هدایت شده از |خُذنےْمَعكٰ|
ای کاش نبودم.بدترین شبِ کاری...
▪️یکم بهمن ۹۸ ساعت ۲۳:۰۵:
افسر شب بودم.ای کاش نبودم.
ای کاش نگهبان خونهی ابوعلی بودم تا شاید در کارنامهی اعمالم ثواب نگهبانی از خونهی شهید رو واسم مینوشتن.اما حیف که نشد!
منو و علیرضا تو محوطه ناحیه ایستاده بودیم و گرم گپ و گفت که یهو صدای شلیک!! ۴ گلوله رو شنیدیم!!!
طبق معمول این صداها برای ما عادی بود اما یه خورده دلم شور میزد!
▪️ساعت ۲۳:۲۵ :
رضا زنگ زد اما گریه اجازهی حرف زدن بش نمیداد.😰
یا حسین!چه خبره!
اولین باره رضا با حالت گریه بم زنگ میزنه!
گفتم خیره ابومحمد!چی شده؟
گف حجی ابوعلی رو زدن!😭
چی؟ابوعلی؟!کجا؟کی؟چهجوری؟گف پیش خونشون تیرش کردن!الانم داریم میبریمش بیمارستان!
مثل شخصی که کمک میخواد و مات و مبهوت به این در و اون در میزنه نمیدونستم باید چیکار کنم!
به هر کدوم از بچهها زنگ میزنم جواب نمیده.
عه!
شاید کل این داستان ۱۵ دقیقه طول نکشید.
دوباره زنگ زدم به رضا که احوال ابوعلی رو بپرسم که دیدم...
ای داد بی داد نمیشد بفهمم رضا چی میگه اصلا!
این دفه صدای گریه و ضجهی رضا بیشتر بود.
ای کاش زنگ نمیزدم!
فهمیدم که ابوعلی دیگه تموم کرده و روح پاکش رفته اون بالا بالاها!
رضا هم بین گریههاش میگف حجی ابوعلی راح...
ابوعلی راح!
انا لله و انا الیه راجعون.
اینجا بود که دیگه نشستم روی زمین مانند کسی که با خودش زمزمه میکرد "لقد انکسر ظهری"!
🕊رفیق شهید
#خادم_الشهید
#ابوعلی_مجدمی
#سالگرد_شهادت
#خاطره #همکار_شهید
#خاطره
#حاج_قاسم
#دعوتنامه🕊
از اون روزهایی بود که تازه رفیق شهید پیدا کرده بودم..
میشد گفت من مسیر زندگی ام تغییر کرد،
زندگی من را سر و سامان داد
انگاری که خانه پر از غبار بودم که
ایشان خانه تکانی اش کرد
گفت بودند به من شهدا زنده هستند..
صدایت را می شنوند..
یجایی خونده بودم شهدا شبه جمعه میرن وادی السلام به دیدار رفیق هاشون منم عادت داشتم هر پنجشنبه برای حاجی نامه می نوشتم
و خیلی دقیق میگفتم
سلام من را به فلان شهید برسان..
و ایمان قلبی داشتم که نامه من خوانده می شود
اسامی را لیست میکردم و می گفتم امشب من را کنار این شهید یاد کن..
بعدی مدتی گذشت من خیلی بی تابی میکردم..
می گفتم تو این همه منو اونجا یاد میکنی پیش رفیق هات نمیشه منو هم دعوت کنی اونجا دوست دارم ببینم چه شکلیه کیا هستن ؟!
مگه نامه های منو نمیخونی ؟!
بعد چند شب خوابش را دیدم داشتم از کنار حسینیه می گذشتم بالایش نوشته بودن
بیت الزهراء س
یک آن حاجی از آن حسینیه آمد بیرون لبخند زد و امد سمتم نگاهم کرد و با انگشت اشاره گفت: تو دعوتی بیا..
رفتم داخل حسینیه تو ذهنم می گفتم پس شب جمعه ها اینجا جمع میشین
همشان لباس جهبه پوشیده بودن هنوز بی ادعا صاف و ساده و پاک هرکه را نگاه میکردم من را میشناخت..
چمران را دیدم
آوینی
و خیلی از بچه های دیگه را همشانمن را می شناختند..
دقیقا حاج قاسم وادی السلام
یادم میکرد..
سفره را پهن کردن
حضرت امام خمینی ره نشست سر سفره چقد لبخندش سراسر آرامش داشت
اروم آروم بچه ها جمع شدن..
نشستن دور هم چقدررر حالشان خوب بود می خندیدند غذا اوردن گفتن این غذا را امروز مادرمان حضرت زهرا س پخته
به منم گفتن بیا بشین با ما بخور
منم سر سفره نشستم فقط صدای خنده هایشان می پیچید
باهم دیگه شوخی می کردند
غذا را که اوردند واقعا انگار غذا از بهشت بود همینقدر خوشبو و خوشمزه بود...
غذا را مادرمان حضرت زهرا س پخته...
از خوابم پریدم...
اولین چیزی که به ذهنم رسید
اینبود که: حاجی وادی السلام دعوتم کرد...
پس نامه های منو میخونه...
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🕊
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#خاطره #حاج_قاسم #دعوتنامه🕊 از اون روزهایی بود که تازه رفیق شهید پیدا کرده بودم.. میشد گفت من مسیر ز
#خاطره۲
#عنایت
#حاج_قاسم
چند ماهی بود بنا به مشکلاتی
درگیر افسردگی شدید شده بودم...
کاملا حسش میکردم برای اینکه این حس غم و ناامیدی روی من غلبه نکند هرشب فیلم استاد پناهیان درمورد ناامیدی و...
گوش می دادم...
ولی ی ماه بعد افسردگی من باز شدت گرفت...
از حاج قاسم کمی دور شده بودم
و کمک می خواستم واقعا احتیاج داشتم کسی مرا کمک کند
چون حس میکردم دارم غرق میشوم
انقدر گله داشتم برگه را اوردم و نوشتم سلام
این رسم رفاقت ما بود ؟
چرا کمکم نمیکنی منکه این همه صدایت میزنم چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟؟
چرا حال من خوب نمی شود؟؟
خیلی گلایه کردم...
بعد چند روز که گذشت
من خیلی اتفاقی با مردی آشنا شدم از خادمان شهدا بود..
نمی دانم چرا ولی انگار یکی روی شانه ام می زد بهش بگو کمکت میکنه
بهش بگو اومده کمکت کنه....
خودم هم نفهمیدم تمام حرف ها رو چطوری به ایشان زدم انگار غیر ارادی بود که همه چیز را بهشان گفتم...
گفتم حالا چه کنم ؟
آخرش گفت: ما بهت سپردیم چیکار کنین!
با رفیقت قهر نکن خودت ضرر میکنی
راست می گفت...
همان چیز را که سپرد انجام دادم
حتی دو روز طول نکشید همه آن حس غم و افسردگی یک آن از بین رفت همه اش...
فکنم حاج قاسم او را فرستاده بود..
ولی هرچی بود آن مرد اهل اینجا نبود...
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
#شهدا_زنده_اند
#خاطره
#نوید_صفری
#شفای_بیمار_در_کما
یکی از دوستانم که هیچ اعتقادی به شهدا نداشت....
برادرش تصادف کرد و رفت توی کما
همینطور هر ساعت هوشیاری اش پایین می امد...
و وضعش بدتر میشد..
برایش نوشتم توسل کن به اقا نوید
گفت: من به هیچ کدام اینا اعتقاد ندارم، ن ذکر ن امام. ن حضرت
فقط خدا...
با این حرفش خیلی اذیت شدم..
همینطوری توی دلم گفتم: اقا نوید خودت بهش نشون بده...
داداشش رو بهش برگردون...
یک روز بعد پیام داد:
بردارم به هوش اومد...
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
#سفر_راهیان_نور
#دعوتنامه
#شهدا_زنده_اند
#خاطره
سال یازدهم برای راهیان نور ثبت نام کرده بودم، ولی وقتی تاریخش اعلام شد هم زمان بود با مراسم ازدواج یکی از اقوام و خانواده مخالف این بودن که تو مراسم نباشم
تاریخ راهیان رو هم به صورت استانی مشخص می کردن چون هر استان یک سوله اسکان داشت و جوری نبود که به خاطر من یک نفر تاریخ رو عوض کنند. یک مقدار بعد اون زمان هم یک مراسم ازدواج دیگه بود
از ذهنم گذشت که شهدا خودتون یک کاری کنید بتونم بیام چون قصد مخالفت با خانواده رو نداشتم
شاید یک یا دور روز بعد اعلام کردن تاریخش جا به جا شده و دقیقا بین دو مراسم ازدواج تعیین شده بود.
خدا رو شکر اون سفر رو رفتیم و واقعا خوش گذشت بهمون و حضورم لطف خود شهدا بود.🕊
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
#شهدا_زنده_اند
#خاطره
#ارسالی
#راهیان_نور
من تا یک ماه پیش اردوی راهیان نور نرفته بودم و یکی از آرزوهام همین بود
روزی که برای یادواره شهدا به گلزار شهدا رفته بودم از شهید رضا عادلی خواستم که به سفر راهیان نور برم و اگر رفتم به نیابت ایشون و شهید محمد رضا دهقان امیری هم زیارت میکنم بعد از کلی صحبت با شهید به یادمان شهید هاشمی رفتم و دیدم که مادر شهید رضا عادلی اونجا هستن و سخنرانی میکنن بعد از صحبت های ایشون بالاخره انتظار به پایان رسید و به سمت ایشون رفتم و ازشون خواستم که از پسرشون بخوان که برای من دعا کنن و ایشون در جواب گفتن که:(همه شهدا زنده هستن و صدای ما رو میشنون و انشاالله که چند روز دیگه اشک شوق و خوشحالیتو ببینیم) بعد از دو هفته من بالاخره افتخار پیدا کردم و به شلمچه رفتم و هر قدم اون سفر رو مدیون داداش رضا و داداش محمد رضا و البته دعای مادر شهید رضا عادلی بوده
البته این دومین عنایت شهدا بود (البته دومین عنایت بزرگ شهدا چون اصلا بدون لطف و نگاه اونها نمیشه زندگی کرد😍)
قبل از اون هم کربلا رفتنم که بزرگترین آرزوی زندگیم بعد از ظهور آقا امام زمان بود رو هم از لطف داداشای شهیدم به دست اوردم که بیشتر از همه، شهید محمودرضا بیضایی و شهید احمد مشلب کمک کردن که به آرزوم برسم؛ حتی توی حرم امام حسین هم از طرف کشور لبنان کشوری که داداش احمد توی اون به دنیا اومده تسبیح به ما هدیه دادن که همونجا به ضریح امام حسین و حضرت ابوالفضل متبرکش کردم و یکی از باارزش ترین چیز های زندگیم شده،ولی به نظر من اون یه هدیه از طرف داداش احمد بود تا به یادش باشم؛ اونجا که بودم هر قدمی که توی بین الحرمین و حرم های مطهر برمیداشتم به یاد همه شهدا مخصوصا داداشای شهیدم بودم
اما یه اتفاق خاص افتاد که بعد از سفر کربلا متوجه شدم که نه داداش محمود رضا و نه داداش احمد تا قبل از شهادتشون به کربلا نرفته بودن... و با این حال باز هم منو به کربلا بردن تا این بهشت رو تجربه کنم
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#شهدا_زنده_اند #خاطره #ارسالی #راهیان_نور من تا یک ماه پیش اردوی راهیان نور نرفته بودم و یکی از آ
#خاطره
#ارسالی
#شهدا_زنده_اند
سال ۸۲ عضو کمیته تالیف و تدوین کتاب شعر نخستین یادواره ی شهدای شهرستان ایذه ( مردی سبز ) بودم . آن وقتها مثل حالا دسترسی به شاعران آسان نبود و فضای مجازی را هم در اختیار نداشتیم و گردآوری شعر برای یک کتاب حقیقتا کار سختی بود .
کار با تماس تلفنی با چند نفر از شاعران خوب کشوری که در کنگره های ملی توفیق دیدارشان را داشتیم آغاز شد و از طریق دوستانمان پیوندهای جدیدی با شاعران دیگر هم ایجاد شد و تلفن هایشان را به دست آوردیم و توانستیم اشعار نابی را گردآوری کنیم . کار گزینش آثار داشت به پایان می رسید که شبی در عالم خواب دیدم روی زمین نشسته ام و دارم امور مربوط به کتاب را پیش می برم که چند نفر با لباس خاکی ، چون سرو راست قامت ولی سربه زیر و متین آمدند درست رو برویم دو زانو نشستند و در حالیکه نگاهشان به زمین بود یکی از آنها با متانت خاصی گفت : برای من هم شعری بنویس .
خوب نگاهش کردم دیدم شهید یارمحمد موسوی رحمه الله علیه است .( تنها عکس شان را در آگهی شهادتشان دیده بودم و شناختم ) ایشان از سوی مادر نسبت فامیلی با بنده داشتند و فکر میکنم سه ساله بودم که در تشییع شان شرکت کردم . هنوز خاطره ی وداع باشکوه مردم با آن پیکر مطهر و آن تابوت پرچم پوش را به خوبی بیاد دارم . پس از آن خواب احساس کردم رسالت سنگینی دارم و باید بیشتر برای شهدا بنویسم و قلم و قدم بردارم و الحمدلله که در سراسر زندگی نگاه لطف شهدا را داشته ام و همواره هوای دلم را داشته اند .
محدثه الماسی .شاعر
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
#شهدا_زنده_اند
#ارسالی
#خاطره
#راهیان_نور
هر سال سفر راهیان نور موقع تحویل سال به اتفاق خواهرم شرکت میکردم
یادمه پنجمین سال سفرمون،طبق قرار هر ساله که می رفتیم واسه راهیان ثبت نام میکردیم،خواهرم گفت بریم،گفتم نه من امسال نمیام،حسش نیست امسال میخوام خونه باشم،شما با دوستات امسال برو، از خواهرم اصرار ازمن نه گفتن،خواهرم ثبت نام کرد به اتفاق دوستاش اون سال بره راهیان،
یادم شبی که خواهرم فرداش عازم بود،یه دفعه دلم پر کشید پشیمون شدم چرا ثبت نام نکردم اما دیگه وقتی هم نبود همه ی اتوبوس ها پر بود ...
همون شب تمام وسایل مورد نیاز سفر رو گذاشتم خواهرم میگفت چی کار میکنی گفتم میخوام بیام .. گفت تو که ثبت نام نکردی چجوری..گفتم میام فردا دم اتوبوس شاید کسی انصراف داده باشه خدا رو چه دیدی،خواهرم میگفت خودت میدونی هرسال داریم میریم هیچ انصرافی نیست ،نیا دم اتوبوس دلت می سوزه برمیگردی خونه
گفتم نه منطقی فکر میکنم اگه نبود برمیگردم خونه ...
خلاصه من به اتفاق خواهرم رفتم همش منتظر بودم ببینم از هفت تا اتوبوس ،اتوبوسی هست که انصرافی داشته باشه ...اما انگاری نبود ومن کم کم داشتم به این فکر میکردم که برگردم خونه و به شدت ناراحت بودم ...
که یه دفعه سرپرست کاروان صدا زد اتوبوس شماره یک دوتا صندلی خالی هست اگه کسی هست میتونه بیاد این اتوبوس سوار بشه،من و خواهرم خوشحال از این اتفاق بدو بدو رفتیم سمت اتوبوس...
حالا دیگه سوار شده بودیم و من باورم نمی شد دارم می رم..
سرپرست کاروان شروع کرد از روی لیست ثبت نام اسامی ثبتنامی اتوبوس شماره یک رو خوندن..
در کمال تعجب اسم خواهرم دوبار تو اتوبوس شماره یک ثبت شده بود و اصلا کسی انصراف نداده بود... در حالی که خواهرم با دوستاش اتوبوس شماره هفت بودند...
اون جا بود که فهمیدم شهدا واقعا عنایت دارند و اون جا رو گذاشته بودند برای بنده و واقعا خودشون دعوتم کردن ....
این شیرین ترین خاطره ای هست که از سفر راهیان نور دارم.....
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
اگه برگردیم
ائمه به برگشت ما مشتاق تر از خود ما هستند😭
_____
#خاطره شهید
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود، خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم😞
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد، بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم!
یک 48 ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت مشهد دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... 😭
...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود، نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر، گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام، آقا جان چشم به راهم نذار...😭
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود
شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
خاطره ای از زندگی
#شهید حمید محمودی
#راوی : حاج مهدی سلحشور
همرزم شهید
#در_راه_فتح_قله_ایم
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
از یک تن فقط یک کیلو خاکستر برگشت
چون تکلیف بود
😭هدیه به روح همه شهیدان خصوصا شهید علی عرب صلوات
شهید#علی_عرب🕊🌹
#در_راه_فتح_قله_ایم
دعـ @rahiankhuz ✉️ـوت شهدایید
_رفاقت_باشهدا
#خاطره
#شهدا_زنده_اند
#ارسالی
حاج قاسم برای من مثل بابا بود📍
برایم تعریف می کرد تقریبا تازه متحول شده بود!...
و رفیق شهیدش حاج قاسم بود، می گفت به رسم رفاقت من همیشه برای حاج قاسم نامه می نوشتم و ایمان قلبی داشتم که نامه به دست شهید می رسد.
و حاجی نامه را می خواند.
به شدت این دختر اخلاص داشت
برای زیارت حاج قاسم خیلی بی تابی می کرد به هر دری می زد نمی شد
برایم تعریف کرد گفت انقدر گریه می کردم که حد نداشت نشستم خودم توی اتاق یک پارچه سبز کوچک پهن کردم
که متبرک شده ازحرم حضرت زینب س داخل آن سفره کوچک یک قران تسبیح و شمع روشن کردم
و نشستم توی تاریکی اتاق زیارت نامه شهدا خواندم گریه کردم.
و گفتم حالا که قسمت زیارت نمی شود حداقل اینطوری رفع دلتنگی کنم.
گفت بعد چند روز حاج قاسم به خوابم آمد من را جایی دعوت کرد...
بسیار فضای معنوی قشنگی داشت.
فهمیدم که نامه مرا خوانده وخوب از حال من آگاه است
و حتی بعدش هم خواب دیدم که به زیارت مزارشان رفتم و همانطور که دلم می خواست سر مزارشان نشستم و گریه کردم.
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ🌱
دعـ @rahiankhuz ✉️ـوت شهدایید
#خاطره
🔻آقای شجاع!
🔅 بلدوزر را گذاشتیم کنار جاده. پتویی پهن کردیم کنارش و همه با هم خوابیدیم. باد خنکی میوزید. محمدرضا گفت: بچهها یه گراز از لای این نخلها و نیها نیاد رومون! اکبر کاراته گفت: بیاد. گراز که ترس نداره. مجید گفت: من که میترسم. اکبر کاراته گفت: من که اصلاً نمیترسم. هنوز حرفش تمام نشده بود که مجید جیغی زد و گفت: ننه، گراز گوشمو خورده! همه یکدفعه با جیغ مجید پریدیم بالا و مجید هی میزد به گوشش و میگفت: گوشم کنده شده! گوشمو گراز خورده!
داشتیم به گوش مجید نگاه میکردیم که دیدیم کسی میدود و میگوید: خاکبرسرا فرار کنید! حالاست که گراز تکهپارهتان بکنه. اکبر کاراته بود. آن سر جاده میرفت و جیغوداد میکرد. گوش مجید را وارسی کردیم. گوشش سالم سر جاش بود. گفتم: دیوانه گوشِت که هست. گفت: نمیدانم. چیزی گوشم را گاز گرفت. سر برگرداندیم. باد گوشهی پتو را تند و تند میزد بالا. مرتضی گفت: ترسو! مجید گفت: پس این گراز بوده، ها! اکبر کاراته که آمده بود جلوتر میگفت: نه، من خودم گراز را دیدم. گراز بود. مجید که از خنده ریسه میرفت، گفت: آقای شجاع! گراز کجا بوده! بازی درآوردم. میخواستم ببینم راستی راستی نمیترسی! امّا اکبر کاراته هنوز هم میترسید بیاید پیش ما!
#شهید_گمنام
#در_راه_فتح_قله_ایم
دعـ @rahiankhuz ✉️ـوت شهدایید