eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
370 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سوم تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی ا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه😒 -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! . -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون☺ -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. بالاخره... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_سوم با وجود ه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄 اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.  شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄 اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃 این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔 دنبالش رفتم تا دم در. 😞 وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯  حاج آقا آخرش چند؟ 🤔 گفت چی؟ گفتم:  چرخ خیاطی ها!🙄 یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔 پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄 حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔 حاج آقا داشت  بهت زده نگام می کرد.😳 گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم:  نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦 یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶 تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم)  خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇 اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️ هیچ وقت نمی خواستم  وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟 بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗 و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭 داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗 با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳 گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔 گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔 گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن!  شماره هاشونو گرفتم!🙄 گفت: پس واقعا مصممی!🤔  گفتم: آره!🤗 گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍 گفت: خیلی وقته تعطیله.  ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠 گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم . گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️ یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم. ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵 کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️ خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈 اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁 داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠 گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐 شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_سوم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 💥.... به صورتم دست کشیدم، تمام صورتم ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥...شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد. چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. 💥یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد. 😰😰 💥چشم های بدون مژه و ابرو چونه ورم کرده و آویزون، موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود. 😭 بی اختیاز به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد. سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت. چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت. 😷 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست. 💥 دستم رو به صورتم کشیدم و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 💥تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام. فقط دعا میکردم که بمیرم. آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم، کی میتونست باور کنه ارشیا . ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه😭 💥هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود. شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره. باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. 💥 بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم. یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه🙄 با این افکار راهی مدرسه و درس شدم. 💥 نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم. البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون. پاهام یاری نمیکرد کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، 💥...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد 💥 اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. 💥بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم برگشت و یک آن شوکه شد. 😮😵 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:"دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،😬 - بهت نمیخوره گدا باشی. 😁😁 -اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب 😔 زبونم قفل شده بود. باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه +اش..اشکان منم... ارشیا...ارشیا ..مفتخری 💥اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😂😂 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... -البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده😁😁😁 💥... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم. 😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😫 ............. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_‌سوم #ازدواج_صوری وارد حوزه علمیه شدم ازدور خانم محمدی هم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها محرم نزدیکه دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم فقط لطفاً تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم یاعلی ... 🚶 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #کنترل_ذهن برای #تقرب ۱۱ #قسمت_سوم ✅👌💕 اتفاقاً اگه کسی با شادی بره در خونه خدا، دعاش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ برای ۱۱ 🔹 اونجا هم بله ما میگیم اِرحَم عَبدَکَ الضَعیف... اینطور نیست که خدا از آدمای خوشش بیاد. ✅💕 خداوند میگه: تو باید باشی، ولی پیش من باید ضعیف باشی، شاخ و شونه نکشی. ✔️ ولی تو قوی باش، طوری که عالَم نتونن از پس تو بر بیان،بعد بیا درِ خونه‌ی من بگو: اِرحَم عَبدَکَ الضَعیف... ✅ دل شکسته داشته باش، بیا من دل شکسته رو پیوند می‌زنم. غمگین باش، بیا غمت رو برطرف می‌کنم. اشتباه نشه؛ "نه اینکه از دست من غمگین باشی..." "باید از دست من شاد باشی..." 🌺 ولی هر جایی برات مشکلی پیش اومد بیا بهم بگو... به من که پروردگار عالم هستم متصل شو ... تو بنده ی نازنین منی...💕 ✅ ان‌شاءالله از امشب همگی موقع مناجات با خدا با این حس بریم سر سجاده... با لبخند سرشار از رضایت خدا، باهاش حرف بزنیم ✔️ اظهار عجز کنیم تا خود مولا دستمون رو بگیره و بلندمون کنه بزرگمون کنه... بزرگ همه ی عالم.... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم ت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 داخل کلاس شدم, سمیرا از دیدنم تعجب کرد, رفتم کنارش نشستم, سمیراگفت: تو که نمیومدی , همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود, یه نگاه به سلمانی کردم, دیدم دستش را گذاشته رو بینیش و سرش را به حالت نه تکون میده.... به سمیرا گفتم: بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و... همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلاً یادم رفته بود , شاید بابا منتظرم باشه, اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون, سلمانی صدام زد: خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم, نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم, یعنی این کیه, فرشته است؟ اجنه است؟ روانشناسه که ذهن رامیخونه, این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت: توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی وگفت: بیا بشین, راحت باش, ازمن نترس, من آسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی: وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن, سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم, دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت: یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه, از خودت دورش کن تا حرف بزنیم. گفتم: چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این را از کجا میدید , اخه زیر مقنعه و چادرم بود. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... دادم طرفش, یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرآنه... گفت: تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی. داد زد, زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی اختیار برگشتم, سلمانی: حالا خوب شد , بیا جلو, نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی: هیچ میدونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست, اینجا باشی , از بین میره, این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد و حرف میزد, و من به شدت احساس خوابالودگی میکردم, بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده, دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد, دستش را گذاشت رو دستم, من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود , اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود, وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم, دو تا دستم را گرفت تو مشتش و گفت: اگر ما باهم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست. ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #کنترل_ذهن برای #تقرب ۲۲ #قسمت_سوم واقعاً چه نیازی داره که آدم خیلی از چیزا رو بدونه؟
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ برای ۲۲ 📌 یه نکته رو بازم تذکر بدم. خیلیا میگن حاج آقا اگه ما به خیلی از چیزا فکر نکنیم پس به چی فکر کنیم؟ صبح تا شب به نماز فکر کنیم؟🙄😐 🔵 ببینید ما نمیگیم صبح تا شب به نماز و قرآن فکر کنید. هر چیزی سر جای خودش. ما میگیم برای چیزای الکی ذهنت رو درگیر نکن.❌ ✔️ بله اگه جایی هست که ذهنت رو درگیر کنی بعدش میتونی پول در بیاری خب خیلی خوبه. آفرین. ذهنت رو درگیر کن تا پول در بیاری و راحت باشی. ✔️ اگه جایی درس میخونی خب ذهنت رو درگیر درست کن تا بهترین نمره ها رو بگیری و لذتش رو ببری.💕 یا داری چیزی اختراع میکنی یا دنبال معامله پر سودی هستی و... 💢 ولی اگه چیزایی باشه که فقط الکی ذهنت رو درگیر میکنه کلا بریزشون دور! ❌ مثلاً جدول حل کردن و تلویزیون دیدن و چک کردن لحظه ای گوشی و جلسات غیبت و حرفای خاله زنک بازی و .... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_سوم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری
04.mp3
زمان: حجم: 2.27M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_سوم 🎬 طارق روی تخت چوبی و نمور داخل انباری نشسته
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 بعد از غروب افتاب بود و پدرم آمد، مادر بساط شام را حاضر کرد و سفره را انداختیم، پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه‌های میوه‌ای که مامان سر سفره گذاشته بود دهانش میکرد، خیلی نگران بود تو خودش بود که مادرم گفت: چی شده ابوطارق، چرا درهمی؟ پدر: خبرایی که از اطراف میاد خیلی ترسناکه، از آینده خودم و این بچه‌ها میترسم، این داعشیا هر جا که پا میذارن، زمین اون منطقه را از خون مردمش سیراب میکنن، خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن، امروز ابوعلی شوهر خواهرت صفیه را دیدم، می‌گفت هرچی که می‌شده نقد کردن فروختن احتمالاً فردا از موصل میرن... یکدفعه نان پرید تو گلوی مادرم و با سرفه گفت: کجااا آخه تمام اقوام و آشنایانمون اینجان، جایی را ندارن که برن؟ پدر: منم همین را بهش گفتم، اما ابوعلی میگه، حفظ جان ازدهمه چیز واجب تره، می‌گفت خونه‌شان را به امان خدا می‌گذارن و میرن سمت نجف و کربلا، فکر می‌کرد اونجا امن‌ترین جایی هست که میشه رفت، آخه داعشیا همه را از دم تیغ میگذرونن اما شیعه‌ها را زجرکش میکنن.... مادرم آهی، کشید و گفت: ابوطارق، بهتر نیست، خودمون هم بریم؟؟ هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخر گفت: عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند پدرم با تعجب یه نگاه به طارق و یه نگاه به مادرم کرد ودگفت: طارق چی میگه‌هااا؟؟پیوند؟؟ داعش؟؟ طارق: اره پدر عزیزم..... امروز خاله هاجر دخترت سلما را برای عمر خواستگاری کرده... پدرم عماد را از روی زانوش برداشت و گذاشت زمین: خواستگاری؟؟؟ این پسره چند روزه تو بازار سنگ داعش را به سینه میزنه و از برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطق‌ها می‌کنه..... مگه من بلانسبت خر شدم که دخترم را تسلیم ابلیس کنم..... تا قبل از اینا اگه حرفی می‌زدند شاید به حرمت نان و نمکی که باهم خوردیم و احترام همسایگی باهم وصلت میکردیم اما الآن نه نه محاله.. و بعد از سرسفره بلند شد و رفت گوشه اتاق و تو افکار خودش غرق شد... پدرم خیلی مهربان و خانواده دوست بود و از اون مردهای متعصب عرب، که حتی اگر راه داشت به ما می‌گفت روی حیاط خونه خودمان هم رو بنده و نقاب بزنیم. می‌دونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989527052.mp3
زمان: حجم: 6.61M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❌ گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. ✔️هیـچ خودفروشی، بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست❗️ نگـــو؛ این که گناه نیست ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_سوم تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ 😌 مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم. ... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_سوم هرچند فکر نمیکنم اگر هم من چنین قصدی داشتم اون علاقه ای
* 💞﷽💞 ♥️   خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت.. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟ بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی... و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب  گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود... خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی... گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت... پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم... هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم... رفتم سراغش... ** تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود... هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟ اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای  دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...  چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده... از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد... هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من... پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود... جلو رفتم و رو به لوسی گفتم: سلام مشکلی پیش اومده؟ کلافه گفت:امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!... تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم... من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم... هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر... از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد... لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد... شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود... اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود... با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد... بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن: یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من اگر به موقع خون نگیره چند روز سر درد شدید رو باید تحمل کنه حالا ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه... چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد.... دهن باز کردم و گیج گفتم:شما ایرانی هستی؟ بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟ کلافه گفت:بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی... با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم... _اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته... قبلی بعدی ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei