#طنز_جبهه
😂🍃😂
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم ؟😌😁
با تعجب پرسید "چه طوری؟😳
به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم " اللهاکبر " 🗣
دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و شروع کردند به تکبیر گفتن.✊✊
وسط تکبیر ،فریاد زدم .
" #صدام کشته شد."😱😍😱
ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کردهاند به تکبیر گفتن 📢😂
آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه ، نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🤣🤣
عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد🙄😬😁
_________________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#طنز_جبهه
نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه.👀😕
شروع کرد سر و صدا،😱مگه اينجا جای خوابه؟😲
پاشيد نماز شب بخونيد،
دعا بخونيد🤲🏻🤗
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم🙂مشغول عبادت شديم،
خودش راحت گرفت خوابيد.😐
😅
_______________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#طنز_جبهه
سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود.😕گرسنگی بیداد می کرد.😣
بالاخره غذا رسید.🤩همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول عبادت بود📿و نیامده بود.😬 صدایش کردند نیامد.😐
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،نیاید. غذایش را بدهید من بخورم.»😋🤗
👀با شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوی ما برداشت و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است.»😁😂
___________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#طنز_جبهه
در دسته ما تنها آدم سالم من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم.😁 دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند.😢 یكی دست نداشت، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود وچهارمی یک کلیه نداشت و ...😣
یك بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم دو تا آدم سالم از میانمان بیرون آمد!🧐 دست، پا، كبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون كم نداشتیم.😎
یكی از بچه ها كه دست و پایش آسیب دیده بود،
گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد.😁
اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود.🖐🏻
ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی👏🏻
و احمد جان؛😇
واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد!»😍😁 همه خندیدند🤣 جز من.😒
آخر «احمد» من بودم.😂😁
_____________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#طنز_جبهه
تنبیه تفحصی
وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم....
یکی از بچه ها رو می گرفتیم و به زور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه، استخوانی پیدا شد.
دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم ..😂😂
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه🤣
﷽
♡بین نمازمغرب و عشاء شهید"علیرضانامدار"
برای بچه های تخریب سخنرانی میکرد.🗣
❣او از شهدای عارف مسلکی بود وقتی سخنرانی می کرد آن چنان زیبا کلمات را بیان می کرد که همه مجذوب صحبت های او می شدند.❣
آن شب در میان صحبت گفت:((بسیجیان مرغان عاشقی هستند که...))❤️
به محض اینکه کلامش به اینجا رسید،"بهزاد زنده دل"
از بسیجیان جانباز بلافاصله گفت:
((که هرگز تخم نمی گذارند))😂
وصدای خنده حاضرین بلندشد♡
😂😁😊☺️😅😄
.
⇦خنده ی حلال دربین شهدا⇨
.
شهید"علیرضانامدار"
❣شاعر گیلانی بود که درسال ۱۳۲۹ به دنیا آمد
ودرزمان جنگ تحمیلی جزو گروه تخریب بود و در حین خنثی سازی مین در عملیات والفجر۶ در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.❣
یادو خاطرش ابدی🌷
.
.
#شهید_علیرضا_نامدار
#شهید_دفاع_مقدس
#شهید_گیلانی
#شهید_رشت
#شهیدان_زنده_اند #شهدا_شرمنده_ایم #شهادت #شهدا #آسمانی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹] .
🔰 #طنز_جبهه | #دفاع_مقدس
🌟 زندگی به سبک جبهه
🔻 ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود . ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!😁😁
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱☘🌱☘🌱☘
#طنز_جبهه
خوش بحال شهدا که چشم به دنیا بستند.
رفاقت باشهدا تا قیامت
به یاد شهدای کانال کمیل و هشت سال دفاع مقدس.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه
🗣زدم، نزدم🗣
وسط عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از روبهرو میآمد،✈️ هدف بگیرد
هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد. احمدی موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانهگیری آن را شلیک کرد.
موشک از کنار هلیکوپتر رد شد. خوب که نگاه کردم،دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک.
احمدی که دود حاصل از شلیک موشک ها را دید به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم کوبید👏🏻 وتوی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی😍 گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولی تا موشک های هلیکوپتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند،💥 احمدی که دید بدجوری خراب کرده برای اینکه ضایع نشود و خودش را کنترل کند😅 باهمان حال شادی☺️ و خنده🤣 و در حالی که دست میزد👏🏻 ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
👤به نقل از مصطفی عبدالرضا👤
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه😁
🌸 یادم هست در زمانی که برای راهیان نور ب جنوب می رفتیم . من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمی داشت.
🌺 مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد . هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب!
🌸 سر تا پای این رفیق ما خیس شد. یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند .
🌺 هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن . این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت .
🌸 شب وقتی توی اتاق ما آمد ، یکباره چشمانش از تعجب گرد شد . هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف می زد ! ☺️😁
🌹 شهید محمد هادی ذوالفقاری
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه
« احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟».
اینها رو اناری رانندهی مایلِر گفت.
بیسیمچی📻📞 گفت:
« آره! کارِش داشتی؟».
اناری گفت:« آره! اگه میشه به گوشش کن».
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:
« بله! کیه؟! بفرما!».
اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...»
دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁»
و بعد زد زیرخنده😂 .
اناری گفت:« نه! مجروح شده!»
- حالا کجاست؟
- نزدیک خودتون.
« نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!»
شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر.
جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون.
شیخ مهدی خندهکنان و بلند گفت:😁
« خاک به سر صدّام کنند».
زد رو دستش وگفت:
« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرماندهی مقر میشم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم به من ارثِ میرسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی!. تو هم نشدی برادر!».🤪
بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.🤣
صلوات بفرست 😁
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه😁
#ویتامین_خنده
🔸 برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بیسیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم🧐 کد رمز آب هم ۲۵۶ بود 🌊 من هم بیسیمچی بودم! چندینبار با بیسیم اعلام کردم که ۲۵۶ بفرستید.
اما خبری نشد😢 بازهم اعلام کردم برادرا تدارکات ۲۵۶ تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد😥
تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود.😰
من هم که کمی عصبانیشده بودم و متوجه نبودم بیسیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم ۲۵۶ بفرستید بچهها از تشنگی مردند😡
تا اینو گفتم همه بچهها زدند زیر خنده و گفتند باصفا کد رمز رو که لو دادی😜
اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچهها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌸 #طنز_جبهه
شهلا و پروین 😁
🌸کسی که قبل از ما مسئول محور بود، کُدهای معروف گردان ها و گروهانها و ادوات را از اسامی زنانه 👱♀ انتخاب کرده بود، برای رَد گم کردن، که دشمن تصور نکند سپاه در خط است.
شبی آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را به گوش کنم.
معرف ادوات شهلا بود و معرف توپخانه پروین. هر چه سعی کردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند. تدارکات که معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این که به مفهوم جمله توجه کند حسب عادت و عرف گفت:
«اصغر اصغر، اگر صدای ما را می شنوی دست شهلا و پروین را بگیر بگذار در دست ما»😂
بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین که این چه حرفی بود زدم! دستور داد که همان لحظه معرف ها را عوض کنیم.
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه 😁
●خواب مادر
🌸عملیات خیبر شب سوم پاسبخش بودم رفتم سراع برادر عوض که بیدارش کنم بره سر نگهبانی رفتم داخل سنگر دست گذاشتم صورتش اروم گفتم عوض بیدار شو نوبت نگهبانیته یه هو بیدار شد دورو برشو نگاه کرد یه چک خابوند دم گوشم !!
گفتم چرا میزنی چیشده?
گفت داشتم خواب میدیدم پشت در خونه بودم در زدم مادرم گف کیه گفتم منم عوض اومد پشت در ، تا رفت درو باز کنه تو بیدارم کردی من خندم گرفت😁 گفتم خوب بخواب بقیه خوابتو ببین😜 بعد بیا من بجات نگهبانی میدم خندید گفت لازم نکرده الان میام
خاطره برادر عزیز صفایی
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه😁
🌸امام جماعت بی ترمز
🌸امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم😁، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!😁😂
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه 😁
چفیه
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂
دارو ندارمو بردن😄😁
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه
تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچهها، از آن بچههایی که اصلاً این حرفها بهش نمیآید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت: بلند شید، بلند شید، میخوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.😄
هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداریم.»😢
اصرار میکرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی یکی بلند شدند و نشستند.»😁
شاید فکر میکردند حالا میخواهد سورهی واقعهای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافهی عابدانهای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیهی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: «همه با هم میخوابیم»😂🤲بعد پتو را کشید سرش.😂🙃
بچهها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.😁
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه😁
نماز تن هایی
🌸نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمیآیی برویم نماز؟»
پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم»
آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سهتایی.😁
و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید
گفت:گفته، تنها=بدن ها=نفرات یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ...
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطره_شهید
#طنز_جبهه 😂
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگرنمیتوانست کلمهای رابیان کندباحرکاتدستوصورتشبه
طرفمقابلمیفهماندکهچهمیخواهدبگوید.
یکروزبهتعدادیازرزمندههاینبلوالزهراءدرس میداد. وسط درسدادن ناگهان همه دراز کشیدند!
بهعربیپرسید: «چتونشده؟»
گفتند: «شماگفتید دراز بکشید!" 😁😂
بهجای اینکه بگوید ساکتباشید، کلمهای به کاربرده بود که معنی اش میشد دراز بکشید!
بهروی خودشنیاورد.
گفت: «میخواستمببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که اینموضوع رابرای دوستانشتعریف کرد،
آنقدر خندید وخندیدند که اشک ازچشمانشان جاری شد.😂😂
#شهید_عباس_دانشگر🌹🍃
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#طنز_جبهه😁
➕ماجرایخواستگاریاز خواهر سردارشهید زینالدین
🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
➖میخوای بری ازدواج کنی؟
➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری!
➖خب بیا خواهر منو بگیر
➕جدی میگی آقا مهدی؟!
➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..!
🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!
🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😜😂
🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من
گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆
➕دعوت شهدا هستید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
طنز جبهه: پلنگ صورتی!!
🔻شب عملیات بود!
🌱حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلاً ترسی به دلش راه نمیده!!؟
نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرن، دِرن، دِرن، دِرن...
(آهنگ پلنگ صورتی!)😁😂
#طنز_جبهه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
💔
پشت میکروفن 🎤😁
شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.
مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن همهمه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید: آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟
که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید:
“ پشت میکروفوووون ”
حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده تمام شد😂😂😂
#طنز_جبهه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
😂😂😂لبخند های خاکی 😂😂😂
#طنز_جبهه
کتک خوردن در حد شهادت!😱😆😂
خاطره ای زیبا و خنده دار از جنگ.😂
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.
با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄😄😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ...
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون!
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂 😂
#همراه_شهدا
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
| ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا |
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#طنز_جبهه
#لبخندهای_خاکی
💢 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد:
🔹 آهــای... سفره ، حوله ، لحاف
زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه،
کمربند، جانماز، سایهبون، کفن، باندِزخم
تور ماهیگیریم ... هــمـه رو بُردن !!😂
🌷شادی روحشون که دار و ندارشون
همون یک چفیه بود صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
| ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا |
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#طنز_جبهه😂
سربازی داشتیم به نام کریم که علی رغم جثه ی بزرگش، عقل کوچکی داشت😅 و بچه ها به او لقب الاغ داده بودند🥶. کریم که می شنید وقتی بچه ها او را صدا می زنند، لقب الاغ را نیز به آن اضافه می کنند از آنها پرسیده بود که این کلمه یعنی چه🤔🦓
و بچه ها به او گفته بودند معنای آقا و باهوش را می دهد. روزی با شکسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فریادی که از داخل اتاق می آمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمرکز گردید، اما بعد از گذشت دقایقی هنوز نمی دانستیم چه خبر شده است و بعد با آمدن یک ماشین دژبانی، کریم از اردوگاه به بیرون انتقال پیدا کرد. تقریباً چهار یا پنج روز از این قضیه گذشته بود که دیدیم کریم با صورتی برافروخته و کابلی سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالی که از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشار می داد، مرتب این کلمات را تکرار می کرد:🤬 «الاغ یعنی آقا، یعنی باهوش؛ نه، الاغ یعنی بی هوش، یعنی خر!» و با تکرار این کلمات، ضربات کابل بود که بر بدن یکایک بچه ها می نشست. 😂😂بعدها فهمیدیم که کریم برای خوشمزگی و خودشیرینی به افسر توجیه سیاسی گفته است که شما الاغ هستید😝، خیلی آقا، خیلی باهوش، که بقیه اش را هم خودتان می توانید حدس بزنید! 😂😂
کتاب طنزدراسارت، صفحه:53
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |