eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
352 دنبال‌کننده
205 عکس
28 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
باکاروان رهروان فاطمی مشهد @rahimiseyed
داستانک: پیشنمازاصلی به قلم: @rahimiseyed
صفحه ی آخر داستانک پیشنماز اصلی به قلم سیدمحمدتقی رحیمی @rahimiseyed
خب دوستان گرامی و عزیز هدیه بهتون بدم اگه حاجت داری و گرفتاری با یقین این ذکر رو بگو تعدادش اختیار با خودته میتونی۱۳۵مرتبه بگی،۳۱۰مرتبه یا ۳۶۰مرتبه ناگفته نماند که حضرت فاطمه سلام الله علیها دشمنان ولایت رو بعداز نماز لعن میکردند و احادیثی داریم از ثواب وطریقه ی حاجت گرفتن از این ذکرهای لعن. ✅ترجمه ی این جمله ی عربی👆 لعنت خدا بر پدر و سرمنشاشرارت ها(یعنی عمربن خطاب قاتل حضرت فاطمه)وپیروانش،در تمام لحظات بر او لعنت باد از ازل تا ابد به اندازه ی حیطه ی علم خدا. حاجتتون روا @rahimiseyed
داستانک موضوع:آن ایرانی هنوز کجا تا وقت اذان صبح مردی صورت پوشیده نفس نفس زنان به سمت مسجد میرفت ایرانی بود نامش فیروز از زمان جنگ اعراب باایران اسیر شده بود به سرعت وارد مسجد شد وگوشه ای نشست خنجرش را نگاهی کرد به چه فکر میکرد خدای عالم آگاه است شاید به آنکه چقدر از اقوام وهم وطنی هایش در جنگ بااعراب کشته شده بودند چقدرایرانی اسیر گشته و از زندگی دور شده بودند شاید ذهنش به سمت اذیت هایی بود که از طرف مغیره به او میرسید او برای این اذیت ها به عمر که خودش را خلیفه ی دوم پیامبر میدانست شکایت ها کرده بود وعمرترتیب اثر نداده بماند که خیلی هم توهین کرده بود کم‌کم مسلمانان برای نماز می آمدند دوباره فیروز غرق در تفکر شد شاید بیادش آمد که همین آقای عمر بعد از پیامبر چقدر حرمت دختر پیامبر را شکست از جسارت و سیلی و پاره کردن سند فدک گرفته تا آتش زدن خانه ی علی بن ابیطالب ولگد زدن به درب و کشتن محسن فرزندی که در رحم فاطمه دختر پیامبربود آری همین خلیفه بود که وقتی سند فدک را پاره کرد دختر پیامبر نفرینش کردوگفت شکمت پاره شود فیروز به خودش آمد مسجد پر شده بود و اذان را گفته بودند مغیره واردشد و متوجه حضور فیروز نشد به صف اول نماز رفت دوروبری های جناب عمر همان جلو ایستادند ناگهان جناب عمر وارد شد وبا جدیت جلو رفت و هنوز به محراب نرسیده بود که صدای یک فریاد مردانه در مسجد پیچید تا مردم به خودشان بیایند شکم جناب عمر از خنجر فیروز پاره شده بود عده ای برای دفاع رفتند که شش نفر مرده وشش نفر زخمی گردیدند جناب عمر سه روز بعدبه جناب ابوبکر ملحق شد ولی فیروز دیگر در عربستان دیده نشد وامروزه مقبره ی او در کاشان است... ۲۳شهریور۱۴۰۳ مشهد سید محمدتقی رحیمی @rahimiseyed
به رسم هرشب تفسیر صفحه ای که بعداز نمازتلاوت میشود وامشب به خاطر سالگرد حادثه ی دلخراش زلزله ی سال ۵۷ ثواب قرائت قرآن وتفسیر به روح جانباختگان زلزله هدیه گردید @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_سوم موضوع:عاشقانه شب به نیمه نزدیک میشد کسی درکوچه ها نبود توبه آهسته
رمان موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آهنی که دردست داشت خنجر را گرفت و نگاهی به آن کرد ناگهان صاحب آهنگری واردشد وصدازد:چه کردی تو مرد؟ توبه به آهنگر نگاه کرد آهنگر خنده کنان جلو آمد و گفت:نیزه ای که ساخته بودی امروز به یک جنگ آوردرباری نشان دادم آن را امتحان کرد و گفت:صد عددمثل همین نیزه بسازیم مرد آهنگر خنده ای کرد وگفت:من تاکنون اینهمه نیزه نساخته ام تو میتوانی بسازی؟ توبه بعداز مدتها خنده ی رضایت بخشی به لب آورد و گفت:آری که میتوانم از حالا به بعد نه خواب ونه خوراک فقط نیزه میسازیم آهنگر بازخنده ی مستانه ای کرد وگفت:نه عجله ای نیست گفتند آماده کنید اگر جنگی پیش آید داشته باشند مرد آهنگر آمد از دکان خارج شود نگاهی به اطراف کرد وگفت:من باید به خانه بروم همسرم ناخوش احوال است اورا به پیش طبیب ببرم تو نیز خنجرت را که ساختی دکان راببند توبه سرش را تکان داد و خنجر سرخ شده را در بین سطل پر از آب فرو برد و سپس خنجر را روی سطح خشتی کنار دکان نهاد آینه ای که خاک روی آن را گرفته بود انتهای مغازه قرارداشت توبه روبروی آینه نشست و به سبیل خودش نگاه میکرد گوشه ی چشمش در آینه متوجه یک زن شد که ایستاده و اورا نگاه میکند توبه به زن خیره ماند چهره اش بسته بود و اصلا برای توبه آشنانبود زن چندقدم جلو آمد و وارد دکان شد اطراف را نگاه کرد وسپس آهسته گفت:توبه بن حمیر؟ توبه سکوت کرده بود نمیدانست جواب زن را بدهد یا نه زن نقاب از چهره برداشت وگفت:منم صفیه همسر عبدالله بن حمیر چشمان توبه باز شد وبا وجد گفت:صفیه؟همسر برادرم؟ چشمان صفیه پرازاشک شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:آری از صبح چندمرتبه از درب این دکان گذشتم بسیارچهره ات برایم آشنا بود اکنون قصد کردم بپرسم یا توبه خواهد بود ویا نه توبه پارچه را از دور دستش باز کرد وگفت:برادرم کجاست؟من بارها به درب خانه ی شما رفتم اثری از شماهانبود _ما همه از شهر گریختیم توبه، دریک دهکده خانه ای خریدیم و آنجاییم _عبدالله هم آنجاست؟ _آری عبدالله،خالد و اعظم حتی مکرم ذوق و شادی درچهره ی توبه پدیدارشد و گفت:هرچقدر درهم ودینار بخواهی میدهم من را به پیش ایشان ببر صفیه خنده ای کرد وگفت:درهم نمیخواهد درب این دکان را ببند تابرویم توبه از شدت شادی نمیدانست چه میکند سردر گم مانده بود صفیه با تعجب نگاه کردوگفت:چه میکنی پسرحمیر؟ _نمیدانم چه میکنم تو به بازار برو من من نیز آتش این کوره را خاموش کنم رخت ولباسی عوض کرده قبل از ظهر جلو‌همین درب دکان منتظرت هستم صفیه سری تکان داد و ازدکان خارج شدتوبه به مکان مسجد رفت لباس تمیزی از بین لباس هایش که پشت درب مسجد پنهان میکرد برداشت به حمام رفت وبعد از استحمام قبل از ظهر کنار درب دکان ایستاد لحظاتی را قدم میزد تسبیح چوبی از بین شال کمرش برداشت و دور انگشتش میچرخاند صفیه از دور دیده شد که سوار اسب می آمدتوبه مشتاقانه ایستاده بود صفیه که نزدیک شد صدا زد:مرکبی داری توبه؟ _تو با اسبت آهسته برو من پشت سرت می آیم _بسیار خوب پس بیا صفیه با اسب حرکت کرد توبه گوشه ی دستار به صورت بست و به راه افتاد اندکی بعد صفیه از شهر گذشت نگهبان ورودی شهر جلو مرکب صفیه راگرفت وگفت: به کجا می روی ضعیفه؟ صفیه با عصبانیت دست به شال کمرش برد و سکه ای به دست سرباز انداخت وگفت:آن آقایی که پشت سر می آید ازماست سرباز نگاهی به توبه که به آنها نزدیک میشد کرد صفیه گفت:هان چه شده جرات پیدا کرده ای راه مرکب من را ببندی؟ سرباز جلو آمدوگفت: شرمنده ام بانو،فرمانده در این اطراف است اگر بدون سین جین کردن بروید پوست از سرم می کند صفیه ایستاد و توبه به آنها رسید سرباز با دستش به توبه اشاره کرد توبه با سرعت از دروازه گذشت لحظاتی بعد صفیه تازیانه بر اسب کوبید و از آنجا دور شد کمتر از یک فرسنگ که رفتند چشم توبه به قریه ای افتاد صدا زد:اینجا حیره است صفیه افرادزیادی دراینجا من را میشناسند صفیه برگشت و به توبه نگاه کردوگفت:نگران مباش خانه ی ما در اول این قریه میباشد کسی متوجه تو نمیشود به راه ادامه دادند تا به قریه رسیدندصفیه ازمرکب پیاده شد و درب چوبی اولین باغ را کوبید چند قدم راه رفت وبه توبه نگاه میکرد توبه مضطرب و چشم انتظار پشت به درب ایستاده بود ناگهان درب باز شد خالد از باغ بیرون‌آمد به محض بیرون آمدن چشمش به توبه افتاد توبه برگشت وبه خالد نگاه کرد خالد به چشمان توبه خیره شد و با صدای بلند گفت:ارباب! توبه دستار باز کرد خالد بی درنگ‌خودش را درآغوش توبه انداخت و گفت:خدا راشکر که چشمانم دوباره‌تورا دید
خالد دوان دوان وارد باغ شد درب اتاق کوچکی را باز کرد وگفت:اعظم عجله کن با عجله بیرون بیا اعظم با دلهره از اتاق بیرون آمد وگفت:چه شده خالد؟ خالد به توبه نگاه میکرد اعظم تا توبه را دید زیر لب گفت:توبه تویی برادرم؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:آری توبه ام توبه ای که آواره و درمانده است اعظم با چشمان پراز اشک سرش را تکان داد وگفت:میدانم توبه همه میدانیم خالد به سمت اتاق دوید صفیه صدا زد: خالدبگذار توبه وارد اتاق شود توبه و خالد و صفیه واعظم وارد اتاق شدند صدای عبدالله بلندشد:صفیه تو هستی؟ عبدالله در حال وصله زدن به لباسش بود از جا برخاست و‌گفت:که هستی وارد اتاق شدی وقتی به راهرو ورودی آمد در جای خودش ایستاد و چشم در چشم توبه شد آهسته زیرلب گفت:من چه میبینم؟اییین برادرم توبه است به خدا خود توبه است من خواب نیستم. صدای گریه ی خالد بلند شد عبدالله توبه را درآغوش کشید اشک چشمان توبه بند نمی آمد عبدالله را محکم‌در آغوش گرفت عبدالله صدا زد:نبودی بی سرو سامان بودیم برادر آن‌دو برادر گریه ی بسیار کردند سپس اعظم گفت:توبه دراتاق بنشین تا طعامی بیاورم. به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما یکی از جانباختگان حادثه تلخ معدنجو مرحوم حسن ریواده شهرستان جغتای روستای خداشاه 🌴 @Tabasya 👈 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما با هم فرق میکنیم… ویدیوی تلخی که محمد جواد قاسمی یکی از جانباختگان حادثه معدن طبس منتشر کرده بود. ⚫️ اول مهر بابا جان داد🖤 https://eitaa.com/tabasgolshantabas
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجم محرم 1401/05/12 گوشه ای از مراسم عزاداری خالصانه کارگران مقیم معدن زغالسنگ پروده ۶طبس شرکت معدنجو 🌴 @Tabasya 👈 🌴
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_چهارم موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آ
رمان موضوع:عاشقانه صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخل خانه به حیاط آمد وسط حیاط آتش خاموش شده ای بود و همه دور ذغال های سرخ آن نشسته بودند خالد از بین ذغال ها با خنجرش یک به سیاه شده درآورد و به سمت توبه تعارف کرد وگفت:بیا توبه حتما مدتهاست سیب زمینی و به که از آتش بریان شده نخورده ای توبه با بی حوصلگی سرش را به عقب برد خالد دوباره سیب زمینی را به نزدیک صورت توبه گرفت عبدالله با چشم به خالد اشاره کرد خالد خنجر را از جلو صورت توبه کنار برد توبه به اعظم نگاه کرد وگفت:من سوال سختی کردم که همه ی شما اینگونه دهان بسته اید؟ همه سر ها پایین انداخته بودند توبه با پشت دست سبیل خودش را مرتب کرد وگفت:تو چرا حرف نمیزنی اعظم؟آیا لیلا دوست تو نبود؟ من اکنون میپرسم لیلا کجاست؟ عبدالله سرش را بالاآورد وگفت:چرا دنبال لیلا میگردی برادر؟لیلا اکنون ناگهان توبه وسط حرف عبدالله آمد وفریادزد: میدانم همه از ترس سر بالا آوردند توبه دوباره گفت:میدانم نمیخواهد تو به من یادآوری کنی که لیلا ازدواج کرده وهمسر دیگری است من فقط میخواهم بدانم کجاست کجا خانه دارد _من همین را میپرسم چرا سراغش را میگیری؟ توبه سرش پایین انداخت وگفت:میخواهم هرازگاهی از درب خانه اش بگذرم و بدانم خوب است صفیه پوزخندی کرد و زود با نگاه عبدالله خنده اش را جمع کرد عبدالله به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:درست است لیلا همسر دیگری است ولی در این مدتی که زندان بودی و شکنجه شدی آیا لیلا یکبار سراغت را گرفت؟ _چطور سراغم را بگیرد وقتی تویی که برادرمی نمیدانستی من کجا بوده ام؟ _تا مدتها اعظم درخانه اش بود تمام شهر از مردن تو و بعد از فرارتو از زندان گفتند چرا یکبار لیلا به درب خانه ی اعظم نیامد و حالت را بپرسد؟ تو غصه دار کسی هستی که دیگر حتی در ذهنش هم نیستی توبه. توبه سکوت کرد بعداز چند لحظه گفت:اما یادت نرود که تو‌خودت بااینکه صفیه دوستت نداشت دوستش داشتی غیر ازاین‌ است؟ صفیه روی تنه ی درخت خرمانشست و گفت:آری واقعا زمانی بود که من تورا همسر مناسبی نمیدانستم اما وقتی توبه با من صحبت کرد و از عشق تو‌گفت کمی دلم لرزید یعنی میشود بااینکه نمیداند دوستش ندارم باز عبدالله دوستم داشته باشد توبه آنقدر گفت که چندروز بعد دیدم دلم برای تو بی قرار است عبدالله سکوت کرد و زیر چشمی به توبه نگاه‌میکرد توبه از جابرخاست‌وگفت:حالا همه ی شما اهل تدین و عاقل شده اید و میخواهید که من پابردلم بگذارم حتی از حال لیلا خبردارنشوم؟ اعظم آهسته گفت:بنشین توبه توبه دوباره فریادزد:نمینشینم میخواهی بنشینم تاباز نصیحت کنی؟ اعظم از جابرخاست وگفت:احوال کدام لیلا را میپرسی توبه لیلا اصلا با پسر حاکم ازدواج نکرد توبه چشمانش باز شد و با صدای آرام گفت:ازدواج نکرد؟ _ازدواج‌کرد اما با پسر حاکم نه توبه به اطرافیان نگاه کرد خالد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد توبه زیر لب گفت:نمیفهمم _بنشین‌تا برایت بگویم توبه با اضطراب روی تنه ی درخت خرما نشست اعظم کمی اطراف را نگاه کرد وگفت:حاکم‌وفرزندش لیلا و پدر لیلا را مورد تمسخر قراردادند آنها فقط دنبال یک زیبا رو بودند که بتوانند دردربار جایگاهی داشته باشدبرای همین لیلا را به دربار بردند _باز هم نفهمیدم اعظم _لیلا وقتی برای خطبه ی عقد به دربارحاکم رفت اصلا پسر حاکم برای عقد کنارش ننشست بلکه رحیل پسر مسلم بنی ادله را بعنوان شوهر لیلا قراردادند _این چه صحبتی است اعظم چرا چنین کاری کردند؟ اعظم از دست خالد یک به بریان شده را گرفت و گفت:چرایش را نمیخواهد بدانی عبدالله ایستاده بود و گلیمی زیر خودش پهن میکرد با حزن واندوه گفت:نه اعظم یا ازاول نمیگفتی یا تمام وکمال برایش بگو از زبان تو بشنود بهتر از آن است که در کوچه بفهمد چه شده توبه با تعجب آنها را نگاه میکرد چشمانش پر بود از پرسش هایی که جوابش را همه میدانستند جز خودش اعظم سرش را تکان داد و گفت:حقیقتش را بخواهی بدانی اینها دنبال زن گرفتن برای پسرحاکم نبودند فقط دنبال کسی بودند که هم آواز بخواند و هم شعربگوید و از همه مهمتر زیبارو باشد که بتواند مجالس عیش ونوش حضرات راگرم کند توبه چشم به زمین دوخته بود همه به چشمان توبه نگاه میکردند لحظه ای بعد زیر لب گفت:یعنی لیلای من رقاصه ی مجالس شده؟ عبدالله فقط سرش را تکان داد _این مردانی که هوس باز دیگر حرفش را ادامه نداد وبا بغض از روی تکه ی درخت برخاست و به انتهای باغ رفت اعظم نیز از جابرخاست تا دنبالش برود عبدالله گفت:بمان اعظم اکنون هم دلگیر است وهم عصبانی خلوت وتنهایی بیشتر آرامش میکند ما هرچه بگوییم آرام نمیشود خالد به پشت سرش نگاه کرد‌وگفت:عبدالله توبه از باغ خارج شد عبدالله به تاریکی انتهای باغ دقت کرد وگفت:برخیز خالد مکرم را بیدارکن خودت ومکرم‌از فاصله ی دور مراقب توبه باشید او اکنون تصمیم بگیرد از اینجا برود دیگر دستمان به او‌نخواهدرسید.
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_چهارم موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آ
خالد و مکرم پشت سر توبه میرفتند توبه مانند ابربهاری اشک میریخت و باخودش شعر میخواند اما کم کم آنقدر عصبانی شده بود که تکه چوبی از روی زمین برداشت و چوب را محکم به دیوار کوبید صاحب خانه بیرون آمد و گفت:آقا دیوانه شده ای؟ توبه بدون توجه به مرد چوب را با زانویش شکست و فریادی زد مرد صاحبخانه عقب رفت وگفت:خداشفایت بدهد و درب خانه اش را برهم زد توبه کوچه هارا پشت سر گذاشت تا جایی که آتشی روشن بود چند جوان پای آتش نشسته بودند بدون هیچ سخنی کنار آتش نشست یکی از جوانان به بقیه اشاره کرد به معنای اینکه این شخص دیوانه شده و خطرناک است یکی یکی جوان ها از پای آتش گریختند خالد به مکرم گفت:برو و عبدالله را خبر کن بگو توبه آخرین مکان این قریه نشسته احتمال اینکه سر به بیابان بگذارد هست من یک نفره حریف او نخواهم بود مکرم سرش را تکان داد و رفت. به قلم @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
#شهید_مدافع_حرم #شهید_مجید_قربانخانی عاقبت بخیری @rahimiseyed
حقیر سر تاپاتقصیر در تشییع پیکر این شهید‌بودم ان شاءالله برای عاقبت بخیرشدن وشهادتم دعاکند😔
سید حسن در آئینه ی تصاویر انا لله و اناالیه راجعون @rahimiseyed
باقی ماند عمامه مشکی ، عینک و انگشترش خودکار وچفیه اش به معنای آنکه این راه‌ادامه‌دارد @rahimiseyed
وقتی پیشوایان ما سفارش کردند همیشه در دعایتان را طلب کنید یعنی همین: اگر بخواهیم در این قرن اخیر بزرگانی که در لبنان بااسم شیعه علیه رژیم کودک کش موضع گرفتند را ببینیم اول میشود به امام سید موسی صدر اشاره کرد که موسس مجلس اعلای شیعیان لبنان بود و سالها علیه صهیونیست برنامه ریزی کرد وی درسال۵۷ مفقود شد و هنوز از زنده بودن وشهادتش خبری نیست بعد از رهبران مبارز شهید سید عباس موسوی است اودر سال۷۰مورد حمله ی هوایی اسرائیل واقع شد خودش،همسرش وفرزندش به شهادت رسیدند دبیرکل بعدی حزب الله سید حسن نصرالله هم خبر دارید که در مهر۱۴۰۳به شهادت رسید حالا در گوشه ی ذهنمان نگه داریم اینکه اولین رهبر حزب الله صبحی طفیلی یک عمامه به سر روحانی است او به خاطر تفکرات نامناسبش از این سمت کنار رفت بعد ها به خاطر سیاسیت هایش که علیه سیدعباس و سیدحسن بود تبدیل به مردی کاملا مخالف شد او اکنون زنده است و بیانیه هایی علیه حزب الله،جمهوری اسلامی وحتی علیه شهدای مدافع حرم صحبت میکند یاالهی اجعل عواقب امورنا خیرا @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی از فیلم سینمایی مطابق با حال وهوای این روزها😄 صرفا جهت طنز @rahimiseyed
میگم قلب خوبم گاهی میشه بذاری به خیال خودمون باشیم؟ بذار سرگرم شیم بین نوشته ها و جملاتمون اصلا قلب بذار دغدغمون چنددقیقه نوشتن باشه وحواسمون به اینکه چایمون سرد نشه دیگه بذار فارغ باشیم از فکر کردن به خیلی آدمای دنیا بذار فارغ باشیم از مردمی که هنرشون آزار رسوندن به هم نوعه آره قلب من آخرش که چی فوقش دیده نمیشیم و فراموش میشیم دیگه از این بیشتر داریم؟ اینجوری راحت بذار فکر وذهنمون رو لابلای سطر ها بریم تا دقیقه ها،ساعت ها بگذره... پ.ن:آخرین صفحات یکی از رمانام داره نوشته میشه، دعا کنید برام حوزه علمیه امام صادق علیه السلام.طبس @rahimiseyed
شاید خیلی طول بکشد تا پی ببری برخورد های اطرافیانت با تو یک سناریوی هنرمندانه و حرف هایشان دیالوگ بازیگری بود و تویی که به جای تماشای فیلم باورش کردی وبازی خورده ی داستان شدی... @rahimiseyed