(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_سوم موضوع:عاشقانه شب به نیمه نزدیک میشد کسی درکوچه ها نبود توبه آهسته
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_چهارم
موضوع:عاشقانه
توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آهنی که دردست داشت خنجر را گرفت و نگاهی به آن کرد ناگهان صاحب آهنگری واردشد وصدازد:چه کردی تو مرد؟
توبه به آهنگر نگاه کرد آهنگر خنده کنان جلو آمد و گفت:نیزه ای که ساخته بودی امروز به یک جنگ آوردرباری نشان دادم آن را امتحان کرد و گفت:صد عددمثل همین نیزه بسازیم
مرد آهنگر خنده ای کرد وگفت:من تاکنون اینهمه نیزه نساخته ام تو میتوانی بسازی؟
توبه بعداز مدتها خنده ی رضایت بخشی به لب آورد و گفت:آری که میتوانم از حالا به بعد نه خواب ونه خوراک فقط نیزه میسازیم
آهنگر بازخنده ی مستانه ای کرد وگفت:نه عجله ای نیست گفتند آماده کنید اگر جنگی پیش آید داشته باشند
مرد آهنگر آمد از دکان خارج شود نگاهی به اطراف کرد وگفت:من باید به خانه بروم همسرم ناخوش احوال است اورا به پیش طبیب ببرم تو نیز خنجرت را که ساختی دکان راببند
توبه سرش را تکان داد و خنجر سرخ شده را در بین سطل پر از آب فرو برد و سپس خنجر را روی سطح خشتی کنار دکان نهاد آینه ای که خاک روی آن را گرفته بود انتهای مغازه قرارداشت توبه روبروی آینه نشست و به سبیل خودش نگاه میکرد گوشه ی چشمش در آینه متوجه یک زن شد که ایستاده و اورا نگاه میکند توبه به زن خیره ماند چهره اش بسته بود و اصلا برای توبه آشنانبود زن چندقدم جلو آمد و وارد دکان شد اطراف را نگاه کرد وسپس آهسته گفت:توبه بن حمیر؟
توبه سکوت کرده بود نمیدانست جواب زن را بدهد یا نه
زن نقاب از چهره برداشت وگفت:منم صفیه همسر عبدالله بن حمیر
چشمان توبه باز شد وبا وجد گفت:صفیه؟همسر برادرم؟
چشمان صفیه پرازاشک شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:آری از صبح چندمرتبه از درب این دکان گذشتم بسیارچهره ات برایم آشنا بود اکنون قصد کردم بپرسم یا توبه خواهد بود ویا نه
توبه پارچه را از دور دستش باز کرد وگفت:برادرم کجاست؟من بارها به درب خانه ی شما رفتم اثری از شماهانبود
_ما همه از شهر گریختیم توبه، دریک دهکده خانه ای خریدیم و آنجاییم
_عبدالله هم آنجاست؟
_آری عبدالله،خالد و اعظم حتی مکرم
ذوق و شادی درچهره ی توبه پدیدارشد و گفت:هرچقدر درهم ودینار بخواهی میدهم من را به پیش ایشان ببر
صفیه خنده ای کرد وگفت:درهم نمیخواهد درب این دکان را ببند تابرویم
توبه از شدت شادی نمیدانست چه میکند سردر گم مانده بود صفیه با تعجب نگاه کردوگفت:چه میکنی پسرحمیر؟
_نمیدانم چه میکنم تو به بازار برو من من نیز آتش این کوره را خاموش کنم رخت ولباسی عوض کرده قبل از ظهر جلوهمین درب دکان منتظرت هستم
صفیه سری تکان داد و ازدکان خارج شدتوبه به مکان مسجد رفت لباس تمیزی از بین لباس هایش که پشت درب مسجد پنهان میکرد برداشت به حمام رفت وبعد از استحمام قبل از ظهر کنار درب دکان ایستاد لحظاتی را قدم میزد تسبیح چوبی از بین شال کمرش برداشت و دور انگشتش میچرخاند صفیه از دور دیده شد که سوار اسب می آمدتوبه مشتاقانه ایستاده بود صفیه که نزدیک شد صدا زد:مرکبی داری توبه؟
_تو با اسبت آهسته برو من پشت سرت می آیم
_بسیار خوب پس بیا
صفیه با اسب حرکت کرد توبه گوشه ی دستار به صورت بست و به راه افتاد اندکی بعد صفیه از شهر گذشت نگهبان ورودی شهر جلو مرکب صفیه راگرفت وگفت: به کجا می روی ضعیفه؟
صفیه با عصبانیت دست به شال کمرش برد و سکه ای به دست سرباز انداخت وگفت:آن آقایی که پشت سر می آید ازماست
سرباز نگاهی به توبه که به آنها نزدیک میشد کرد صفیه گفت:هان چه شده جرات پیدا کرده ای راه مرکب من را ببندی؟
سرباز جلو آمدوگفت: شرمنده ام بانو،فرمانده در این اطراف است اگر بدون سین جین کردن بروید پوست از سرم می کند
صفیه ایستاد و توبه به آنها رسید سرباز با دستش به توبه اشاره کرد توبه با سرعت از دروازه گذشت لحظاتی بعد صفیه تازیانه بر اسب کوبید و از آنجا دور شد کمتر از یک فرسنگ که رفتند چشم توبه به قریه ای افتاد صدا زد:اینجا حیره است صفیه افرادزیادی دراینجا من را میشناسند
صفیه برگشت و به توبه نگاه کردوگفت:نگران مباش خانه ی ما در اول این قریه میباشد کسی متوجه تو نمیشود
به راه ادامه دادند تا به قریه رسیدندصفیه ازمرکب پیاده شد و درب چوبی اولین باغ را کوبید چند قدم راه رفت وبه توبه نگاه میکرد توبه مضطرب و چشم انتظار پشت به درب ایستاده بود ناگهان درب باز شد خالد از باغ بیرونآمد به محض بیرون آمدن چشمش به توبه افتاد توبه برگشت وبه خالد نگاه کرد خالد به چشمان توبه خیره شد و با صدای بلند گفت:ارباب!
توبه دستار باز کرد خالد بی درنگخودش را درآغوش توبه انداخت و گفت:خدا راشکر که چشمانم دوبارهتورا دید
خالد دوان دوان وارد باغ شد درب اتاق کوچکی را باز کرد وگفت:اعظم عجله کن با عجله بیرون بیا
اعظم با دلهره از اتاق بیرون آمد وگفت:چه شده خالد؟
خالد به توبه نگاه میکرد اعظم تا توبه را دید زیر لب گفت:توبه تویی برادرم؟
توبه سرش را تکان داد وگفت:آری توبه ام توبه ای که آواره و درمانده است
اعظم با چشمان پراز اشک سرش را تکان داد وگفت:میدانم توبه همه میدانیم
خالد به سمت اتاق دوید صفیه صدا زد: خالدبگذار توبه وارد اتاق شود
توبه و خالد و صفیه واعظم وارد اتاق شدند صدای عبدالله بلندشد:صفیه تو هستی؟
عبدالله در حال وصله زدن به لباسش بود از جا برخاست وگفت:که هستی وارد اتاق شدی وقتی به راهرو ورودی آمد در جای خودش ایستاد و چشم در چشم توبه شد آهسته زیرلب گفت:من چه میبینم؟اییین برادرم توبه است به خدا خود توبه است من خواب نیستم. صدای گریه ی خالد بلند شد عبدالله توبه را درآغوش کشید اشک چشمان توبه بند نمی آمد عبدالله را محکمدر آغوش گرفت عبدالله صدا زد:نبودی بی سرو سامان بودیم برادر
آندو برادر گریه ی بسیار کردند سپس اعظم گفت:توبه دراتاق بنشین تا طعامی بیاورم.
به قلم: #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما با هم فرق میکنیم…
ویدیوی تلخی که محمد جواد قاسمی یکی از جانباختگان حادثه معدن طبس منتشر کرده بود.
⚫️ اول مهر بابا جان داد🖤
#طبس_گلشن
#کارگر_معدن
https://eitaa.com/tabasgolshantabas
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_چهارم موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آ
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_پنجم
موضوع:عاشقانه
صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخل خانه به حیاط آمد وسط حیاط آتش خاموش شده ای بود و همه دور ذغال های سرخ آن نشسته بودند خالد از بین ذغال ها با خنجرش یک به سیاه شده درآورد و به سمت توبه تعارف کرد وگفت:بیا توبه حتما مدتهاست سیب زمینی و به که از آتش بریان شده نخورده ای
توبه با بی حوصلگی سرش را به عقب برد خالد دوباره سیب زمینی را به نزدیک صورت توبه گرفت عبدالله با چشم به خالد اشاره کرد خالد خنجر را از جلو صورت توبه کنار برد توبه به اعظم نگاه کرد وگفت:من سوال سختی کردم که همه ی شما اینگونه دهان بسته اید؟
همه سر ها پایین انداخته بودند توبه با پشت دست سبیل خودش را مرتب کرد وگفت:تو چرا حرف نمیزنی اعظم؟آیا لیلا دوست تو نبود؟ من اکنون میپرسم لیلا کجاست؟
عبدالله سرش را بالاآورد وگفت:چرا دنبال لیلا میگردی برادر؟لیلا اکنون
ناگهان توبه وسط حرف عبدالله آمد وفریادزد: میدانم
همه از ترس سر بالا آوردند توبه دوباره گفت:میدانم نمیخواهد تو به من یادآوری کنی که لیلا ازدواج کرده وهمسر دیگری است من فقط میخواهم بدانم کجاست کجا خانه دارد
_من همین را میپرسم چرا سراغش را میگیری؟
توبه سرش پایین انداخت وگفت:میخواهم هرازگاهی از درب خانه اش بگذرم و بدانم خوب است
صفیه پوزخندی کرد و زود با نگاه عبدالله خنده اش را جمع کرد عبدالله به توبه نگاهکردوگفت:درست است لیلا همسر دیگری است ولی در این مدتی که زندان بودی و شکنجه شدی آیا لیلا یکبار سراغت را گرفت؟
_چطور سراغم را بگیرد وقتی تویی که برادرمی نمیدانستی من کجا بوده ام؟
_تا مدتها اعظم درخانه اش بود تمام شهر از مردن تو و بعد از فرارتو از زندان گفتند چرا یکبار لیلا به درب خانه ی اعظم نیامد و حالت را بپرسد؟ تو غصه دار کسی هستی که دیگر حتی در ذهنش هم نیستی توبه.
توبه سکوت کرد بعداز چند لحظه گفت:اما یادت نرود که توخودت بااینکه صفیه دوستت نداشت دوستش داشتی غیر ازاین است؟
صفیه روی تنه ی درخت خرمانشست و گفت:آری واقعا زمانی بود که من تورا همسر مناسبی نمیدانستم اما وقتی توبه با من صحبت کرد و از عشق توگفت کمی دلم لرزید یعنی میشود بااینکه نمیداند دوستش ندارم باز عبدالله دوستم داشته باشد توبه آنقدر گفت که چندروز بعد دیدم دلم برای تو بی قرار است
عبدالله سکوت کرد و زیر چشمی به توبه نگاهمیکرد
توبه از جابرخاستوگفت:حالا همه ی شما اهل تدین و عاقل شده اید و میخواهید که من پابردلم بگذارم حتی از حال لیلا خبردارنشوم؟
اعظم آهسته گفت:بنشین توبه
توبه دوباره فریادزد:نمینشینم میخواهی بنشینم تاباز نصیحت کنی؟
اعظم از جابرخاست وگفت:احوال کدام لیلا را میپرسی توبه لیلا اصلا با پسر حاکم ازدواج نکرد
توبه چشمانش باز شد و با صدای آرام گفت:ازدواج نکرد؟
_ازدواجکرد اما با پسر حاکم نه
توبه به اطرافیان نگاه کرد خالد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد توبه زیر لب گفت:نمیفهمم
_بنشینتا برایت بگویم
توبه با اضطراب روی تنه ی درخت خرما نشست اعظم کمی اطراف را نگاه کرد وگفت:حاکموفرزندش لیلا و پدر لیلا را مورد تمسخر قراردادند آنها فقط دنبال یک زیبا رو بودند که بتوانند دردربار جایگاهی داشته باشدبرای همین لیلا را به دربار بردند
_باز هم نفهمیدم اعظم
_لیلا وقتی برای خطبه ی عقد به دربارحاکم رفت اصلا پسر حاکم برای عقد کنارش ننشست بلکه رحیل پسر مسلم بنی ادله را بعنوان شوهر لیلا قراردادند
_این چه صحبتی است اعظم چرا چنین کاری کردند؟
اعظم از دست خالد یک به بریان شده را گرفت و گفت:چرایش را نمیخواهد بدانی
عبدالله ایستاده بود و گلیمی زیر خودش پهن میکرد با حزن واندوه گفت:نه اعظم یا ازاول نمیگفتی یا تمام وکمال برایش بگو از زبان تو بشنود بهتر از آن است که در کوچه بفهمد چه شده
توبه با تعجب آنها را نگاه میکرد چشمانش پر بود از پرسش هایی که جوابش را همه میدانستند جز خودش
اعظم سرش را تکان داد و گفت:حقیقتش را بخواهی بدانی اینها دنبال زن گرفتن برای پسرحاکم نبودند فقط دنبال کسی بودند که هم آواز بخواند و هم شعربگوید و از همه مهمتر زیبارو باشد که بتواند مجالس عیش ونوش حضرات راگرم کند
توبه چشم به زمین دوخته بود همه به چشمان توبه نگاه میکردند لحظه ای بعد زیر لب گفت:یعنی لیلای من رقاصه ی مجالس شده؟
عبدالله فقط سرش را تکان داد
_این مردانی که هوس باز
دیگر حرفش را ادامه نداد وبا بغض از روی تکه ی درخت برخاست و به انتهای باغ رفت
اعظم نیز از جابرخاست تا دنبالش برود عبدالله گفت:بمان اعظم اکنون هم دلگیر است وهم عصبانی خلوت وتنهایی بیشتر آرامش میکند ما هرچه بگوییم آرام نمیشود
خالد به پشت سرش نگاه کردوگفت:عبدالله توبه از باغ خارج شد
عبدالله به تاریکی انتهای باغ دقت کرد وگفت:برخیز خالد مکرم را بیدارکن خودت ومکرماز فاصله ی دور مراقب توبه باشید او اکنون تصمیم بگیرد از اینجا برود دیگر دستمان به اونخواهدرسید.
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_چهارم موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آ
خالد و مکرم پشت سر توبه میرفتند توبه مانند ابربهاری اشک میریخت و باخودش شعر میخواند اما کم کم آنقدر عصبانی شده بود که تکه چوبی از روی زمین برداشت و چوب را محکم به دیوار کوبید صاحب خانه بیرون آمد و گفت:آقا دیوانه شده ای؟
توبه بدون توجه به مرد چوب را با زانویش شکست و فریادی زد
مرد صاحبخانه عقب رفت وگفت:خداشفایت بدهد و درب خانه اش را برهم زد
توبه کوچه هارا پشت سر گذاشت تا جایی که آتشی روشن بود چند جوان پای آتش نشسته بودند بدون هیچ سخنی کنار آتش نشست یکی از جوانان به بقیه اشاره کرد به معنای اینکه این شخص دیوانه شده و خطرناک است
یکی یکی جوان ها از پای آتش گریختند خالد به مکرم گفت:برو و عبدالله را خبر کن بگو توبه آخرین مکان این قریه نشسته احتمال اینکه سر به بیابان بگذارد هست من یک نفره حریف او نخواهم بود
مکرم سرش را تکان داد و رفت.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمییاشد
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
#شهید_مدافع_حرم #شهید_مجید_قربانخانی عاقبت بخیری @rahimiseyed
حقیر سر تاپاتقصیر در تشییع پیکر این شهیدبودم ان شاءالله برای عاقبت بخیرشدن وشهادتم دعاکند😔
سید حسن در آئینه ی تصاویر
انا لله و اناالیه راجعون
#شهادت
@rahimiseyed
باقی ماند عمامه مشکی ، عینک و انگشترش خودکار وچفیه اش به معنای آنکه این راهادامهدارد
@rahimiseyed
وقتی پیشوایان ما سفارش کردند همیشه در دعایتان #عاقبت_بخیری را طلب کنید یعنی همین:
اگر بخواهیم در این قرن اخیر بزرگانی که در لبنان بااسم شیعه علیه رژیم کودک کش موضع گرفتند را ببینیم
اول میشود به امام سید موسی صدر اشاره کرد که موسس مجلس اعلای شیعیان لبنان بود و سالها علیه صهیونیست برنامه ریزی کرد وی درسال۵۷ مفقود شد و هنوز از زنده بودن وشهادتش خبری نیست
بعد از رهبران مبارز شهید سید عباس موسوی است اودر سال۷۰مورد حمله ی هوایی اسرائیل واقع شد خودش،همسرش وفرزندش به شهادت رسیدند
دبیرکل بعدی حزب الله سید حسن نصرالله هم خبر دارید که در مهر۱۴۰۳به شهادت رسید
حالا در گوشه ی ذهنمان نگه داریم اینکه اولین رهبر حزب الله صبحی طفیلی یک عمامه به سر روحانی است او به خاطر تفکرات نامناسبش از این سمت کنار رفت بعد ها به خاطر سیاسیت هایش که علیه سیدعباس و سیدحسن بود تبدیل به مردی کاملا مخالف شد او اکنون زنده است و بیانیه هایی علیه حزب الله،جمهوری اسلامی وحتی علیه شهدای مدافع حرم صحبت میکند
یاالهی اجعل عواقب امورنا خیرا
@rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی از فیلم سینمایی #مارمولک
مطابق با حال وهوای این روزها😄
صرفا جهت طنز
@rahimiseyed
#شهرک_افسانه_ای_دل
میگم قلب خوبم گاهی میشه بذاری به خیال خودمون باشیم؟
بذار سرگرم شیم بین نوشته ها و جملاتمون اصلا قلب بذار دغدغمون چنددقیقه نوشتن باشه وحواسمون به اینکه چایمون سرد نشه
دیگه بذار فارغ باشیم از فکر کردن به خیلی آدمای دنیا بذار فارغ باشیم از مردمی که هنرشون آزار رسوندن به هم نوعه آره قلب من آخرش که چی فوقش دیده نمیشیم و فراموش میشیم دیگه از این بیشتر داریم؟
اینجوری راحت بذار فکر وذهنمون رو لابلای سطر ها بریم تا دقیقه ها،ساعت ها بگذره...
پ.ن:آخرین صفحات یکی از رمانام داره نوشته میشه، دعا کنید برام
حوزه علمیه امام صادق علیه السلام.طبس
@rahimiseyed
شاید خیلی طول بکشد تا پی ببری برخورد های اطرافیانت با تو یک سناریوی هنرمندانه و حرف هایشان دیالوگ بازیگری بود و تویی که به جای تماشای فیلم باورش کردی وبازی خورده ی داستان شدی...
#شهرک_افسانه_ای_دل
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_پنجم موضوع:عاشقانه صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخ
باعرض پوزش از فاصله ی زیاد بین قسمت بعدی رمان
مشغله فراوان بود
توصیهمیکنم قسمت قبلی را بخوانید و بعد قسمت بعدی👇
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_پنجم موضوع:عاشقانه صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخ
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وششم
موضوع:عاشقانه
خالد از جا برخاست و به سمت اعظم و عبدالله رفت وآهسته گفت:از همان وقتی که اینجا نشسته چشم به زمین دوختهو تکاننمیخورد
عبدالله همانطور که توبه را نگاهمیکردگفت:تو بااو سخن گفتی؟
_نه به خدا که میترسیدمانگار این آنتوبهای نیست که میشناختم
عبدالله سرش را تکانداد وگفت:توبه ی آنزمان لیلا داشت تا باعشقورزیدن همیشه توبهرا آرامکند حالا که لیلا نیست یک ضربه ی کوچکاورادرهم میشکند
عبدالله شانه بالاانداختوگفت: باید با توبه صحبت کنیم
_نه عبدالله صحبتکردن آرامش نمیکنداو اکنون نمیداند چهمیخواهد!
اشک در چشمان عبدالله جمع شد وآهسته گفت:خدالعنتت کند لیلا وقتی میدانستی که پای ماندن نداری چرا بااین بیچاره چنین کردی؟
اعظم نزدیک شد و گفت:چاره چیست باید با او صحبت کنیم
عبدالله دو قدم جلو رفت تا باتوبه صحبتکند ناگهان اعظم صدازد:نه تو برگرد من خودم با او صحبت میکنم
عبدالله برگشت وگفت:چرا تو؟
_من هم زبان توبه را میدانم و هم با لیلا صمیمی بوده ام
خالدسرش تکان داد وگفت:حق با اعظم است
اعظم جلو رفت و پشت سر توبه ایستاد لحظه ای گذشت آهسته گفت: به خانه برنمیگردی؟
جوابی نیامد اعظم روبروی توبه روی چند خشت نشست وگفت:بسیارخوب من هم می نشینم تا مانند تو در سرما باشم
توبه چشمانش را باز کردوگفت: لیلای من اینگونهنبوداعظم، چه باعث شده اینگونه خودش را ارزان بفروشد؟
_شایدهمنشینی با اهل فخر و هم نشینی با افرادی که شرموحیایی از این حرف ها ندارند
_او یادش رفته که من دوستش دارم؟
اعظم سکوت کرده بود دوباره توبه گفت:او کسی بود که من یک تارمویش را هم دوست نداشتم کسی ببیند حالا
اعظم به آتش نگاه کرد وگفت:من از کجا بدانم که لیلا چرا اینگونه شده برادرم؟میخواهی دیداری با لیلاداشته باشی؟
بلافاصله توبه سرش را بالاآورد وگفت:دیدار؟با لیلا؟لیلا صاحب دارد اعظم!
اعظم چهره در همکشید وگفت:پناه برخدا ،چه حرفی بود زدی قرار نیست نگاه بدی به لیلا کنی فقط خواستم سخنی بااو بگویی هم به سخن هایت گوش کند و تاثیر کند هم دلت آرام گیرد
توبه از جا بلندشد و چند قدم راه رفت عرق سردی بر پیشانی اش نشست وآهسته گفت:نمیدانم ،یعنی به دیدار می آید؟او از من متنفر است
اعظم هم برخاست وگفت:امتحانش که ضرر ندارد برادر!
توبه سرش را تکان داد وگفت:خوددانی اعظم این ریش واین قیچی
#####
توبه بااسبی قهوه ای رنگ جلو درب یک خانه ایستاد از مرکب پیاده شد به اسب سفیدی که جلو همان خانه افسارش به میخ بسته شده بود نگاه کرد نفس عمیقی کشید واطراف را نگاه کرد دستش را به لباس هایش کشید و جلو رفت و درب خانهرا کوبید اعظم درب خانه را بازکرد وبا یک لبخند گفت:بیا داخل
توبه پا بر حیاط خانه نهاد پایش میلرزید ولی سعی داشت مانند همیشه با صلابت راهبرود اعظم آهسته گفت:لیلا آمده است.
توبه به اعظم اعتنایی نکرد و به راه خودادامه داد اعظم صدایش زد:نمیخواهی چهره ات را بازکنی؟
توبه متوجه شد دستارش را ازچهره بازنکرده جلو درب اتاق ایستاد و دستارش را بازکرد اعظم وارد اتاق شد لیلا گوشه ی اتاق نشسته بود با اضطراب از جا برخاست همچون قبل زیبا بود و بی نظیر کمی چهره اش سرد ورنگ پریده شده بود چشمان لیلا به درب خانه بود ناگهان توبه واردشد به محض ورود توبه دستان لیلا به لرزه افتاد و برق اشکی که درچشمش دیده شد سعی کرد بتواند برخودش مسلط شود زیر لب گفت:توبه بن حمیر؟چرا اینگونه شکسته شده ای؟چرا محاسنت سفید شده توبه؟
چشمان توبه پر از غم بود سکوت کرده بود و فقط لیلا را نگاه میکرد نگاهی داشت که دل سنگ آب میشد نگاه به چهره ای که روزگاری خودش را صاحب این همه زیبایی میدانست لیلا نیز به چهره ی توبه خیره ماند اینهمه سکوت توبه را دوست نداشت لبخند تصنعی به لب آورد وگفت:خوشحالم که سلامتی و از زندان گریختی!
اعظم هم از سکوت توبه کلافه شد خواست صحبتی بین آنها گفته شود به لیلا نگاه کرد وگفت:کی متوجه شدی توبه را گرفته اند؟
_فردای بعداز دستگیری توبه از زبان خیلی از افراد شنیدم
ناگهان توبه به زمین چشم دوخت وگفت:کاش در زندان مرده بودم دختر عبدالله
چهره ی لیلا درهم شد اعظم نگاهی به توبه کردوگفت:بلا به دور توبه!این چه سخنی است گفتی کفران نعمت آزادی نگو
_زندان شرف داشت براین زندگانی در زندان که بودم خبر از هیچ چیزی نداشتم فقط فهمیدم معشوقه ام به ازدواج دیگری در آمد اکنون چه؟ آیا این زندگی زندگی میشود وقتی فهمیدم معشوقه ام رقاصه ی مجلس گرم کن مجالس درباریان شده؟
سکوت در مجلس حاکم شد
توبه روی زمین نشست و گفت: کدام زندگی اعظم؟مگر دختر عبدالله یادش رفته وقتی دنبالم دوید تا بگوید برادرانش میخواهندمن را بکشند من حاضر بودم بمیرم ولی یک تار مویش رادیگری نبیند
لیلا سر به زیر انداخته بود توبه ادامه داد:حالا چه؟
آیا لیلاهمان لیلاست؟نه به خدا که مردهای هوس باز
توبه دیگر سخنی نگفت اعظم به لیلا نگاه میکرد که سخنی بگوید توبه از زمین برخاست و گفت:خبر داری چقدر دوستان و هم پیاله ای هایت میخواستند من را بکشند؟تو مگر همان لیلا نیستی که اگر از مرگم میگفتم اشک میریخت؟
لیلا با عصبانیت گفت:آن لیلا مرد توبه!آن لیلا مرد و آن تفکرات را به گور برد دیگر خودت را پیرکرده ای که چرا لیلا رقاصه ی مجالس شده؟برو پی زندگی ات توبه اینقدر فکر لیلا نکن
توبه دندان هایش بر هم فشرد وگفت: آنهمه حرف هایت همه بادهوا بود لیلا من به فکر خودم نیستم فقط نمیخواهم تو بیش از این مضحکه ی مردان هوس باز شوی
لیلا فریاد زد:من خودم
توبه در آنجا نماند تا لیلا صحبت کند از خانه خارج شد
لیلا به کنار درب آمد و رفتن توبه را نگاه کرد توبه از درب صحن خانه خارج شد بعد از رفتنش لیلا آهسته گفت:چرا اینگونه رفت میخواستم حرف بزنم
اعظم از پشت سر گفت:حرفی نگذاشتی آنچه باید میفهمید فهمید
لیلابه اعظم نگاه کرد وگفت:گمان میکند من فراموشش کرده ام؟
_گمان نه یقین پیداکرد
لیلا با بغض واشک گفت:من فقط میخواستم دلش از من کنده شود وگرنه من هربار در دربار آزاردیدم توبه را صدا زدم هربار خودم رابرای رقاصی زینت دادم از ته دل توبه ای که حاضرنبود یک تارموی سرم را دیگری ببیند صدا زدم،همیشه پشیمانم از انتخابم از آن لحظاتی که گفتم توبه را کناربگذارم و پی یک زندگی بدون دردسر بروم
اشک هایش جاری شد وگفت:اعظم با تو راحت میگویم که من هیچ گاه روی آرامش ندیدم
اعظم دست برشانه ی لیلا نهاد صدای گریه ی لیلا بلندشد وگفت:توبه فقط میخاست ایستاده خودش را نگه دارد وگرنه اینقدر شکسته شده بود که هرکس اورا میدید میفهمید دیگر این توبه توبه ی یک سال گذشته نیست
_کجایش را دیده ای توبه ای که شاعر مجالس بود حالا به مجنون شهر مشهور شده
لیلا به سمت درب قدم برداشت وگفت:به خداسوگند اعظم من تمام این تارهای محاسن وموی توبه را سفید کردم باعث همه ی این جنونش منم کاش قبل از آن که دلم بلرزد و فکر کنم این مرد بهتراز توبه است میمردم
به قلم: #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed
به دوستش گفت که:بابا بزرگم پنج کتاب نوشته و صدها مقاله ی علمی که همش چاپ شده و بارها ازش تقدیرکردن
اون یکی جواب داد:اینا که چیزی نیست، افتخارم اینه که بابابزرگ من چای وقتی براش میریختن همون کنارسماور چای میخورد اگه می آوردن اینطرف تر میگف چای سرد شده ونمیخام...
نتیجه:کسی که معنای ارزش رو نمیدونه تو هیچ وقت نمیتونی بهش از ارزش ها بگی
#شهرک_افسانه_ای_دل
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
#روز_دختر
رفقای جان بنده هیچ وقت افراطی صحبت نمیکنم ولی میخام یه چی بگم اگه دختر دارید هرروز به خاطر داشتنش خداروشکرکنید زود به زود برادخترتون و پسرتون هدیه بخرید شما به عنوان پدر یا مادر صورت فرزندتون ببوسید
اینا توصیه ی دین ماست ولی دوستان عزیزم هرچی تو مجازی مد شد شما تخته گاز دنبالش نرید روز دختر برای ما فقط همون ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها (اول ماه ذی القعده که امسال میشه ۱۰اردیبهشت)
وقتی یه چی یهو مد میشه شک نکنید پشتش نقشه که نه نقشه هایی هست
👇👇👇👇👇
یادمون نره اون قدیمیا که ولادت امیرالمومنین علیه السلام رو گفتن روز مرد یعنی به مرد یادآوری میشد الگویتو این آقاست.ولادت مادرسادات که بود روز زن یعنی خانم شما در همه جا،چه خونه بابا،چه همسرداری،چه مادرشدن چه عبادت وحیا وحجاب ...الگوی شمااین خانوم هست روز جوان همینطور،روز پرستار .جانباز.پاسدار و....همه ی روزهایی که بااهل بیت علیهم السلام نامگذاری میشد(گرچه همون ها هم ریشه ی روایی نداشت)والان روز دختر یعنی پاک و باحیابودن و باسواد بودن حضرت معصومه بایدالگوی دختران ما باشه نه روز جهانی که برای دختران نقشه های خطرناک داره
الگوهامون اهل بیتن یادمون نره
تو میدان غرب بازی نکنیم
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
پاییز از راه رسید و هوای مطلوبی شد
یک شب ابرها تمام آسمان را گرفتند و صدای رعد وبرق و لحظاتی بعد تمام زمین رابوی باران گرفت ...
باران آن شب به زمین گفت:تو نمیدانی که چقدر دلتنگت بودم
زمین پوزخندی زد و گفت:هه!دلتنگم بودی؟باورم نمیشود من یک تابستان تابش شدید خورشید اذیتم کرد و دلتنگت شدم و چشم انتظارت بودم اگر دلتنگ بودی آن چند ماه کجا بودی؟؟؟؟؟
#شهرک_افسانه_ای_دل
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله ما جزء این افراد نباشیم
با تشکر از:
موسسه نورالثقلین طبس
خلاقان آینده ساز گلشن
آقای حسن زمانی
حجة الاسلام امیرمحمدعطاری
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وششم موضوع:عاشقانه خالد از جا برخاست و به سمت اعظم و عبدالله رفت وآهسته
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_هفتم
موضوع:عاشقانه
اعظم در حال پیچیدن نقاب بر چهره بود تا از خانه خارج شود لیلا جلو درب خانه رسیده بود ناگهان صدای فریادی از داخل کوچه آمد که گفت:زنده زنده میخواهمش
لیلا با دلهره به اعظم نگاه کرد اعظم با عجله به سمت درب خانه دوید
لیلا و اعظم از خانه خارج شدند فقط یکی دوسرباز حکومتی جلو یک کوچه ایستاده بودند مردی تنومند از داخل کوچه بیرون آمد و با ترس به یکی از سربازان گفت:برو بگو اول دستانش را ببندند
تمام مردم وهمسایگان از خانه و دکان ها آمده بودندلحظه ای بیشتر نگذشت که چند سرباز با شمشیر های برهنه عقب عقب از کوچه خارج شدند و همه یک مکان را نگاه میکردند ناگهان توبه درحالی که دستانش از پشت بسته شده بود از کوچه بیرون آمد چندسرباز نیزه به دست از پشت سر توبه می آمدند لیلا و اعظم با حزن به یکدیگر نگاه کردند لیلا آهسته گفت:وای بر من اعظم،توبه را گرفتند
مرد تنومند حکومتی جلو رفت و محاسن بلند توبه را گرفت و قهقهه زنان گفت:چه شکاری کردم به خداوند که خودم سرت را خواهم برید توبه سرش را تکان داد و با اخم به مرد حکومتی نگاه کرد و گفت:میتوانی سر ببر نانجیب
مرد حکومتی دستش را بر گلوی توبه نهاد و با دستانش فشرد
اشک در چشمان لیلا جمع شد اعظم از پشت سر با بغض گفت:کاش یکی از مردان ما میبودند کاش توبه کسی را با خودش اورده بود
شدت فشار چهره ی توبه را برافروخته کرد و اشک درچشمانش جمع شد مرد حکومتی دستش را برداشت و با قهقهه گفت:نه توبه برای تو مردن زود است توباید روزی صدبار بمیری
توبه سرفه ای کرد وگفت:مادر نزاییده مردک
یکی از سربازان گفت:عجیب است توبه اینجا جای رجزخوانی نیست اینجا جای عجز والتماس است
مرد حکومتی با جدیت گفت:حرکت کنید هرچه زود تر باید توبه دردربار جلو حاکم زانو بزند
سربازان حرکت کردند وبین آنان توبه بود چندسرباز در اطراف ایستاده بودند تا مردم مزاحمنشوند مردم عده ای با شادی وعده ای با غم این لحظه را میدیدند
وقتی فاصله گرفتند لیلا باعجله جلورفت و به یکی از سربازان محافظ گفت:اگر کاری بخواهم انجام میدهی؟
سرباز به لیلا نگاه کرد وهیچ نگفت لیلا روی زمین نشست و خلخال طلا را از پایش جدا کرد و به سرباز نشان داد سرباز آهسته گفت:امیدوارم کارت درباره ی این مرد نباشد
_فقط میخواهم این خنجر کوچک را دردست توبه بگذاری
سرباز به توبه نگاه کرد و خنجر کوچک را از دست لیلا گرفت و به سمت توبه حرکت کرد لیلا به اعظم نگاهی کرد اعظم صدا زد:دزد آهای سربازان حکومتی دزد این زن از من دزدی کرد
لیلا به سمت انتهای کوچه دوید
سربازان متحیر ماندند اعظم صدا زد:چرا نگاه میکنید شما باید به داد مردم برسید
مرد حکومتی به چندسرباز اشاره کرد آنها به سمت انتهای کوچه دویدند تابه لیلا برسند
لیلا فریاد زد:دنبال من نیا به قرآن که قدم بردارید همه ی دنیا صدایم را خواهندشنید که چند سرباز نامحرم مزاحم ناموس مردم شده اند
مردی که از ماجرا خبردارشده بود به وسط کوچه آمد وگفت:این چه وضعی است اگر این زن دزدی کرده باید چندزن دنبالش بروند نه مردان نامحرم
ولوله ی عجیبی برپاشد همه متحیر شدند اما صدای فریاد توبه همه ی نگاه ها را به سمت توبه چرخاند توبه که توانسته بود دستش را باز کند به سمت یک سرباز دوید وشمشیرش را به اشاره ای ازدستش ربود و شمشیر را چرخاند و گفت:هل من مبارز
چه کسی میتواند مقابل من بایستد
سربازان کمی فاصله گرفتند مردحکومتی رنگ از چهره اش پرید توبه شمشیر را چرخاند و صدا زد:شمشیر از غلاف دربیاور نانجیب
مردحکومتی بااشاره ای شمشیر کشید و به سمت توبه حمله ور شد توبه روی زمین نشست تا شمشیر بااواصابت نکند و به فاصله ای از جا پرید و ضربه ای به کمر مرد حکومتی زد مرد حکومتی فریادی زد وروی زمین افتاد توبه باصدای بلندگفت:منم توبه بن حمیر هرکس از جانش سیر شده جلو بیاید
سربازان به یکدیگر نگاهمیکردند توبه عقب عقب رفت و دهنه ی اسبی را گرفت و براسب نشست و باسرعت از آنجا دور شد
لیلا از گوشه ی دیوار به اعظم نگاه کرد و اعظم با یک لبخند به دنبال لیلا میگشت
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed