eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.1هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
65 فایل
🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید🕊️ سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @jamandehazsoada گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 مهندس شهید ▫️ تاریخ تولد: 1/12/ 1333 ▫️ نام پدر: محمدحسن ▫️ از نوادگان ▫️ تحصیلات: فارغ التحصیل مهندسی عمران روستایی از دانشگاه اهواز ▫️ شهرستان: دزفول ▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه ▫️ محل یادبود: زیارتگاه شهدای هویزه – ردیف اول – قبر شماره 2 ❇️ درد کلیه امانش را بریده بود. خدا نصیب نکند. نمی توانست راست شود. برگشت دزفول، اما همین که شنید عملیات نزدیک است، طاقت نیاورد. وسیله گیر نمی آمد، اما گیر نکرد. با موتورسیکلت خودش راه افتاد سمت هویزه. قبلش هم سری زده بود به شهیدآباد[دزفول]. شاید برای یادآوری قرارشان. خیلی وقت بود که دلش پَر می کشید بشود یکی از آنها. زود به آرزویش رسید. 👤 راوی: همسر شهید بهاءالدین 📕 منبع: کتاب @shohaday_hoveizeh ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🌷 آموزگار شهید ▫️ تاریخ تولد: اول اسفند 1339 ▫️ تاریخ شهادت: 5 خرداد 1361 (عملیات بیت المقدس) ▫️ محل خاکسپاری: گلزار شهدای تبریز 🔹 روایت عاشقی: 1️⃣ هم می توانست خوشگل بپوشد و هم به ش می آمد که خوش تیپ بگردد. می گفتم: پس چرا نونوار نمی کنی؟ می گفت:«تا وقتی یک عده هستند که ندارند لباس خوب بپوشند، من لباس گرون تنم کنم که چی بشه؟!» 2️⃣ مادر بود دیگر؛ گاهی دلش می خواست برای بچه ها سفره رنگین بچیند. دو جور غذا درست می کرد. ماست و ترشی و سبزی خوردن و... قیامت می کرد. می گفت:«وقتی خیلی ها شب گرسنه می خوابند، ما چرا سفره این جوری داشته باشیم؟» جدی جدی ناراحت می شد و لب به غذا نمی زد. 👤 راوی: برادر شهید پروانه 📕 منبع: کتاب ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 پاسدار شهید ▫️ تولد: 12/ 1/ 1339 ▫️ نام پدر: صالح ▫️ برادر دریابان علی شمخانی (دبیرسابق شورای عالی امنیت ملی) ▫️ شهرستان: اهواز ▫️ شهادت: 16 دی 1359– کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف اول- قبر یازدهم 🔹 روایت عاشقی: تنها توی خانه بودم. پسرها همه جبهه بودند. می خواستم اَزَشان خبر داشته باشم. نزدیک شان باشم. بار آخری که محمد آمد، لباس هایم را شست. حمامم کرد. شام مختصری درست کرد، دو نفری خوردیم. خروس خوان روز بعد هم، موقع خداحافظی دستم را بوسید. گفت:«دعا کن شهید بشم بابا.» چند وقتی گذشت؛ دی ماه بود. رفته بودم مهمانی. سر سفره ناهار، یکدفعه غذا ماند توی گلویم. پایین نرفت. انگار راه گلویم بسته شده بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم بِبَریدم خانه. رسیدم، تلفن زنگ زد. گفتند: محمد مجروح شده، توی بیمارستان است. گفتم: بگویید شهید شده است! نمی دانستم دعایش زود می گیرد... 👤 راوی: پدر شهید شمخانی 📕 منبع: کتاب 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸