⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۹ صبح
🔸آتش دل
وسط جلسه بودیم که گفتم: «امسال هم قسمت نشد بریم. برای توام دعوتنامه نیومده؟»
نَهٔ جانسوزی گفت و خوابش را تعریف کرد که خودش را در بیت دیده.
خیالمان خوش بود که دیدار، چهارشنبه ۲۸ آذر است. برای همین اصرار کردم از لینکهای مختلف پیگیری کند تا برود و اگر توانست دست مرا هم بگیرد...
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۹ صبح 🔸آتش دل وسط جلسه بودیم که گفتم: «امسال هم قسمت نشد بریم. برای
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۲ ظهر
🔸کورسوی امید
ظهر بود که اسمش روی صفحهٔ موبایلم نقش بست. انگار توی دلم رخت چنگ میزدند. گوشی را برداشتم: «خواهرجان ظرفیتها تکمیل شده و دیدار فرداست!» توی دلم گفتم: «خب پس هیچی...» ادامه داد: «فقط از دفتر آقا، یک کارت جور شده برامون» تا گفت یک کارت، سریع حرفش را بریدم:
_پس یاعلی بگو و برو!
_ نه چرا من؟ تو برو!
_تو سزاوارتری برای این جلسه. من دلم رفتن بدون تو رو نمیخواد.
افتادیم توی کَل کَل. قرار شد برود و تلاشش را بکند تا یک دعوتنامه، بشود دو تا. توی گروه دوستانم که از شهرهای مختلفند، پیام گذاشتم: «100 حمد نذر کردهام برای حضرت امالبنین از جانب فرزندشون، حضرت علمدار. کمکم کنید با زبانهای مختلف تا نذرم ادا شود برای اجابت دعایی.»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
راه سوم
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۲ ظهر 🔸کورسوی امید ظهر بود که اسمش روی صفحهٔ موبایلم نقش بست. انگار ت
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۷ عصر
🔸مسابقهٔ رفاقت
در این فاصله چندین بار توی ایتا همدیگر را به رفتن و از دست ندادن موقعیت تشویق کرده بودیم. گفته بودم: «فردا همسر خانه است و مدارس تعطیل. بهترین موقعیت است که بیایم اما دوتایی!» گفته بود: «هنوز قطعیت رفتتش معلوم نیست.» گفته بودم: «زمان را از دست نده!» گفته بود: «اگر من بروم، راضیتر است.»
گوشی را گذاشتم کنار. زمان زیادی نگذشته بود که صدای دینگ دینگ گوشی در آمد. «برات کارت ورود و وسیلهٔ رفتوآمد رو هماهنگ کردم. برو، منم دعا کن.»
اشکم درآمد. توی رفاقت زرنگتر بود. اسم همسرم را سرچ کردم. شمارهاش را گرفتم: «من راهی ام. فقط...» حرفم را برید: «نگران نباش. من مراقب دخترک هستم.» توی گروه دوستان پیام گذاشتم: «دمتون گرم. دعاهاتون مستجاب شد. دارم میرم دیدار آقااا»
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۱۷ عصر 🔸مسابقهٔ رفاقت در این فاصله چندین بار توی ایتا همدیگر را به رف
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، شب، ساعت ۲۰
🔸مسافر
توی گروه مجازی دوستان ولوله افتاد. عدهای حسرت میخوردند. تجربهدارها از خاطرات دیدارهای عمومی و خصوصیشان با آقا میگفتند. بعضی هم، حس و حالم را جویا میشدند؛ اما مرضیه که ساکن قم بود، خیلی دلش پر کشید. بیتابی میکرد که با من همراه شود.
دلم میخواست همهٔ مشتاقان راهی میشدند؛ اما دستانم کوتاهتر از آن بود که بتوانم برای کسی کاری بکنم.
با عجله رفتم سراغ کولهپشتی سفرهای اربعین. بسم الله گفتم و درش را باز کردم. توی گروه سوال پرسیدم: «چیا ببرم؟ صلوات شمار میتونم؟ خودکار و کاغذ چی؟ یعنی کتاب راه سوم رو ببرم میتونم برسونم به آقا؟»
و جوابها همه این بود: «لحظهٔ ورود به حسینیه فقط تویی و یک شماره از دفتر امانات حسینیه...»
وسایل ضروری را جمع کردم که مرضیه زنگ زد: «تونستم یه کارت ملاقات جور کنم! میتونی سر راه بیای دنبالم.»
چشمانم برقی زد، توی دلم گفتم عجب حکایتی شد امشب. با صدایی که میلرزید گفتم: «من خودم دقیقه نودی ام. اصلا نمیدونم چند نفریم؛ ولی اگه شد، اطلاع میدم.»
با عجله کفشم را پوشیدم و سوار اسنپ شدم تا خودم را برسانم به گروهی که برای رفتن منتظرم بودند.
در راه فکرهای مختلفی توی سرم میچرخید.
به خودم فکر میکردم تا همین دو ساعت پیش حتی تصور نمیکردم قرار است فردا کجا باشم!
به زنانی که مثل من راهی اند و هر کدام داستانی دارند: بانویی که شوهرش را با کلی سختی راضی کرده؛ مادری که بلاتکلیف است از بردن کودکان با خودش؛ دختری که قربانصدقهٔ پدرش رفته تا اجازه بدهد مسافتی طولانی را برای دیداری دوساعته طی کند؛ دانشجویی که اسمش در قرعهکشی بسیج و انجمن دانشجویی درآمده تا راهی باشد؛ مادری که فرزنداتش پشت سرش گریه کردهاند تا دنبال خودش ببردشان و الان دل خون فرزندان و دلشاد دیدار است؛ منی که بهخاطر ازخودگذشتی دوستم، ساعاتی بهیادماندنی پیش رو دارم و دخترم را با وعدهٔ سوغاتی برای اولین بار رها کردم تا برسم به دیدار یار و مرضیه ها که حاضرند برای رسیدن به دیدار، حتی روی پله و کف وسیلهٔ نقلیه بنشینند...
به هایس که رسیدم، خانم مسئول را پیدا کردم و ازش خواستم تا مرضیه را بین راه سوار کنیم. قبول کرد تا با یک رضایتنامه سوارش کند. گوشی را برداشتم و خبر خوشحالی را به مرضیه دادم. بغض امانش را برید، قطع کرد تا مهیای سفر شود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
🔹عضو شوید:
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰دوشنبه، ۲۶آذرماه۱۴۰۳، شب، ساعت ۲۰ 🔸مسافر توی گروه مجازی دوستان ولوله افتاد. عدهای حسرت میخوردند
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، سحر، ساعت ۴:۳۰
🔸بیقراری
تا خود تهران با مرضیه پلک روی هم نگذاشتیم. از احوالتمان گفتیم، از نگاهی که یکباره بهمان شد، از قاعدهٔ دنیا که هیچ چیزش معلوم نیست و از حکایت چند ساعت گذشته که انگشت به دهانمان گذاشته...
ساعت ۴:۳۰ هر کداممان با رابط ها مرتبط شدیم تا کارت ملاقات را بگیریم. همه حواله مان دادند به ساعت ۶:۳۰. آه از نهاد همگی بلند شد. دلمان میخواست حالا که زود رسیدیم، زودتر برویم داخل تا صفوف ابتدایی را از دست ندهیم؛ اما چون کارتها یک روز قبل صادر میشد، به جز تهرانیها و افرادی که روز قبل خودشان را میرساندند، دسترسی به کارتِ ورود زودتر از این ساعت مقدور نبود! ای کاش میشد تدبیری کرد که همهٔ مدعوین کارتها را از قبل داشته باشند.
مسجدی اطراف خیابان فلسطین پیدا کردیم تا نماز بخوانیم و همانجا منتظر رابط بمانیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، سحر، ساعت ۴:۳۰ 🔸بیقراری تا خود تهران با مرضیه پلک روی هم نگذاشتیم. از اح
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، صبح، ساعت ۶:۳۰
🔸آدمها و داستانها
بالاخره ساعت ورود فرا رسید. با هر مشقتی بود کارتهایمان را که دست افراد مختلف بود، گرفتیم و خودمان را رساندیم توی صف. آنجا برخی دوستانم را دیدم. بدون آنکه کلامی بینمان ردوبدل شود، اشک توی چشمانمان حلقه میزد و همدیگر را در آغوش میگرفتیم.
رسیدیم به گیت، کارتمان را پانج زدند و وارد شدیم. از همان ابتدا تمام وسایلمان را گرفتند. فقط توانستم یک پیام کوتاه به همسر بدهم که تا ظهر نگرانم نشوند.
به صف که رسیدیم تا چشم کار میکرد زن بود و کودک. این در حالی بود که ما میانهٔ راه بودیم و به همان اندازه که مقابلمان صف بود، پشت سرمان هم بود. در صف سعی میکردم قصهٔ دعوت آدمها را بشنوم یا کمک کنم کودکی را برای لحظاتی از آغوش مادرش بگیرم تا دستان خستهٔ مادر، قوت بگیرد. این حس، حال و هوای اغلب خانمها بود. با تمام وجود درک میکردند که تا چه اندازه این دیدار برای همه مان مهم است؛ پس بدون غرزدن از خستگیهای بازرسی و سروصدای کودکان و همهمه و سردی هوا، حدودا دو ساعت در صف ایستادند و به هم کمک کردند.
شنیدن قصهٔ دعوت آدمها خستگی دو ساعتهٔ گیت بازرسی را، آن هم بعد از ساعتهای طولانی نخوابیدن، کم میکرد:
در صف خانمی بود از خمین که پدرش مهمان خانهشان بود و چند روزی بود از قلب بیمار پدر پرستاری میکرد؛ اما به اصرار پدر، خودش را رسانده بود تا دیدار را از دست ندهد؛
معلمی بود که بهخاطر تعطیلی مدارس توانسته بود خودش را از کیلومترها فاصله تا تهران برساند به دیدار؛
پیرزنی که یک پا داشت و با دو عصای زیر بغل آمده بود برای دیدار و حالا بازرسین داشتند تلاش میکردند بهنحوی بدون عصا بفرستندش داخل؛
بازرس خانمی که برای نشکستن دل پیرزن، حاضر بود با ویلچر برساندش داخل و بنشاندش روی صندلی و بعد برش گردانَد؛
خانمهایی با ظاهر متفاوت اما باطنی یکرنگ با جماعت که مدام اشک میریختند و صلوات چاق میکردند تا مسیر باز شود. میگفتند برای اینکه از آقا انگشتر یا چفیه بگیرند حاضرند بیش از این هم در این صفها بایستند؛
زنی که دو روز قبل از آمدن، خواب آقا را دیده که به او چفیه داده و بعد با او تماس گرفتند و دعوتش کردند برای دیدار...
انقدر در دنیای قصهها غرق بودم که نفهمیدم کی گیت آخر بازرسی را رد کردیم.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
🔹عضو شوید:
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، صبح، ساعت ۶:۳۰ 🔸آدمها و داستانها بالاخره ساعت ورود فرا رسید. با هر مشقت
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸:۳۰
🔸اوصانی جبرئیل(ع)
بعد از گذراندن مسیرهای پرپیچ و خم بازرسی، رسیدیم به صحن حسینیه، آنجا که همیشه از تلویزیون دیده بودمش...
درودیوارش آغشته شده بود به پارچههای صورتی و آبی گلدار... همانجا در دلم گفتم: «ای کاش برای رنگ و بوی زنانه دادن به جلسه، توجهی هم به مادران کودک دار میشد و اجازهٔ بردن وسیلهٔ بازی برای بچهها یا داشتن قسمتی از مکان اصلی، اختصاصیِ مادر و کودک فراهم میشد تا میان آن تراکم جمعیت، انقدر اذیت نمیشدند...»
بالای جایگاه آقا بزرگ نوشته بود:
«اوصانی جبرئیل علیه السلام بالمرأه» و زیرش از قول پیامبرمان معنی کرده بود که جبرئیل مرا به زنان سفارش میکرد...
همانجا صحبتهای رهبری با صدای خودشان توی گوشم میپیچید:«مسئلهٔ زن واقعاً مسئلهٔ مهمی است. یک عده توجه نمیکنند و بهعنوان یک مسئلهٔ نمایشی که حالا مد روز است، حرف میزنند.» ۱۳۸۱/۱۱/۱۵
رد چشمانم از روی حدیث پیامبر(ص) گذشت و دیوارهای گلدار را دنبال کرد، فکری توی ذهنم، جان میداد به سلولهای وجودم:
برای ما راه سومیها که نظرات آقا را دربارهٔ مسئلهٔ زنان میدانیم...
برای ما راه سومیها که میدانیم آقا دربارهٔ زنان، منظومهٔ فکری مترقی دارند...
برای ما راه سومیها که دغدغهٔ ولی مان دربارهٔ زنان را پیگیریم...
و
در این روزهای استفادهٔ نمایشی از زنان، نگاه سفارشی رهبری به بانوان، کاملاً مشهود است؛ البته برای آنان که میخواهند ببینند و این به گمانم یعنی ولی فقیه، معجزهٔ اسلام است. ♥️
پ. ن: فضای مهد، مجزا از مکان اصلی در نظر گرفته شده بود؛ ولی برای مادران و کودکانشان که زیر سه سال بودند و جدا نمیشدند، واقعا شرایط سختی بود.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
🔹عضو شوید:
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، ساعت ۸:۳۰ 🔸اوصانی جبرئیل(ع) بعد از گذراندن مسیرهای پرپیچ و خم بازرسی، رسی
⏰سهشنبه، ۲۷آذر۱۴۰۳، ساعت ۹:۳۰
🔸مسیحانفس
جمعیت زیاد بود و فضا کم؛ اما شور و محبتی که آنجا بود، سختیها را کم میکرد. خانمی شیرازی مقابل من نشسته بود. بعد از تحمل فشارها، خسته شد و خواست که برود داخل زینبیه و از آنجا دیدار را دنبال کند. دختری تهرانی که کنار من نشسته بود، با بغض التماسش میکرد که نرود و تحمل کند تا آقا بیایند.
خانمی دیگر از لرستان دست خانم خسته از وضعیت را گرفت و نشاند روی زانوهایش: «نمیذارم بری. بشین اینجا تا آقا اومد، جمعیت جابهجا میشه و جا باز میشه.» خانم شیرازی قبول کرد کمی دیگر بماند و فرصت را از دست ندهد.
چشمانم را بعد از بیش از ۲۴ ساعت بیخوابی گذاشتم روی هم تا وقت آمدن آقا، خوابآلود نباشند. به خيال اینکه تا ساعت موعود، نیمساعتی وقت هست.
تا چشمانم را بستم، یک دفعه صدای فریادها بلند شد: «آقا اومد... آقا اومد...»
از جا پریدم و با موج جمعیت به گمانم دو متری جلوتر رفتم. همه سراپا اشک شده بودند و فریاد میزدند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده...حیدر...حیدر...»
من هنوز نتوانسته بودم آقا را ببینم. همانجا که ایستاده بودم، نشستم تا همه بنشینند.
چشمانم افتاد به خانم شیرازی که سر گذاشته بود روی شانهٔ خانم لرستانی و گریه میکرد.
به دختر تهرانی که نزدیکم نشسته بود، با بغض گفتم: «من هنوز آقا را ندیدم...» اشکانم سرازیر شد...
گفت: «بیا اینطرف.» سرم را کشید بهسمت خودش: «روبرو را نگاه کن...» چشمانم را بستم و به دلم که مثل گنجشک بال بال میزد، وعده دادم: «مژده ای دل که مسیحانفسی میآید...» چشمانم را باز کردم. امان از اشکهای مزاحم...بالاخره چشمانم به مغز، پیام را مخابره کردند: «ماه رؤیت شد...»
پ. ن: زینبیه مکانی است نزدیک حسینیه. برای افرادی که داخل صحن اصلی جا نشدند تا از تلویزیونهای بزرگ، دیدار را دنبال کنند.
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
🔹عضو شوید:
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2
راه سوم
⏰سهشنبه، ۲۷آذر۱۴۰۳، ساعت ۹:۳۰ 🔸مسیحانفس جمعیت زیاد بود و فضا کم؛ اما شور و محبتی که آنجا بود، سخت
⏰سهشنبه، ۲۷آذرماه۱۴۰۳، لحظات ناب
🔸دیدار
جمعیت با قرائت قاری آرام شد. قاری، قرآن میخواند و بانوان آهسته اشک میریختند. آرامشی در جلسه برقرار بود.
سخنرانان یکی پس از دیگری آمدند و در حوزههای مختلف، حرفهای گوناگون با بیانهای متفاوتی زدند: از زن مسلمان انقلابی که ناجی جهان میتواند باشد؛ از رسانه و اقتضائات مهم فرهنگی که باید برای کودکان لحاظ شود؛ از هویت اجتماعی که باید برای مسئلهی جمعیت در نظر گرفته شود، از فقر محتوایی آثار هنر هفتم که صداوسیما و سینما را دارد از محتوا تهی میکند؛ از مشکلات آموزشوپرورش و تحقق آرمانهای انقلابی که دغدغهی نوجوانان است؛ از چالشهای واسطهگران در مسئلهی ازدواج و در پایان از مقاومت و مجاهدتهای بانوانهی زنان قدرتمندی مثل بانو عائله سرور.
در تمام این مدت، من و خیلیهای دیگر گوشمان با سخنرانان بود و چشممان به آقا. دلمان میخواست قاب چشمانمان پر شود از تصویرشان. آخر نمیدانستیم دیگر این موقعیت را تجربه خواهیم کرد یا نه! پس عاقلانه و عاشقانه همان بود که لحظهای را از دست ندهیم.
آقا بعد از شنیدن بادقت همهی صحبتها، سخنرانان را تحسین کردند و دغدغههایشان را تأیید. حتی از شیوهی بیان بانوان سخنران هم تجلیل کردند و جلسه را به یک جلسهی بهیادماندنی تعبیر کردند. آقا قول دادند پیگیر مسائل باشند.
قند توی دل همهی ما آب شد وقتی آقا گفتند جلسه با بانوان سراسر کشور برایشان استثنایی است. دلمان میخواست سراسر صحبتهایشان تکبیر چاق کنیم؛ اما حیفمان میآمد صدایشان را کمتر بشنویم.
مثل همیشه نکات آقا بهجا و تأملپذیر بود. با اینکه شاید برخی از صحبتهایشان را در سالهای متمادی در جلسات گوناگون دربارهی زن مطرح کرده بودند؛ اما مثل همیشه نکات ناب و تازهای هم دست مخاطب دادند که قطعا سوخت و رزق فعالیت خیلی از خانمها شد. نکاتی که زنان مسلمان را از موضع دفاع به مقام هجوم و حمله در دنیای امروز راهنمایی میکرد. دنیایی که علیرغم ادعای آزاداندیشی، اجازهی نشر منطق اسلام دربارهی زنان را نمیدهد و تمامی زنان را از شنیدن و فهمیدن نقطهی عطف خود محروم کرده است.
در این فاصله یک چشمم به آقا بود و چشم دیگرم به ساعت. از نزدیکشدن عقربهها به لحظات پایانی دلگیر بودم. دلم نمیخواست همهچیز به این زودی تمام شود.
آقا در پایان کلامشان تکلیف همهی ما را مثل همیشه در مسئلهی مقاومت روشن کردند. راه همان بود که گفته بودند. با قوت جبههی مقاومت را حمایت میکنیم و در این مسیر هیچ تردیدی نخواهیم داشت.
صدای تکبیر مدعوین با صدای والسلام علیکم آقا در هم آمیخته شد. جمعیت به پا خواست. همه هجوم بردند بهسمت سِن. آقا را از پشت جمعیت نمیتوانستم ببینم. به آخرین ستون تکیه دادم و روبرو را نگاه کردم. از خدا خواستم این تجربهی ویژه، قسمت همهی دوستداران بشود.
سبک شده بودم. برگشتم و مرضیه را که بهخاطر فشار جمعیت از هم جدا شده بودیم، پیدا کردم و راه افتادیم.
دست کردم توی جیبم، برچسب امانات حسینیه را که روی کیفم زده بودند، درآوردم و بادقت تا کردم تا بماند برایم به یادگار...
#خدا_زن_را_سفارش_کرد
#روایت_دیدار
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom
https://eitaa.com/joinchat/1457651996Cc5ff848bf2