🌱 خانه امن
مامان تندتر از همه این چندماهی که با هم بودهایم قدم برمیداشت. انگار یادش رفته بود که باید وزن من را هم همراه خودش تحمل کند.
هم او ذوق داشت، هم من. بالاخره بعد از مدتها، با مادر از خانه بیرون زده بودیم. تا همین چند روز پیش، انقدر احساس تنگی نفس و سنگینی میکرد که به ندرت از خانه بیرون میآمد؛ ولی حالا قلبش تندتر میزد و راحتتر نفس میکشید.
امروز هم وقتی از جا بلند شد و گفت میخواهد برود روضه، مادربزرگ گلهمند و دلسوزانه گفت: با این حالت کجا میخوای بری؟
مامان در تکاپو بود برای آماده شدن: سادات خانم خواب دیده. روضه آقای مومنی نظرکردهست.
من که نمیدانستم روضه چیست؛ ولی حتما جای خوبی بود که مامان انقدر بیقرار بود برای دیدنش. مخصوصا که به قول مامان، نظرکرده هم بود که آن را هم معنایش را نمیدانستم؛ ولی حتما خیلی خیلی خوب بود.
صدای غرش بلندی، مکان امنم را به لرزه انداخت. مامان هم از حرکت ایستاد.
همهجا سکوت شد و بعد چند لحظه، مادربزرگ گفت: هواپیما بود؟
- فکر کنم آره...
- این از خدا بیخبرا ممکنه قم رو هم بمبارون کنن، خطرناکه.
- نترسین، زود برمیگردم.
هواپیما را هم نمیدانستم چیست؛ ولی فکر کنم چیز ترسناکی بود که مامان و مادربزرگ، موقع حرف زدن از آن صدایشان لرزید.
مامان با هر قدم، یک ذکر هم از قلبش میگذراند. یک بار استغفار، یک بار صلوات، یک بار تکبیر و بعد تهلیل... من هم همراهش تمرین میکردم. ناگاه، ایستاد و ذکر هم نگفت؛ سلام داد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
آرامتر قدم برداشت و بعد، نشست. فهمیدم اینجا همان روضه است. قلب مامان مستانه میتپید؛ انگار داشت آواز شادی میخواند. با خودم فکر کردم روضه چجور جایی میتواند باشد؟
شاید یک جایی شبیه بهشت. زیبا، سرسبز... پر از آدمهای خوب. صدای زمزمهشان را میشنیدم. مثل زمزمه فرشتهها بود. داشتند با مامان سلام و علیک میکردند و حالش را میپرسیدند.
بعد، همه ساکت شدند و صدای مهربان و سنگین خانمی را شنیدم: خواب دیدم حضرت زهرا اومدن، داخل کوچه پیچیدن و مستقیم داخل خونه شما شدن. اینجا تکبیر گفتن و ایستادن به نماز. همه ما هم پشت سرشون اقتدا کردیم.
گرمای دستان مادر را حس کردم که آنها را گذاشته بود روی شکماش تا نوازشم کند. دلم پر میزد برای روزی که بیرون بیایم و در آغوشم بگیرد.
غرق لذت بودم که صدای غرش بلندی، وجودم را به ارتعاش انداخت. همان صدایی بود که در خانه شنیدم... صدای هواپیما. چیزی نفهمیدم جز این که انگار دنیا زیر و رو شد. ضربه محکمی به من و مادر خورد و بعد، سکوت محض.
گوش خواباندم تا صدای قلب مادر را بشنوم، یا صدای ذکر گفتنش را. آرام داشت میگفت:
اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله... السلام علیک یا فاطمه الزهرا...
به سختی همراه مادر تکرار کردم. تمام تنم درد میکرد؛ ولی صدایی نداشتم برای گریه کردن حتی. از اطراف، صدای زمزمههایی زنانه را میشنیدم که جملات مادر را تکرار میکردند.
قلب مامان، چند ضربه بیرمق زد و بعد، ایستاد. نفسم تنگ شد. در خودم پیچیدم. خانه امنم بهم ریخته بود؛ دیگر امن نبود.
ترسیده بودم. گرمای دستان مادر را گم کرده بودم و داشتم فرو میرفتم در سرمایی عمیق.
-مامان... کجایی؟ بیا بغلم کن... مامان...
مامان را دیدم. خودم را در آغوشش پیدا کردم. میخندید. فهمیدم روضه یعنی چی؛
روضه، آغوش مادر است...
🌿🌿🌿
🏴 تقدیم به بیست و یک مادر و کودک شهیدِ روضه فاطمیه قم، که در روز شهادت حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) و در مجلس روضهی بانوانه، در دی ماه ۱۳۶۵ در اثر بمباران هواپیماهای بعثی به فیض شهادت نائل آمدند.
#لشگر_فرشتگان
#فاطمیه
🖋شکیبا شیردشتزاده
┈┈••✾••┈┈
💠راه سوم
⏩@rahesevvom