . بالاخره... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄 اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.  شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄 اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃 این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔 دنبالش رفتم تا دم در. 😞 وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯  حاج آقا آخرش چند؟ 🤔 گفت چی؟ گفتم:  چرخ خیاطی ها!🙄 یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔 پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄 حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔 حاج آقا داشت  بهت زده نگام می کرد.😳 گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم:  نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦 یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶 تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم)  خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇 اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️ هیچ وقت نمی خواستم  وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟 بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗 و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭 داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗 با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳 گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔 گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔 گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن!  شماره هاشونو گرفتم!🙄 گفت: پس واقعا مصممی!🤔  گفتم: آره!🤗 گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍 گفت: خیلی وقته تعطیله.  ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠 گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم . گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️ یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم. ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵 کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️ خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈 اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁 داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠 گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐 شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🛑 سه دقیقه در قیامت ( ) 🔍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. 🔮مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! ✅اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. 🍀 بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. 💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. 🔰آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. ♦️در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم 🔅 در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 🔥به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. 🔺️به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. ✨ به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. ♻️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. 🔰 چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" ♦️نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: ☘بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. 🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... ♦️پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. 🔰 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. ❤️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. ☘من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. ❎اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. 🌿 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: 🌼 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود... 🌾خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! 💥هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه😒 -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! . -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون☺ -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. بالاخره... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄 اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.  شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄 اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃 این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔 دنبالش رفتم تا دم در. 😞 وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯  حاج آقا آخرش چند؟ 🤔 گفت چی؟ گفتم:  چرخ خیاطی ها!🙄 یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔 پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄 حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔 حاج آقا داشت  بهت زده نگام می کرد.😳 گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم:  نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦 یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶 تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم)  خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇 اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️ هیچ وقت نمی خواستم  وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟 بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗 و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭 داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗 با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳 گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔 گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔 گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن!  شماره هاشونو گرفتم!🙄 گفت: پس واقعا مصممی!🤔  گفتم: آره!🤗 گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍 گفت: خیلی وقته تعطیله.  ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠 گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم . گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️ یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم. ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵 کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️ خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈 اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁 داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠 گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐 شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥...شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد. چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. 💥یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد. 😰😰 💥چشم های بدون مژه و ابرو چونه ورم کرده و آویزون، موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود. 😭 بی اختیاز به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد. سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت. چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت. 😷 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست. 💥 دستم رو به صورتم کشیدم و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 💥تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام. فقط دعا میکردم که بمیرم. آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم، کی میتونست باور کنه ارشیا . ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه😭 💥هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود. شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره. باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. 💥 بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم. یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه🙄 با این افکار راهی مدرسه و درس شدم. 💥 نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم. البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون. پاهام یاری نمیکرد کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، 💥...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد 💥 اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. 💥بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم برگشت و یک آن شوکه شد. 😮😵 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:"دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،😬 - بهت نمیخوره گدا باشی. 😁😁 -اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب 😔 زبونم قفل شده بود. باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه +اش..اشکان منم... ارشیا...ارشیا ..مفتخری 💥اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😂😂 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... -البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده😁😁😁 💥... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم. 😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😫 ............. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها محرم نزدیکه دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم فقط لطفاً تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم یاعلی ... 🚶 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ برای ۱۱ 🔹 اونجا هم بله ما میگیم اِرحَم عَبدَکَ الضَعیف... اینطور نیست که خدا از آدمای خوشش بیاد. ✅💕 خداوند میگه: تو باید باشی، ولی پیش من باید ضعیف باشی، شاخ و شونه نکشی. ✔️ ولی تو قوی باش، طوری که عالَم نتونن از پس تو بر بیان،بعد بیا درِ خونه‌ی من بگو: اِرحَم عَبدَکَ الضَعیف... ✅ دل شکسته داشته باش، بیا من دل شکسته رو پیوند می‌زنم. غمگین باش، بیا غمت رو برطرف می‌کنم. اشتباه نشه؛ "نه اینکه از دست من غمگین باشی..." "باید از دست من شاد باشی..." 🌺 ولی هر جایی برات مشکلی پیش اومد بیا بهم بگو... به من که پروردگار عالم هستم متصل شو ... تو بنده ی نازنین منی...💕 ✅ ان‌شاءالله از امشب همگی موقع مناجات با خدا با این حس بریم سر سجاده... با لبخند سرشار از رضایت خدا، باهاش حرف بزنیم ✔️ اظهار عجز کنیم تا خود مولا دستمون رو بگیره و بلندمون کنه بزرگمون کنه... بزرگ همه ی عالم.... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 داخل کلاس شدم, سمیرا از دیدنم تعجب کرد, رفتم کنارش نشستم, سمیراگفت: تو که نمیومدی , همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود, یه نگاه به سلمانی کردم, دیدم دستش را گذاشته رو بینیش و سرش را به حالت نه تکون میده.... به سمیرا گفتم: بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و... همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلاً یادم رفته بود , شاید بابا منتظرم باشه, اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون, سلمانی صدام زد: خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم, نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم, یعنی این کیه, فرشته است؟ اجنه است؟ روانشناسه که ذهن رامیخونه, این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت: توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی وگفت: بیا بشین, راحت باش, ازمن نترس, من آسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی: وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن, سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم, دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت: یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه, از خودت دورش کن تا حرف بزنیم. گفتم: چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این را از کجا میدید , اخه زیر مقنعه و چادرم بود. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... دادم طرفش, یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرآنه... گفت: تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی. داد زد, زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی اختیار برگشتم, سلمانی: حالا خوب شد , بیا جلو, نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی: هیچ میدونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست, اینجا باشی , از بین میره, این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد و حرف میزد, و من به شدت احساس خوابالودگی میکردم, بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده, دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد, دستش را گذاشت رو دستم, من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود , اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود, وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم, دو تا دستم را گرفت تو مشتش و گفت: اگر ما باهم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست. ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ برای ۲۲ 📌 یه نکته رو بازم تذکر بدم. خیلیا میگن حاج آقا اگه ما به خیلی از چیزا فکر نکنیم پس به چی فکر کنیم؟ صبح تا شب به نماز فکر کنیم؟🙄😐 🔵 ببینید ما نمیگیم صبح تا شب به نماز و قرآن فکر کنید. هر چیزی سر جای خودش. ما میگیم برای چیزای الکی ذهنت رو درگیر نکن.❌ ✔️ بله اگه جایی هست که ذهنت رو درگیر کنی بعدش میتونی پول در بیاری خب خیلی خوبه. آفرین. ذهنت رو درگیر کن تا پول در بیاری و راحت باشی. ✔️ اگه جایی درس میخونی خب ذهنت رو درگیر درست کن تا بهترین نمره ها رو بگیری و لذتش رو ببری.💕 یا داری چیزی اختراع میکنی یا دنبال معامله پر سودی هستی و... 💢 ولی اگه چیزایی باشه که فقط الکی ذهنت رو درگیر میکنه کلا بریزشون دور! ❌ مثلاً جدول حل کردن و تلویزیون دیدن و چک کردن لحظه ای گوشی و جلسات غیبت و حرفای خاله زنک بازی و .... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
04.mp3
2.27M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 بعد از غروب افتاب بود و پدرم آمد، مادر بساط شام را حاضر کرد و سفره را انداختیم، پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه‌های میوه‌ای که مامان سر سفره گذاشته بود دهانش میکرد، خیلی نگران بود تو خودش بود که مادرم گفت: چی شده ابوطارق، چرا درهمی؟ پدر: خبرایی که از اطراف میاد خیلی ترسناکه، از آینده خودم و این بچه‌ها میترسم، این داعشیا هر جا که پا میذارن، زمین اون منطقه را از خون مردمش سیراب میکنن، خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن، امروز ابوعلی شوهر خواهرت صفیه را دیدم، می‌گفت هرچی که می‌شده نقد کردن فروختن احتمالاً فردا از موصل میرن... یکدفعه نان پرید تو گلوی مادرم و با سرفه گفت: کجااا آخه تمام اقوام و آشنایانمون اینجان، جایی را ندارن که برن؟ پدر: منم همین را بهش گفتم، اما ابوعلی میگه، حفظ جان ازدهمه چیز واجب تره، می‌گفت خونه‌شان را به امان خدا می‌گذارن و میرن سمت نجف و کربلا، فکر می‌کرد اونجا امن‌ترین جایی هست که میشه رفت، آخه داعشیا همه را از دم تیغ میگذرونن اما شیعه‌ها را زجرکش میکنن.... مادرم آهی، کشید و گفت: ابوطارق، بهتر نیست، خودمون هم بریم؟؟ هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخر گفت: عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند پدرم با تعجب یه نگاه به طارق و یه نگاه به مادرم کرد ودگفت: طارق چی میگه‌هااا؟؟پیوند؟؟ داعش؟؟ طارق: اره پدر عزیزم..... امروز خاله هاجر دخترت سلما را برای عمر خواستگاری کرده... پدرم عماد را از روی زانوش برداشت و گذاشت زمین: خواستگاری؟؟؟ این پسره چند روزه تو بازار سنگ داعش را به سینه میزنه و از برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطق‌ها می‌کنه..... مگه من بلانسبت خر شدم که دخترم را تسلیم ابلیس کنم..... تا قبل از اینا اگه حرفی می‌زدند شاید به حرمت نان و نمکی که باهم خوردیم و احترام همسایگی باهم وصلت میکردیم اما الآن نه نه محاله.. و بعد از سرسفره بلند شد و رفت گوشه اتاق و تو افکار خودش غرق شد... پدرم خیلی مهربان و خانواده دوست بود و از اون مردهای متعصب عرب، که حتی اگر راه داشت به ما می‌گفت روی حیاط خونه خودمان هم رو بنده و نقاب بزنیم. می‌دونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
1_1989527052.mp3
6.61M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❌ گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. ✔️هیـچ خودفروشی، بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست❗️ نگـــو؛ این که گناه نیست ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─