#خاطره_شهید 🎙🍃
وقتی بهش می گفتم "قربونت بشم"
می گفت : چرا من تا امام حسین هست؟!🙃♥️
بعضی وقتا می گفت دوتایی فدای امام حسین😁🖐🏻
یکی از آرزوهاش این بود که، با بهترین قیمت خریداری بشه ✨
و چقدر زیبا درروز تاسوعا روز جمعه در جبهه درحال جنگ برای رضای خدا زبان تشنه وبا عشق به اهل بیت خریداری شد🕊💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید :)
_______________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
◾️#خاطره_شهید ♥️ 🎙
__________
من یک روزی از هواپیما پیاده میشدم، یک جوانی را دیدم که از از این شلوارهای مد جدید که معمولا بخشی از این شلوار پاره هست،
از این شلوارهای جین پاش بود، به من گفت: من میتونم مدافع حرم بشم؟
من تعجب کردم، گفت میدونم من را نمیپذیرید اما میدانی من دوست کی هستم؟
گفتم نه! گفت من دوست سید ابراهیمم :) 💕
(سید ابراهیم از بهترین فرماندهان ما بود، فرماندهان فاطمیون که خودش را به عنوان افغانی جا زد و وارد جبهه شد بعد جبهه او را گرفت
و نگه داشت و نگذشت برود و روز تاسوعا به شهادت رسید) من تعجب کردم که گفت من دوست سید ابراهیم هست!✨
شهیدی که یکی از خصوصیاتش ترسیم راه است. یک تحرک عظیمی و یک معنویت جدیدی ویک دگرگونی جدیدی
در جامعهی ما درجوانان ما در سطوح گوناگون این فرهنگ مدافع حرم ایجاد کرد🖐🏻♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♥️
راوی حاج قاسم :) 🕊
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#گردانسیدابراهیم #سربازانرهبر👊🏻
________________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#خاطره_شهید♥️🖇
با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.
کتابابووصال🌿
________________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#خاطره_شهید ♥️🎙
ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟"
کمے فکر کرد و گفت:
" آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃
دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے...
دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست شهید
در نهایت هم همین شعر روی مزارشون نوشته شد💔✨
#سالروز_شهادت
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید 🌹
تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.
حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه.
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌
ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ.
هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم
ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...
یه روزی که بهش گلایه کردم گفت "اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ..."✨
ﺗﻮ ﺗشییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ .
#شهیدحسین_معزغلامی
➕ در ایتا، سروش و روبیکا
به راهیاننور بپیوندید 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
حاج قاسم میگفت:
هروقت فشار های روحی جانم را به عذاب میکشید
می رفتم پیش علی اقا وقتی میگفتم چرا آمده ام: فقط نگاهش دلم را آرام میکرد..:)
چه برسد به اینکه دو آیه از قران بخواند و تفسیر کند ویا روضه حضرت زهرا (س) برایم بخواند
# شهید_علی_ماهانی...♡
➕ در ایتا، سروش و روبیکا
به راهیاننور بپیوندید 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
یک روز، در صبحگاه لشکربخاطر
فرماندهی خوبش درعملیاتِ
والفجر۸از او تقدیر ڪردند!
وقتی رسیدیم گردان، رفتم چادر فرماندهی
دیدم یکجا نشسته و گریه میکند!
می گفت من کی هستم ازم تقدیر ڪنند.
همه اون پیروزی ها مرهون لطف خدا
و ࢪشادت شهدا و این بچهها بوده!
#شهید_حجتالله_مستشرق
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
روز ســـوم عمليات بود .
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت .
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا كرديم .
سر نمازعصر ، يک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصــر را ايشان خواند .
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ، حاج همت غـــش كرد و افتاد زمين .
ضعف كرده بود و نمی توانست روی پــا بايستد .
سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه ی ســــنگر نشسته بود .
با دست ديگر بی سيم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت ميكرد ؛
خبر می گرفت و راهنـــمائی می كرد .
اينجا هم دست از کـــار برنداشت
#شهید_ابراهیم_همت
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
#طنز_جبهه 😂
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگرنمیتوانست کلمهای رابیان کندباحرکاتدستوصورتشبه
طرفمقابلمیفهماندکهچهمیخواهدبگوید.
یکروزبهتعدادیازرزمندههاینبلوالزهراءدرس میداد. وسط درسدادن ناگهان همه دراز کشیدند!
بهعربیپرسید: «چتونشده؟»
گفتند: «شماگفتید دراز بکشید!" 😁😂
بهجای اینکه بگوید ساکتباشید، کلمهای به کاربرده بود که معنی اش میشد دراز بکشید!
بهروی خودشنیاورد.
گفت: «میخواستمببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که اینموضوع رابرای دوستانشتعریف کرد،
آنقدر خندید وخندیدند که اشک ازچشمانشان جاری شد.😂😂
#شهید_عباس_دانشگر🌹🍃
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید | شهید_عبدالمهدی_مغفوری
یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.
گریه کنون اومد پیش من گفت:
«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»
روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»
با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»
از بس محو روضه بود ... :)
راوی: همسر شهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید🕊
دائم الوضو بود...✨
محمدحسین برادرش به شوخی میگفت:
《داداش چہ خبره! اونقدر وضو میگیرے رنگت عوض شده!😅🍃》
مصطفی میگفت هرکی باوضوبمیره اجرشهیدبهش میدن🌺
#شهید_مصطفے_صدرزاده
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
#خاطره_شهید
حال و هوای شهید در شب شهادتش ؛
سید اصرار داشت موی سر خود را نیمه شب بتراشد!
وقتی به او گفتیم که چرا در این ساعت
اینکار را انجام می دهی؟!
گفت که "فردا روز دیدار با ارباب است."
راست ميگفت ...
فردا به دیدار اربابش حسین علیه السلام
با رویی خونین رفت.
#شهید_اسماعیل_سیرتنیا
روای:همرزم شهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
#سیدحسن
بعد از جنگ در حال تفحص در منطقه کردستان عراق بودیم که به طرز غیر عادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف وصیت نامه قرار داشت که کاملا سالم و این چیز عجیبی بود.
در وصیت نامه نوشته بود:
من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم…
پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت شهدا را دعوت می کنند…
پدر و مادر عزیزم من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می رسم.
جنازه ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می ماند.
بعد از این مدت جنازه من پیدا میشود. و زمانی که جنازه من پیدا میشود امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم.
به مردم دلداری بدهید
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیت نامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
#طنز
⭕️ خواستگاری شهید ابوالفضل یعقوبی از ننه مریم!
در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم که از نیروهای اطلاعاتی سپاه پاسداران شهرستان اردبیل است. بعد از کلی گفتوگو پرسیدم:
آیا ازدواج کردهای یا نه؟!
گفت: نه، هنوز ازدواج نکردهام، مجرد هستم.
علتش را پرسیدم، لبخند زد!
از خندهاش متعجب شده، مصمم شدم حتما دلیل خنده و ازدواج نکردنش را بدانم.
وقتی اصرارهای مرا دید گفت:
بیچاره مادرم! مدتی است که گیر داده باید حتما ازدواج کنی! مادرم از ترس شهادت، میخواهد ازدواج کنم تا شاید به خاطر عروسش هم که شده دست از جبهه دست بردارم . به خاطر این، همه فکر و ذکرش این شده تا مرا سروسامان دهد. این است که هر وقت به مرخصی میروم میگوید، حتما باید این بار ازدواج کنی. من هم تصمیم گرفتهام تا جنگ تمام نشده ازدواج نکنم و تا پیروزی در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر که به مرخصی رفته بودم پایش را در یک کفش کرد و گفت که حتما باید این بار ازدواج کنی.
از من خواست نشانی دختری را به او بدهم تا به خواستگاریاش برود. هر چه کردم تا موضوع خواستگاری را عوض کنم نتوانستم.
زیرا این بار با دفعهای دیگر فرق میکرد. مادر تصمیم گرفته بود به هر نحوی شده از من نشانی دختری را بگیرد تا از آن دختر برایم خواستگاری کند.
بعد از ساعتها پافشاری، ناچار برای اینکه این قضیه را تمام کنم، نشانی الکی را در قریه نیار به او دادم.
اسم و فامیلی دختر را از من پرسید، گفتم فامیلیاش را نمیدانم ولی اسمش مریم خانم است.
آن روز مادر خوشحال و خندان برای این که دختر را ببیند و از او خواستگاری کند، از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعت وقتی به خانه برگشت، دیدم عصبانی است. به قول معروف توپش پر بود.
مفصل با من دعوا کرد. در حالی که میخندیدم گفتم: ندادندکه ندادند! من که نمیخواهم ازدواج کنم. این نشانی را هم به خاطر این که شما را ناراحت نکنم، در اختیارتان گذاشتم.
مادر در حالی که دست از دعوا کشیده بود و همچون من میخندید گفت: آخر پسر نشانیای که به من داده بودی، نشانی پیرزن نود سالهای به نام مریم خانم بود. همه او را میشناسند با این کار پاک آبرویم را بردی!
آن روز با مادر به خاطر این خواستگاری کلی خندیدیم. با این کارم مادر فهمید که من در تصمیمی که گرفتهام، جدی هستم و تا پایان جنگ دست از جبهه نخواهم کشید و این چنین بود.
این شهید عزیز در نهایت در منطقهی عملیاتی فاو به اوج آسمانها پر گشود.
منبع: مشرق نیوز
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده...
یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه!
تا من رفتم دوتا مغازه اونطرفتر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم!
چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"
خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟
وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟"
فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی"
گفت: " چرا؟"
گفت: "چون نیان منو اذیت کنن"
بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا رو بد کنن..."
فاطمه گفت : "چطور؟"
"مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن.
چون خوب میدونن اگه فاطمه ی بابا دختر با حجابی نباشه..."
بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه تایی برای عروسکا چادر بدوزیم✨"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
#خاطره_شهید
معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع جنازه آمد و گفت یکبار در همان دوران ابتدایی داشت قرآن را تلاوت میکرد. از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی شانههایش بگذارم، دیدم این بچه حیا میکند و عقبعقب میرود.
از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. دربازیهایش چند بالش رویهم میگذاشت و برای خودش سنگر درست میکرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش میگرفت و تیراندازی میکرد.
یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. بااینکه رشته خوبی هم در دانشگاه قبول شد اما چون میخواست پاسدار شود نرفت. درنهایت دانشگاه امام حسین (ع) امتحان داد و قبول شد.
به نقل از مادر شهید🌺
#شهید_حسین_معزغلامی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#خاطره_شهید
[]دست به خیر[]
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
مریم برزویی📝 راوی: خواهرشهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#خاطره_شهید
حاج علی فوتبال بازی می کرد عضو تیم محله حصیرآباد بود. اسم تیم را گذاشته بودند شهباز. البته در حین بازی به واجباتش اهمیت می داد. مثلا یکبار وسط بازی وقت اذان شد. بازی را تعطیل کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان گفت.
#شهید_حاج_علی_هاشمی
به روایت مادربزرگوارشهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#خاطره_شهید
دائم الوضو بود...
محمدحسین برادرش به شوخی میگفت:
《داداش چه خبره! اونقدر وضو میگیری رنگت عوض شده!😅
#شهید_مصطفی_صدرزاده
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#خاطره_شهید
آموزش سربازی مصطفی در سپاه قدس بود. برای ادامه خدمت منتقلش کردند به صنایع دفاع. آنجا یک پروژه دست گرفته بود. همان زمان شوهر خواهرم گفت: "یه قانونی هست که بچههای بلند قد و خیلی لاغر رو معاف میکنن".
به مصطفی گفتم: بیا برو دنبالش؛ رفت. این قانون شامل حالش شد. با این حال آن پروژه وزارت دفاع را هم دنبال کرد. صنایع دفاع بابت بقیه خدمتی که آنجا کرد، به او حقوق داد. هم معافیاش را گرفت، هم با دوستانی آشنا شد که بعدا در کار به او کمک کردند و هم چیزی در آن جا ساخت که در جشنواره خوارزمی رتبه گرفت.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
به روایت مادر شهید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🌸)-#خاطره_شهید
ماجرای کشتی با قهرمان جهان
«سیدحسین طحامی، کشتیگیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچهها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، میبازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا میکردیم. مدتی طولانی دو کشتیگیر درگیر بودند اما هیچکدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند میگفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان.
#شهید_ابراهیم_هادی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
| ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا |
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
✍سردار شهید قاسم سلیمانی:
کسانی که فکر میکنند برای ادارهی کشور باید با آمریکا متحد شد، به سرنوشت کشورهایی بنگرند که همپیمان آمریکا شدهاند، اما در فقر شدید و با سرنوشت تیره بسر میبرند. آمریکا در ۵۰سالی که بر ایران تسلط داشت، کدام بنا و راه و زیرساخت را برای رفاه مردم ایران ایجاد کرد؟
#خاطره_شهید
#مرگ_بر_آمریکا #طوفان_الاقصی
#غیر_قابل_ترمیم #فلسطین #تاریخ_تکرار_میشود #غزه #حزب_الله
🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
#خاطره_شهید
#ابراهیم_دلها
.
همیشه آیهی وَ جَعَلنا رو زمزمه میکرد
گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای حفاظت
در مقابلِ دشمنه اینجا که دشمن نیس!
نگاه معناداری کرد و گفت :
دشمنیبزرگترازشیطانهموجودداره؟!
- شهید ابراهیم هادی🌱 -
.
🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸