eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
371 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
منت برمن بگذارید برای دوست خوبم وموذن مسجدمان که مردی بسیار صدیق ومومن بودند نماز لیلة الدفن بخوانید وَابعَث ثَوَابَها الی قبرِ مهدی ابن حسنعلی روح‌همه ی اسیران خاک شاد امشب مهمان سیدالشهدا علیه السلام @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه خالد داخل خیمه بود و دنبال وسیله ای میگشت از همان داخل خیمه با صدای بلند صحبت میکرد تا توبه سخنانش را بشنود:من هم همچین بخواهی نخواهی بدم نیامد که به سمت روستای شوهرسابقش بروم و باغ ها وزمین هایش را برای اعظم تصاحب کنم بعداز چند لحظه با ظرفی پر از نخود آب پز شده و کاسه ای نمک مایع و دو قاشق چوبی و کاسه ی سفالی بیرون آمد،لبخندی به لب داشت و‌گفت:حقیقتش را بخواهی اعظم الان غیر از من کسی را ندارد توبه کنار آتش نشسته بود صورتش برگرداند و نگاهی به خالد کرد خالد قدم به سمت توبه برداشت و گفت:دیوانه شده ای ارباب؟آتش روشن کرده ای که هرکس از اینجا بگذرد نور آتش را ببیند و مخفی گاهت را به حاکم بگوید نزدیک توبه رسید و دوباره گفت:آن هم همین امشب که ما تنهاییم وافرادت همه پی زندگیشان رفته اند آتش روشن کرده ای توبه به اطراف نگاه‌کرد وگفت:جراتش را داشتند تاکنون حمله کرده بودند خالد ظرف نخود را مقابل توبه گذاشت کاسه ای را برای خودش پر از نخود کرد و روی تنه ی درختی روبروی توبه نشست با تعجب کمی به آتش چشم دوخت و گفت:اصلاسوال من اینجاست که در این هوای گرم آتش برای چه میخواهی برادر؟ توبه همانطور که به آتش نگاه میکرد آهسته گفت:آتش برایم زیباست یک چوب زیبا و تراشیده بی صدا بدون خبردارشدن اطرافیان میسوزد زبانه میکشد خاکستر میشود و هیچ میشود خالد نمیخاست توبه به افکار غمگینش فرو برود برای همین با خنده گفت:های ارباب درجمع شاعران نیستی منم خالد منکه از این جملات نمیفهمم سوختن وزبانه کشیدن دیگر چه معنایی میدهد توبه سرش بالا آورد وگفت:تو این حرف ها را نمیدانی؟هرکس نشناسد منکه میدانم زمانی کاتب درباری بودی و سری بین سرها داشتی خالد آب های داخل کاسه راسرکشید وگفت:خودت میگویی کاتب کاتب باشاعرفرق دارد اصلا این دلبستگی ها نمیدانم وسوختن معنایی ندارد منکه دنبال کسی نبودم همین تو بس از اعظم گفتی اکنون در دلم جای دارد توبه بین کلام خالد آمد وگفت:آری تو به اعظم دلباختی واعظم هم آنقدر دلباخته ی تو است که روز به روز این عشق دوطرفه میشود و شیرین تر خالد متوجه کنایه ی توبه شد رنگ ازچهره اش پرید و با ناراحتی گفت:تورا به خدا ارباب قصد من کنایه زدن نبود نمیخاستم خاطرت تلخ شود توبه سرش تکان داد وبه تاریکی های دور دست نگاه کرد و گفت:صادقانه گفتی خالد؛کسی سوختن میداند چیست که یک طرفه بسوزد از فراقش از نداشتنش از سردشدنش دیگر باید با این وضع کناربیایم که لیلا اگر هم به من برسد ولی دیگر مانند قبل من را دوست ندارد خالد خم شد وکاسه پر ازنخود آب پز شده راازروی زمین برداشت و به دست توبه داد و‌گفت:بخور تصدقت شوم مدتی هست چندان غذای درست وحسابی نخورده ای امشب باهمین نخودهاقوت بگیر فردا یک آب گوشت درست وحسابی میخوریم توبه قاشق پرازنخود را دردهان ریخت خالد به پشت سرش نگاه کرد و گفت:بیچاره طباخ بعد از شش سال دست زن وبچه اش را گرفت و به روستای پدری اش سفر کرد تا استراحتی کرده باشد فکر نکنم بااین حساب حالاحالاها بیاید. توبه قاشق را کنارگذاشت و با ولع کاسه ی شورنخودراسرکشید خالد به حرکات توبه چشم دوخته بود پس از لحظاتی به داخل خیمه رفت وبادوهندوانه ی کوچک آمد باخنجر کمرش یک هندوانه را دو تکه کرد وگفت:بیا ،اگر هنوز اشتها داری این هندوانه را هم بخوریم توبه کاسه را روی زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت خالد پس از لحظاتی سکوت را شکست وگفت:گاهی به حالت غبطه میخورم توبه. اندکی گذشت توبه سرش بالاآورد و به خالد خیره ماند خالد کلاه نمدی ازسرش برداشت وگفت:غبطه میخورم برای اینکه دست خیلی ها را گرفتی و بزرگشان کردی همین عبدالله بارها گفته که توبزرگش کردی _آری درست میگویدیعنی چاره ای نبود جز آنکه بزرگش کنم توبه چوبی از روی زمین برداشت و با زانو آن راشکست و گفت:یعنی کسی را نداشتیم من مجبور بودم عبدالله رابزرگ کنم عبدالله من را بزرگ کند دو پسر بچه بودیم که هیچ کس را نداشت _عبدالله را میگویی چاره نبود مسلم را چه میگویی از مسلم هم شنیدم که وقتی سنی نداشته تو او را به مخفی گاه آوردی تا بی سروسامان نباشد باآنکه مسلم خیلی از تو کوچک تر نیست خالد لبخندی زد وگفت:مکرم را یادت رفته توبه خنده ی تلخی کرد وگفت:یادت هست وقتی شمشیر میدید از ترس گریه میکرد؟حالا ببین چه تک تیراندازی شده _آری وقتی دربازار برده فروشان اورادیدی گفتی بچه ی هشت نه ساله را چه به بردگی برده فروش گفت این پسر هم پدرش هم مادرش بر اثربیماری فوت شده اند تااین را گفت مکرم راخریدی،من یادم هست آنقدر کوچک بود که شب ها گاها تشکچه اش را نجس میکرد صبحش من بدبخت را میفرستادی تا تشکچه ها را بشورم
صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چه شده خالد درهم ودینارمیخواهی که از من تعریف میکنی؟ _نه ارباب تعریف چیست من فقط مهربان بودنت را به یادت می آورم چون یادم نرفته که وقتی من را خریدی متوجه شدی سواددارم بعد فهمیدی من کاتب درباربوده ام دیگر به چشم برده نگاهم نکردی _این ها را برای چه میگویی؟ _میگویم تا خوبی هایت را بدانی و یادت نرود هرکس از تو جداشد به شدت ضررکرده توبه به دلهره از جا پرید و گفت:خبری شده؟ خالد هم با ترس از جا برخاست وبه اطراف نگاه کرد توبه دستی به شانه ی خالد زدوگفت:من از تو میپرسم چرا اطراف را نگاه میکنی من میپرسم از لیلا خبری شده؟ _ها لیلا را میگویی نه خبری نشده اعظم که خبری نگفته توبه صورت درهم کشید و‌گفت:چندین بارشده برایش نامه نوشتم اما هیچ جوابی از او نیامده خالد روی تنه ی چوب نشست وگفت:چندروزی دندان روی جگر بگذار مرد بعداز جایزه گذاشتن حاکم الان همه ی شهر چشم‌وگوش شده اند تا تورا پیداکنند فعلا نمیتوانی راحت به شهر رفت وآمدکنی چندصباحی که بگذرد توبه کمی در فکر فرورفت و سپس بی توجه به سمت خیمه اش راه افتاد نرسیده به خیمه برگشت و به خالد نگاه کرد وگفت:آتش راخاموش کن خالد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:تو بخواب نگران نباش من بیدارم توبه همانطور که واردخیمه میشد با بی حوصلگی گفت:توهم بخواب اگر کسی حمله ور هم شود دونفر آدم کاری ازدستمان بر نمی آید این جمله را گفت و روی تختش درازکشید. به قلم: @rahimiseyed
فرقی نداره...شاید تو با خیلی چیزا مخالف باشی شاید انتقاد داشته باشی اصلا به هرجناحی باشی ...سیاسی و دینی و عقلی رو بذار کنار خودت انسانی اگه از گم شدن چند انسان در یک منطقه ی سرد باوجود حیوانات درنده خوشحالی میکنی انسانیت یادت رفته...دعاکنیم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام به خاطر اتفاقات رخ داده وشهادت ریاست محترم جمهور چندروزی رمان گذاشته نشد امروز ان شاءالله ادامشو مینویسم دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا از خوندن مطالب،این رمان ورمانای بعدی بی بهره نمونند یا علی
رمان موضوع:عاشقانه نزدیک چاشت بود و هوای صحراهای این اطراف گرم شده بود جز برکه ی مخفی گاه توبه که به دلیل بودن سایه های درختان خرما و نیز وزش باد از روی آب برکه هوای مطبوعی داشت هیچ کس در برکه دیده نمیشد دوسه نفری در خیمه ها غرق خواب بودند عبدالله همانطور که روی تخت درازکشیده بود هرازگاهی مینشست پرده ی خیمه را کنارمیزد و به دور دست نگاه میکرد اینباروقتی پرده ی خیمه را کنارزد متوجه گردوخاکی شد که نشان از یک یا چنداسب سواردارد باعجله شمشیرش که به ستون خیمه آویزان بود را برداشت و از خیمه خارج شد گرد وخاک بیشتر شده بود کمی که نزدیک شد عبدالله دلهره و اضطرابش کم شد خالد دستاری به چهره بسته بود و با اسبش به تاخت می آمد نزدیک که شد از اسب پیاده شد چهره اش را باز کرد ریش بلندش پر از خاک شده بود با د‌وانگشت چشمانش را تمیز کرد عبدالله جلورفت و پرسید:چه با عجله می آمدی خالد خبری شده؟ _آری خبر خوب لیلا بعداز مدتها نامه ای برای توبه نوشته عبدالله چشمانش بازشد وگفت:خداکند که این نامه توبه را خوشحال کند خالد سرش را تکان داد و به کنار برکه رفت صورتش را شستشو داد و بی معطلی واردخیمه ی توبه شد عبدالله نیزدنبال او آمد توبه روی تخت غرق درخواب بود شال سیاه رنگی را روی صورتش کشیده بود هرروز کارش همین بود پارچه ای را مرطوب میکرد و روی صورتش میکشید آنقدر خوابش طولانی میشد که اثری از نم و رطوبت روی پارچه نمیماند خالد کنار تخت نشست دستش را روی شانه ی توبه گذاشت هنوز سخنی نگفته بود که توبه با دلهره چشمانش را باز کرد وبلافاصله نشست خالد باترس کمی عقب رفت وگفت:چه شد ارباب منم خالد چرا ترسیدی؟ توبه به خالد و عبدالله نگاهی کرد و سپس نفس عمیقی کشید پیشانی اش خیس عرق شده بود به گلیم روی زمین چشم دوخته بود عبدالله جلو آمدوگفت:خواب میدیدی که اینهمه ترسیدی؟ توبه سرش را تکان داد و گفت:خواب ترسناکی بود خالد وعبدالله ساکت مانده بودند و به او نگاه میکردند توبه با دستمال پیشانی اش را پاک کرد وگفت:خواب دیدم یک جایی مانند یک خانه بود من آنجا پنهان شده بودم لیلا با یک جمعیتی به آنجا آمده و پشت بام این خانه ایستاده بود اشک میریخت و من را صدا میزد آن جمعیت نیز به او میخندیدند. عبدالله لبخندی زد وگفت:تمام شد؟ _آری تمام شد _اینکه خواب بدی نیست این یعنی لیلا هنوز دلش با توبوده و به کمک های تو احتیاج دارد خالد شانه بالاانداخت و گفت:شاید این خواب به تو میفهماند دیگر زمان دست روی دست گذاشتن تمام شده وباید برای رسیدن به معشوقه ات تلاش کنی توبه به چهره ی آن دو نگاهی کرد و مانند سپند روی آتش از جا پرید و دستارش از گوشه ی خیمه برداشت تا برسربگذارد خالد صدا زد:های ارباب عجله نکن امروز درشهربودم پسربچه ای نامه ای به من داد وگفت این نامه را لیلا برای توبه نوشته توبه لبخندی به لب آورد وگفت:نامه کجاست؟ خالد از بین شال کمر نامه ی کوچکی را درآورد و به دست توبه داد توبه به گره محرمانه ی روی نامه نگاه کرد و آن را بازکرد و شروع به خواندن کرد: این نامه را لیلا دختر عبدالله اخیلی برای محبوب قلبش توبه فرزند حمیر مینویسد اما ای دوست من دلم برای دیدارت پرمیکشد و مشتاق دیدارت هستم از آن جهت که تو چند صباحی است به شهر نیامده ای از تو میخواهم اگر نامه ام به تو رسید امروز قبل از صلاة ظهر در کنار کوچه ی انگور باشی.والسلام توبه نامه را جمع کرد وگفت:چرا در کنار کوچه ی انگور؟ عبدالله خنده کنان گفت:پس بالاخره نامه ای از معشوقه گرفتی توبه توبه بالبخندنامه را روی سینه اش چسبانید و آهی کشید لحظاتی گذشت خالد جلو آمد و گفت:می خواهی چه کنی؟ توبه با عجله از خیمه بیرون رفت وگفت:تاصلاة ظهر خیلی مانده؟ _آری هنوز چاشت هم نشده توبه سرش را تکان داد وگفت:بسیارخوب بگو اسبم را زین کنند. عبدالله از داخل خیمه پیراهن بلند سفیدرنگی را بیرون آورد وگفت:توبه! بعداز مدتهالیلا میخواهدتورا ببیند تو با همان لباسی که دیشب خوابیده ای میخواهی به دیدنش بروی؟ توبه نگاهی به پیراهن کرد و آن را گرفت و به داخل خیمه رفت خالد با اسب زین شده به جلوخیمه آمد توبه دستش بر گردن اسب نهادو بلافاصله سوارشد عبدالله دست توبه راگرفت وگفت:خوشحالم بعداز مدتها مسرور شده ای امیدوارم اینباردیگر برای خطبه ی عقدت خبرمان کنی توبه لبخندی به لب آورد لبخندی که بین آن انبوه ریش و سبیل چندان دیده نمیشد اما چشمانش پر بود از شوق دیداری که با دلهره و خجالت همراه بود پایش را به شکم اسب کوبید و اسب با سرعت حرکت کرد. توبه به تاخت خودش را به شهر رساند و بدون معطلی درب خانه اعظم ایستاد از دور کوچه ی انگور رانگاه کرد کسی دیده نمیشد توبه درب خانه ی اعظم را کوبید پس از لحظاتی خود اعظم بیرون آمد و با تعجب گفت:توبه!اینجا چه میکنی برادر؟
توبه به کوچه ی انگور اشاره کرد وگفت:امروز بالیلا قراری دارم _عجب پس لیلای ما هنوز دل در گرو توبه دارد توبه با غرور به کوچه نگاه میکرد اعظم ادامه داد:البته اگر تورا دوست نداشت هیچ گاه بعداز آن ماجرای خانه دیگر هیچ سخنی با تو نمیگفت توبه با تندی نگاه اعظم کرد وگفت:تو هم مانند این مردم گمان میکنی در خانه اتفاقی افتاده؟ _نه ولی همان باعث شد پدر لیلا هیچ گاه اجازه ندهد لیلا به فکر ازدواج باتوباشد توبه با حسرت به زمین چشم دوخت و آهسته گفت:تو میدانی که آنجا کسی نبود من میتوانستم لحظاتی با او باشم اما هیچ گاه فکر همچین کاری را هم نکردم اعظم همانطور که به میدان نگاه میکرد گفت: میدانی علتش چه بود؟ _نه نمیدانم _تو بس در دلت عشق لیلا را داری هیچ گاه پا روی عشقت نگذاشتی و به عشقت احترام گذاشتی توبه سر پایین انداخت و به فکر فرورفت ناگهان چند اسب سوار مقابل کوچه انگور ایستادند توبه سرش را بالاآورد و به آنها نگاه میکرد اعظم گفت:آنها را میشناسی؟ _نه اینها که هستند واینجا چه میخواهند؟ _این ها آن سه نفر اولی که رفتند برادر های لیلا و دو نفر بعدی پسر عموی های او هستند توبه چندلحظه به آنها نگاه کرد و بعد به اعظم گفت:اینکه گفتی به عشقت احترام گذاشتی را خیلی دوست داشتم انگار این صحبت از دل من بود اعظم با لبخند به توبه نگاه کرد توبه پرسید:تو چه کردی آیا با خالد به نتیجه ای رسیدی؟ _تا نتیجه از نظر تو چه باشد؟ _نتیجه یعنی ازدواج یعنی اینکه بتوانید نقشه ای بکشید از دست این مردی که اموالت را نگه داشته بگریزی اعظم چند قدم به جلو رفت و به خانه ی پدرلیلا نگاه کرد توبه هم به همان مکان نگاه میکرد که متوجه شدند دختری درحال دویدن از انتهای کوچه است اعظم چند قدم جلو رفت و با تعجب گفت:اینکه لیلای خودمان است اما چرا اینهمه آشفته چرا چادر ونقاب ندارد؟ توبه به سمت کوچه انگور دوید لیلا نفس نفس زنان می آمد و دائما پشت سرش را نگاه میکرد یک شال خاکستری رنگ روی سرش کشیده بود و تمام موهای بلندش از زیر شال دیده میشد توبه با تعجب ایستاده بود ونگاه میکرد لیلا نزدیک شد و با دلهره گفت:توبه تو آمده ای؟برگرد و در مخفی گاهت پنهان شو _لیلای من این چه چهره ای است چرا موهایت را نپوشانده ای؟ لیلا به پشت سر نگاه کرد و گفت:وقت تنگ است توبه آنقدر جانت برایم مهم بود که نتوانستم چادر به سرکنم ونقاب بپیچم _جانم؟مگر چه شده؟ _نمیتوانم توبه نمیتوانم بگویم چه شده؟ اعظم نزدیک شد و با چشم به لیلا اشاره کرد منظورش این بود چرا با سر برهنه جلو توبه آمده سپس گفت:چه شده خواهرم چرا اینگونه پریشانی؟ چشمان لیلا پر ازاشک شد و گفت:چه میخواهی بشودپشت بام بودم شنیدم برادرانم و‌پسرعموهایم صحبت از کشتن میکنند _کشتن؟کشتن چه کسی؟ لیلا سرش پایین انداخت و گفت:زبانم لال میخواهند توبه را بکشند توبه حرف لیلا را قطع کردوگفت:آخر خود تو نامه نوشته بودی لیلا؟ _نامه؟ توبه نامه را از بین شال کمرش درآورد وگفت:آری نامه لیلا بدون آنکه نامه را بخواند گفت:نه من هیچ نامه ای ننوشتم نه اصلا دراین چندروز نامه ای ننوشتم این یک توطئه بوده توبه میخواهند به تو صدمه برسانند توبه به اطراف نگاه کرد و سپس چشم به موهای پیچ خورده ی لیلا دوخت و بالبخندگفت:چرا اینگونه آمدی؟ _نگرانت شدم توبه تورا به خدا ازاینجا برو توبه دستش را جلو آورد شال را برسر لیلا کشید وگفت:تا من زنده ام دوست ندارم این موها را دیگران ببینند لیلا لیلا با چشمان پراز اشک نگاهی به نگاه های توبه کرد و‌زیر لب گفت:برو توبه هرچه بمانی بیشتر جانت درخطر است جانم،فدایت شوم ازاین محله دور شو تورا به جان لیلا برو ناگهان چند نفر صورت پوشیده از خانه ی پدرلیلا درآمدند اعظم صدا زد: توبه بگریز، گمان کنم آمدند تا با توبجنگند توبه دستش را روی قبضه ی خنجر گذاشت اعظم صدا زد: توبه! سپس با چشم به لیلا اشاره کرد توبه متوجه شد نباید روی برادرهای لیلا تیزی بکشد لیلا همانطور که به سمت درب خانه میرفت صدا زد:فرار کن جان من نگران من نباش توبه براسب نشست و با سرعت از آن محله دور شد جلو دکان ابومحمد از اسب پیاده شد نقاب از چهره باز کرد و باعصبانیت قدم برمیداشت ابومحمد از دکان خارج شدوصدا زد:پسر حمیر چه با آمدنت تمام محله را گرد وغبار گرفت توبه هنوز خواست وارد دکان شود که تیری از پشت بام به ساق پای توبه اصابت کرد و توبه برزمین افتاد... به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله به ابراهیم نگاه کرد وگفت:چاره چیست باارزش باشد ونباشد مجبوریم بفروشیم.سپس دستش را بین شال کمرش برد خنجری درآورد و طناب روی بار الاغ را پاره کرد ابراهیم بار روی الاغ را برداشت و گفت:باارزش وبی ارزش بودن را نمیگویم میگویم توبه بیدارشود ببیند ما بدون اذن او راهزنی کرده ایم دلگیر نشود عبدالله گره روی پارچه را بازکرد چشمش به پارچه های سرخ رنگی افتاد که برای تجارت به شام میرفت با چشم به پارچه هااشاره کرد وگفت:اتفاقا برعکس اگر توبه ببیند دراین چندروز خوردیم وخوابیدیم اوقاتمان را تلخ میکند ابراهیم لبخندی زد وگفت:عجب پارچه هایی عبدالله،اینها قراربوده مورد پسند دخترکان شامی باشد حالا دست من وتو افتاده.منکه سهم خودم را برای زنم خواهم برد. _هان آری بد نگفتی بدون شک خوشحال خواهندشد _تو‌نمیخواهی پدر شوی؟ صدای قهقهه ی عبدالله بلندشد وگفت:چرا خدا بخواهد چندماه دیگر پدرخواهم شد اگر پسر باشد نامش را به یاد پدرم حمیر میگذارم _آنقدر به توبه علاقه داری گمان کردم نامش را توبه میگذاری! به گمان که عبدالله تازه از چیزی یادش آمده باشد خنده روی لبش خشک شد چشمانش به شدت محزون گردید و آهی کشید آهسته زیر لب گفت:ای وای برادرم توبه اگر میدانست چه شده دوست داشت مانند چندروز پیش همیشه در بیهوشی به سر ببرد خالد از داخل مستراح خارج شد و به پیش عبدالله آمد هردو با هم آهسته سخنی گفتند و به خیمه ی توبه نگاه کردند.منذر که یک طبیب درباری بود از خیمه ی توبه خارج شد همه به سمتش رفتند منذر به عبدالله نگاه کرد وگفت:خداراشکر خیلی بهترشده آن تیر زهرآلود چیزی نمانده بود توبه را نابود کند خیلی هم توبه قدرتمند بود که اثرات آن زهر بیهوشی و گیج بودن بود حالا فقط از آن تیر جای زخمی مانده که آن هم رو به بهبود است _میتواند راه برود؟ _آری آری بدون شک راه رفتن برایش آسان است ولی من پایش را بسته ام که هرچه کمترراه برود عفونت ساق پایش کمتر است طبیب چند قدمی به سمت اسبش رفت و سپس برگشت و دست برشانه ی عبدالله نهادوگفت: تو که یادت نرفته من یک اسیر بی سروپا بودم و اگر توبه من را خریداری نکرده بود معلوم نیست اکنون در اصطبل کدام اربابی بودم بزرگواری برادرت بود که من آزادباشم و به طبابتم مشغول شوم عبدالله سرش را تکان داد ولبخند تلخی به لب آورد طبیب ادامه داد:دیگر به آمدن من احتیاجی نیست شما اگر کاری داشتیدخبرم کنید طبیب این را گفت وبرمرکب سوارشد و دور شد عبدالله واردخیمه ی توبه شد توبه روی تخت نشسته بود و از داخل یک جعبه چنددانه مرواریدقیمتی را پیدامیکردتا یک تسبیح زیبابسازد، عبدالله بدون مقدمه گفت:طبیب گفت پایت باید تکان‌نخورد والا هنوز امکان دارد روی زخم بازشود و درمانش طول بکشد توبه دراین چندروز گوشت صورتش آب شده وچهره اش تغییرکرده بود همانطور که دانه های مروارید را پیدامیکرد حوصله اش سررفته بود با بی اعتنایی دانه های مروارید را داخل جعبه ریخت و جعبه را رهاکرد تمام جواهرات و سنگ های داخل جعبه روی زمین ریخت خالد و عبدالله با دلهره به یکدیگر نگاه کردند توبه به جواهرات اشاره کرد و گفت:دیگر هیچ کدام ازاینها حالم را خوب نمیکنند همه ی اینها را هدیه میدهم به کسی که نامه ای ازمن به لیلا برساند و نامه ی اورا برایم بیاورد عبدالله دوباره به خالدنگاه کرد و مقابل توبه نشست و گفت:مگر چه نامه ای نوشته ای؟ _هنوز ننوشتم ولی میخواهم بنویسم من رضایت پدرت را میگیرم ولی تو مهیای یک سفرباش _سفر؟ _آری سفر میخواهم تمام تلاشم را بکنم رضایت پدرش را بستانم آن وقت به پیش شیخ ابوالحسن رفته و عقدبخوانم بدون اینکه کسی بفهمد سپس براسب سوارشویم و ازاینجا دور شویم تا دست کسی به مانرسد. ابراهیم پرده ی خیمه راکنارزد و واردشد توبه نگاهی به بیرون خیمه کرد وگفت:ابراهیم تو میتوانی خدمتی به من کنی؟ هنوز ابراهیم سخنی نگفته بود که عبدالله گفت:توبه!الان وقت فرستادن نامه نیست. توبه با تعجب نگاه عبدالله کرد عبدالله ازجا بلند شد و فاصله گرفت و با خونسردی گفت:من ماندم تو اینهمه جذبه داری و کسی دربین شاعران مانند تو شهرت ندارد،اینهمه دختر زیبارو دراین شهر وشهرهای دیگر دلباخته ی تو اند تو چرا باوجود این مشکلات باز اصرارداری به کسی برسی که هم شان تو نیست؟ چهره ی توبه سرخ شد عبدالله ادامه داد تو لب تر کن من با صفیه تمام شهررا زیر رو میکنم کسی پیداکنم که هم شان توباشد _تو غلط میکنی که برای من کسی پیداکنی مانند آدم حرف بزن ببینم چه شده عبدالله با چشم به خالد اشاره کرد خالد آهسته گفت:ارباب اینگونه بی تابی کردن درشان تو نیست فدایت شوم توبه سخت ترازاینها را گذرانده
ناگهان توبه فریادزد:یه نفر جرات کند بگوید چه خبر شده همه ساکت سر به زیر انداختندتوبه با عصبانیت و صدایی که کمی با بغض همراه شده بود فریادزد:باشما هستم اگر حرف نزنیدزبانتان را خودم خواهم برید یک نفر حرف بزند برای لیلا اتفاقی افتاده؟ عبدالله گفت:برای لیلا نه، ولی تو باید فکر رسیدن به لیلا رافراموش کنی چشمان توبه نشان میداد که دلش میخواهد با صدای بلندگریه کند همانطور بی صحبت به عبدالله نگاه‌میکرد عبدالله آمد از خیمه خارج شود آهسته گفت:امشب جشن عقدکنانش هست. توبه به بیرون خیمه نگاه میکرد ولی معلوم بود چشمانش جایی را نمیبیند فقط آهسته گفت:خالد نمیخواهم کسی واردخیمه ام شود خالد سر تکان داد و باابراهیم از خیمه خارج شدند توبه تا غروب آفتاب در خیمه تنها بود هرازگاهی عبدالله از گوشه ی چادر نگاه داخل خیمه میکرد توبه سرش را روی تختش نهاده بود تاریکی بعداز غروب که دامن گیر صحراشد توبه از خیمه خارج شد همه ی دوستانش از جا برخواسته و به سمت توبه آمدند توبه نگاه هیچ کس نکرد فقط با جدیت گفت:اسبم را زین کنید _ارباب کجا میخواهی بروی؟طبیب گفته پایت را خیلی تکان ندهی _گفتم اسبم را زین کنید همین پا باعث شد نتوانم به شهر بروم و دیگران پیروز شوندحالا میخواهم ... بغض جلو گلویش را گرفت.عبدالله گفت:میخواهی به شهر بروی که چه شود؟ توبه بدون هیچ صحبتی با پای پیاده لنگان لنگان به سمت شهر راه افتاد عبدالله فریادزد:بمان برادر باپای پیاده نرو اسبت را می آوریم. توبه بدون هیچ اعتنایی با پای پیاده آنقدر دور شد که دیگر تاریکی مانع دیده شدنش گردید عبدالله دنبال او دوید نزدیک که شد توبه درحال راه رفتن پرسید:تو مطمئنی امشب میخواهند خطبه بخوانند؟ عبدالله سر پایین انداخت وگفت:آری اعظم به خالد گفته بود _چرا زودتر نگفتی؟ _زودتر بشنوی که چه شود توبه فریاد زد:خون به پا میکردم خالد افسار اسب توبه را گرفته و به کنارتوبه آورد توبه آمد سوار اسب شود عبدالله دست توبه را گرفت وگفت:تورا به خاک پدر و مادرمان میخواهی خون به پا کنی؟ توبه به لباس هایش اشاره کرد وگفت:میبینی نه خنجری دارم نه شمشیری _پس چرا میخواهی به شهر بروی؟تو به شهر بروی اوضاع فرق نخواهدکرد خالد دست عبدالله را گرفت عبدالله ساکت شد توبه سواراسبش شد خالد آهسته گفت:میخواهی ماهم بیاییم؟ _نه هیچ کس دنبالم نیاید توبه با عصبانیت تازیانه را از زین اسب دراورد وچندضربه به پشت اسب کوبید حیوان زبان بسته با سرعت حرکت کرد کمی از آنجا دور شد برگشت و جلو خیمه اش ایستاد عبدالله گفت:شک ندارم میخواهد شمشیر بردارد خالد و عبدالله به سمت توبه دویدند عبدالله صدا زد:چه شده؟ توبه کمی اطراف را نگاه کرد چشمانش پر از اشک بود با ناراحتی گفت:اگر آنچه گفتید درست باشد پس اینجا جای امنی برای ماندن نیست چون دوبار من درنامه ها مکانم را به لیلا گفته ام _نه ارباب اینگونه که فکرمیکنی نیست _فکر کنم یا نکنم اکنون اینجا جای ماندن نیست همین الان خیمه وخرگاه جمع کنید به مکان دیگری بروید وعده ی ما فردا صبح جلو خانه ی سلیمان به آنجا بیایید و مکان جدیدمان را به من بگویید این را گفت و دوباره باسرعت از مخفی گاه دور شد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امروز ۲۳ ذی القعده روزی بسیار شریف، روز مخصوص زیارتی امام رضا علیه‌السلام و زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است. ♦️در هر زمان و مکانی که هستیم باید فرصت را برای زیارت امام رئوف غنیمت شماریم ❇️صلوات خاصه امام رضا علیه‌السلام : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضَی الاِْمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلی مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّری الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ؛  ▪️خدایا درود فرست بر علی بن موسی الرضا آن امام پسندیده با تقوای پاک و حجت تو بر هر که روی زمین و هر که در زیر زمین است آن راستگوی شهید درودی بسیار و تام و تمام و پاکیزه و پیوسته و پی درپی ‌‌‌‌💌الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج
رمان موضوع:عاشقانه از ورودی شهر صدای آواز وشادی شنیده میشد آن شب جلو دربار پربود از گداهایی که منتظر فرصت گرفتن درهم ودینار از دست درباریان بودند تمام بازار پرشدع بود از غلامانی که درحال توزیع کیک های خوش طعم بودند جلودربار غوغا بود بس آتش کرده‌بودندتاریکی شب معنایی نداشت ناگهان کسی فریادزد:کناربروید مهمل و کجاوه ی عروس دربار می آید همه قدبلندی میکردند تا مهمل عروس را ببینند با زحمت یک مهمل از بین جمعیت گذشت و جلو دربار ایستاد عبدالله پدر لیلا جلو آمد با چشمانی که اشک شوق از آن جاری بود دست لیلا را گرفت برادرهای لیلا و زن های درباری دور مهمل را گرفتند لیلا با کمک پدرش از مهمل پیاده شد مانند همیشه زیبا بود و قد بلند و پرجذبه،وقتی پایش راروی زمین گذاشت از زیر نقاب سفید رنگی که به چهره بسته بود نگاهی به اطراف کرد چندین بار مردان را نگاه کرد و با ناز و کرشمه به راه افتاد جمعیت کف میزدند وشادی میکردند ولیلا دختر عبدالله بااین ترتیب وارد دربار شد از میان یک کوچه ی تاریک شیخ ابوالحسن با فرزندش و چندین نفردرحال عبور بودند تا به درباررسیده و خطبه ی عقد بخوانند هنوز به انتهای کوچه نرسیده توقفی کرد و شلوغی جمعیت را نگاه میکرد چندقدمی برداشت و به مردی که کنارکوچه نشسته بود سلام کرد مرد هیچ اعتنایی به سلام شیخ ابوالحسن نکرد شیخ به راهش ادامه داد و توقف معناداری کرد و برگشت به آن مرد نگاه کرد انگار دیدن این مرد ضربه ای بود که بر فرق سر ابوالحسن زده باشند با وقار به مرد نزدیک شد و روبروی او نشست دستش را زیرچانه ی مرد برد وبا پریشانی گفت: ای وای برمن،تو توبه بن حمیر نیستی؟ توبه سر به زیرانداخت و دوباره اشک های بی امانش بر گونه اش جاری شد و بین محاسنش پنهان گردید. شیخ ابوالحسن برگشت و به شلوغی جلو دربار نگاه کرد دوباره به چهره ی توبه خیره شد وگفت:این چه حالیست توبه؟گفته بودند با یک تیرزهرآگین از پادرآمده ای انگار دیدن توبه بااین حال دوراهی بود که برای شیخ ابوالحسن ایجادشده بود توبه با صدایی گرفته وآرام گفت:میروی خطبه ی عقد دخترعبدالله رابخوانی؟ شیخ ابوالحسن آهی کشید وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد توبه نتوانست جلوخودش را بگیرد اینبار صدای گریه اش شنیده شد سرش را روی زانویش نهاد وگفت:بارها درصحبت هایم به همین عروس امشب گفته بودم به پیش شیخ ابوالحسن میرویم تا خطبه ی مارابخواند حالا خطبه اش را میخواهی بخوانی؟ شیخ ابوالحسن لحظاتی را به سکوت گذراند سپس سرش را تکان داد وگفت:لعنت خدا بردل سیاه شیطان بعد به چند نفری که همراهش بودند نگاه کرد وگفت: یک نفر برود به دربار بگوید من برای خطبه خوانی نخواهم رفت یکی از همراهان با تعجب گفت:نخواهید رفت؟اینگونه برای شما بدخواهدشد _خدا بزرگ است من نمیروم توبه پارچه ی آستین شیخ را گرفت وگفت:تو بروی یا نروی امشب آنها این عقد را انجام خواهندداد شیخ ابوالحسن از جایش برخاست و گفت:میدانم ولی نمیخواهم من چنین کاری کنم این را گفت و سپس به سمت تاریکی کوچه برگشت توبه دوباره اشک های چشمش سرازیرشد دیگر شلوغی های جلو درباردرحال کم شدن بود و همه به داخل صحن دربار میرفتند توبه هم دستش به دیوار گرفت و بلندشد کمی از تاریکی کوچه فاصله گرفت و مستقیم چشم به دربار دوخته بود ناگهان کسی دستش را برشانه ی توبه نهاد و گفت:تو توبه نیستی؟ توبه برگشت تا ببیند چه کسی صدایش میزند ناگهان یک ضربه ی مشت محکمی به صورت توبه برخورد کرد ازشدت ضربه توبه به عقب رفت و بی اختیار برزمین افتاد هنوز خواست از جابلندشود چند مرد قوی هیکل برسرش ریختند و دستانش راازپشت بستند دونفر از آنها زیر بازوی توبه را گرفتند و اورا بلندکردند توبه فقط متوجه شد این ها شرطه ها وسربازهای حکومتی هستند که از فرصت غفلت توبه استفاده کرده بودند باورش نمیشد توبه ای که سالهاتوانسته بود از دست شرطه ها بگریزد حالا درکنار دربار مورد حمله ی آنها واقع شود یک نفر شمشیرش را از غلاف بیرون آورد باپهنای شمشیر به کمر توبه ضربه ای آهسته ای زد وگفت:حرکت کن پسر نمیر توبه به روبرو نگاهی کرد و با صلابت قدم برداشت یکی از سربازان حکومتی باخنده گفت:میتوانی درراه شهادتینت را هم بخوانی چون هیچ کس از این راهی که میروی برنگشته صدای خنده ی یکی دوسرباز بلندشد توبه با غرور نگاه غضبناکی به آنها کرد سرباز پشت سر دوباره پهنای شمشیر را به کمر توبه زد وگفت: اینگونه به سربازانم نگاه نکن ملعون،چشمانت را کور خواهم کرد تا حسرت نگاه کردن بردلت بماند،چشمان کثیفش را ببندید یکی از سربازان جلو آمد و با تکه پارچه ای چشمان توبه را بست
پس از لحظاتی پیاده روی درب چوبی باز شد.دست یکی از سربازان سرتوبه را خم کرد و گفت:داخل شو توبه با چشمان بسته دوسرباز اورا کشان کشان از سرازیری به داخل یک سیه چال بردند دستی جلو آمد و شال بسته به چشمان توبه را بازکرد توبه چشمش به یک سرباز حکومتی قدبلند افتاد سرباز بی مقدمه گفت:به خانه ی جدیدت و البته آخرین مکانی که ازاین دنیا درزندگی میبینی خوش آمدی توبه! توبه سرش را گرداند و به جمع سربازان نگاه کرد سرباز قدبلند گفت:آهای دوستان توبه خسته ی راه است هان نه یادم رفته بود توبه محزون از دست دادن لیلی است از او پذیرایی کنید با گفتن این جمله جمع سربازان بود که با مشت ولگد به جان توبه افتادند توبه فقط فریاد میزد اگر جراتش را دارید دستم را بازکنید اما اصابت یک ضربه به دهان توبه خون جلو تکلم کردنش را گرفت سربازان کنار رفتند همان مرد قدبلندجلو آمد وکنار توبه که روی زمین افتاده بود نشست وگفت:آهای پسرحمیر یک سوال دارم میدانی اکنون لیلای تو عروس خانه ی دیگری است؟لیلا کجاست توبه؟فکر کن و بگو لیلاااکجاست؟ صدای قهقه ی سربازان حکومتی فضای سیاه چال را پرکرده بود اینها یکی پس از دیگری سیاه چال را ترک کردند توبه نگاهی به بسته شدن درب سیاه چاله کرد و سپس با بی رمقی همانطور که به شکم افتاده بود صورتش را روی خاک نامطبوع سیاه چاله نهاد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته و به سحر چیزی نمانده بود مکرم باصورت پوشیده از داخل یک آب انبار بیرون آمد اطراف را نگاه کرد و به سمت خانه ی سلیمان رفت جلو خانه ی سلیمان عبدالله دستانش را پشت کمرش قلاب کرده و قدم میزد خالد از جابرخاست و به سمت مکرم آمد با دیدن مکرم خالد بدون آنکه سخنی بگوید دوباره برگشت وبه دیوار خانه ی سلیمان تکیه داد مکرم آهسته گفت:حتی آب انبارهای این مسیر را هم گشتم خبری از او نبود عبدالله با ناراحتی گفت:دوباره به سمت میدان صلیب و کوچه ی انگور‌هم سرزدی؟ ابوفتاح پیرمرد داخل خانه ی سلیمان که از دوستان توبه‌بود از زیر چهارچوب درب چوبی گذشت یک ظرف پر از عناب خشک شده در دست داشت همانطور که می آمد گفت:توبه مگر دیوانه شده که شب ها برود میدان صلیب بنشیند شما بیهوده دراین مکان ها دنبالش میگردید خالد بی رمق وخسته روی زمین نشست و پایش رادراز کرد وگفت:من دیگر هیچ نمیدانم همه جا را گشتیم از همه ی دوستانش سراغش را گرفتیم نیست که نیست اصلا انگار توبه ای به دنیا نیامده _جسارت است، از درباریان سراغش را نگرفته اید؟گرچه توبه زیر نظر بوده ولی کسی از دربار باشما کاری ندارد _به دربار هم سر زدیم حتی به یک شرطه چنددینار دادیم تا از داخل زندان دربار خبری بیاورداما در هیچ جای دربار خبری از توبه نبود ابوفتاح روی زمین نشست وگفت:پس بااین حساب اگر دراین هفت هشت روز پیدایش نکردید.ناگهان عبدالله باعصبانیت میان سخن ابوفتاح پرید وگفت:آهای ابوفتاح اگر چاره ای داری بگو نمیخواهم به آنچه تو فکر میکنی من هم فکر کنم ابوفتاح بادهان باز نگاه عبدالله کرد وگفت:باشد من سکوت میکنم عبدالله نگاهی به خالدکرد وگفت:برویم درجایی مخفی شویم خالد ومکرم وعبدالله سوار اسب شدند تا بروند عبدالله با اسب به کنارابوفتاح آمدو از بین شال کمرش کیسه ی سکه ای را جداکرد و به دست ابوفتاح داد وگفت:بیا ابوفتاح این درهم ها از آن تو توبه شاید امروز وفردا بیاید او را نگه دار تا ما برسیم ابوفتاح سرش به نشانه ی تایید تکان داد. آن سه نفر از آنجا در پی یک مخفی گاه رفتند. ##### داخل یک سیاه چاله ی نمناک توبه شال کمرش را به روی صورتش کشیده بود و سعی داشت تا بخوابد اما دردشدید ساق پایش خوابش را برایش زهر میکرد به ناچار دستش را بالاآورد و شال را ازصورتش برداشت صورتش سیاه شده و چشم وابرویش کبود شده بود چند بار نفس عمیق کشید ازداخل ظرفی که کنارش بود تکه نان جوینی خشک شده برداشت و آن را با دندانش شکست و آن را خورد صدای چندچکمه به گوشش رسید که چندنفر از پلکان سیاه چاله پایین می آمدند توبه با چشم نیمه بازش به سمت درب نگاه کرد مانند همیشه سربازان حکومتی بودند دو تااز سربازان آمدند و ریسمان ضخیمی به دستان توبه بستند توبه با غضب به آنها نگاه کرد یکی از سربازان گفت:غضبناک نگاه میکنی توبه ما فقط ماموریم فرمان حاکم راانجام دهیم ناگهان پارچه ای به چشمان توبه بسته شد صدای یک سرباز آمد:اینجا دیگر خیمه ی اشرافی خودت نیست توبه که دستور دستور توباشد اینجا هرچه دستور ارباب باشد همان میشود مانند هرروز سربازان به توبه حمله ورشدند و بعداز چندضربه توبه روی زمین افتادیکی از سربازان چکمه اش را روی کمر توبه نهاد و شروع کرد به شلاق زدن، توبه درمیان شلاق خوردن ها تاجایی که میتوانست لبهایش را روی هم میفشرد تا فریادی نزند ضربات شلاق که طولانی شد صدایی آمد:کافیست بس است ما توبه را زنده میخواهیم توبه چشمانش بسته بود ولی گوش هایش میشنید احساس کرد مردی درباری کنار او ایستاده،مرد کنار توبه نشست و گفت:به به جناب توبه بن حمیر خوشحالیم از دیدن شما جناب توبه دوتا از سربازان توبه رانشاندند مرد هم ایستاد و قدم زنان گفت:چقدر دوست داشتم اکنون چشمانت باز میبود توبه و من را میدیدی رو در رو به تو میگفتم چقدر لذت داشت وقتی در اولین شب بازگشتم از سفر خبر گرفتن تورا شنیدم عیش سفرم کامل شد پسر حمیر ولی میدانی چرا چشمانت را بستیم؟ توبه همانطور که چشمانش بسته بود گردنش را کشیده و سینه ستبر کرده به سخنان مرد گوش میکرد مرد درباری ادامه داد:من آدم منصفی هستم توبه دوست ندارم تو ناگهان تاریکی وندیدن اذیتت کند فقط خواستم کم کم با نداشتن چشم عادت کنی آخر امروز وفرداست چشمانت کورشود. مرد قهقه کنان از سیاه چاله خارج شد پشت سرش سربازان که یکی پس از دیگری رفتند سربازی که به توبه شلاق زده بود جلو آمد و پارچه را از صورت توبه پایین کشید توبه سرتاپای سرباز را نگاهی کرد سرباز هم چشم در چشم توبه کمی به چهره اش خیره ماند سرباز با خنجر ریسمان بسته به دست توبه را پاره کرد و خواست از سیاه چال خارج شود توبه با صدایی پرابهت وخش دار گفت:حیف از جوانی تو سرباز
سرباز ایستاد و‌به پشت سر نگاه کرد توبه ادامه داد:حیف از تو که بزودی تکه تکه ات خواهم کرد سرباز لبخندی زد وگفت:حیف از چشمان تو توبه سرباز کمی به اطراف نگاه کرد وگفت: چشمانی که دل از رقاصه های شهر میبرد قرار است کور شود میدانی بعد از کور شدن میخواهی در میدان شهر آویزان شوی؟ _مردک من آنقدر اصحاب ورفیق دراین شهر دارم که اکنون حتما خانه به خانه را دنبالم میگردند اگر بو ببرند تو با من چه کردی زنده به گورت میکنند _زنده به گور؟من را؟اکنون که تو دراین سیاه چاله زنده به گور شده ای توبه،چشمانت رابازکن واطرافت را ببین. سرباز خنده ی معناداری کرد و از پلکان سیاه چاله بالارفت. به قلم @rahimiseyed
دوستان عزیز سلام عذرخواهم بابت تاخیر درارسال رمان به دلیل مشغله هنوز قسمت بعدی ننوشتم ان شاءالله بزودی ارسال خواهم کرد
ولادت آقا امام هادی علیه السلام وایام غدیر هم برشما مبارک
رمان موضوع:عاشقانه شهر خلوت بود دیگر خبری از هوای گرم نبود تابستان رفته و ده پانزده روز هم از پاییزگذشته بود کمی بیرون از دوازده ی شهر چند اسب سوار جلو یک باغ وسیع ایستادند مردی تنومند از اسب پیاده شد ودستش را روی درب چوبی کوبید یک سربازحکومتی درب را بازکرد و این چند سواروارد باغ شدند اسب را در گوشه ای بسته و به راه افتادند یکی از آنان که لباس فاخری پوشیده بود باصدای بلندگفت:فایده ندارد باید کار توبه را یکسره کنیم مردی که کنارش بودهمان سربازی بودکه به‌توبه شلاق میزد با تعجب گفت:سرورم شما این چندروز راایستادیداکنون تا آمدن حاکم سه روز مانده _نه حاکم زنده ی توبه را کار ندارد فقط میخواهد همچین دشمنی را از سرراه بردارد _جسارت است قربان، شما مدتی هست به دنبال فرصتی هستید تا پیش چشم حاکم خودرا عزیز کنید اگر صبرکنید تا خودتان توبه را دست وپابسته به حاکم تحویل دهید بسیار مقام شما بالاخواهدرفت مرد درباری تاملی کرد وگفت:تا فردا صبح صبر میکنم و گرنه لذت کشتن توبه بیشتر از تحویل دادن اوست سرش آری سرش را خواهم برید مرد درباری دندان هایش را روی هم فشرد و ندیم همراهش خنده ای کرد و باهم واردسیاه چاله شدند توبه دیگر دراین چند روز بااحدی صحبت نکرده بود اینبار درباری که واردشد چشمان توبه رابسته بودند به سختی از جا برخاست و با صدای خش دار گفت:آهای مردک مگر من در اختیار شما نیستم؟مگر نمیخواهید من را بکشید چرا پس چشمانم را میبندی؟گمان کردی نمیدانم که هستی ابن عامر؟ ابن عامر چشمانش گرد شد و به سربازان اشاره کرد یکی از سربازان چشمان توبه را باز کرد ابن عامر جلو آمدوگفت:پیش تر دلیل بستن چشمانت را گفتم توبه ی بیچاره _بیچاره تویی که حاکم تو را سالهاست عزل کرده حالا دنبال فرصتی هستی که کاسه لیسی کنی تا شاید تمیزکردن توالت های دربار را به توبدهند ابن عامر غضبناک شده بود ولی با خنده گفت: امروز بعداز ظهر چه شده که زبانت سخنگو شده توبه نکند باز یاد شاعران افتادی که عده ای بنشینند وغزل هایی که برای لیلا گفته ای بشنوند نام لیلا چون آهن گداخته ای بود که بر قلب توبه فرو شده باشد عجیب چهره ی توبه درهم شد ابن عامر هم نقطه ی ضعف توبه را میدانست جلو آمدریش های توبه راگرفت وگفت:عجب محاسن زیبایی چه لذتی دارد این ریش هایت را بسوزانم.خنده ی مستانه ای کرد وگفت:راستی توبه دراین مدت ها با خودت فکر کرده ای لیلا کجاست؟ توبه غضبناک به ابن عامر نگاه میکرد ابن عامر ادامه داد:موهای لیلا که اینقدر درشعرهایت از آن گفتی چه؟ارزانی دیگری شد؟ ابن عامر روبروی توبه ایستاد و به او نزدیک شد وگفت:بیچاره تویی توبه تویی که دراین سیه چال دفن میشوی ولیلا بارهابرای شوهرش بچه خواهد آورد توبه ناگهان سرش را عقب برد وضربه ی محکمی از پیشانی به بینی ابن عامر زد ابن عامر ازبینی اش خون جاری شد و فریادی زد دو سرباز آمده و زیر بغل ابن عامر را گرفتند ابن عامر فریاد زد آن دیوانه را بگیرید زنجیر به پاودستانش بسته اید باز حمله میکندبزنید آنقدر بزنید تا در شکنجه ها سقط شود بزنید این بی پدر را ابن عامر با بینی پرازخون با عجله از سیاه چاله بیرون رفت وسربازان به توبه حمله ورشدند همه با لگدهای فراوان توبه را میزدند آنقدر ضربه ها زیادشد که سربازی که شلاق به توبه میزد دستش را بالاآورد وگفت:کافیست سربازان از توبه فاصله گرفتند توبه بی حال روی زمین افتاده بود یکی یکی سربازان از سیاه چاله خارج شدند مردی که شلاق میزد هم خارج شد و بعد از لحظاتی دوباره به سیاه چاله برگشت شلاقش را از دیوار برداشت و چندضربه به کمر توبه زد همانطور که شلاق میزد فریاد میزد:امشب تورا میکشم امشب تورا درآتش خواهم سوزاند تادیگر توباشی به ابن عامر جسارت کنی ملعون! چندین ضربه شلاق که زد خم شد وآهسته درگوش توبه گفت:امشب زمان خروس خوان سعی کن همچون مردگان تکان نخوری توبه چشمانش را باز کرد و به مردی که شلاق میزد نگاه کرد مرد کمی به پله ها نگاه کرد ودوباره گفت:موقع خروس خوان چون مردگان باش وقت کم است توبه!حرفم را گوش کن من بد تورا نمیخواهم. این را گفت و از سیاه چاله خارج شد توبه مات ومبهوت مانده بود این سخن چه معنا داشت آن هم از زبان کسی که کارش شلاق زدن به توبه است بااین حال بازهم چاره ای نبود توبه چه به حرف آن مرد عمل کند چه عمل نکند اسیر این زندان است ساعاتی که از غروب آفتاب گذشت به آخرین نقطه ی سیه چاله رفت شال کمرش را دور گردنش پیچید و آنگونه وانمود کرد که با گره زدن شال دورگردن،خودش را خفه کرده است با همان حال با شکم روی زمین درازکشید توبه این حال را داشت تا نیمه های شب ناگهان صدای باز شدن درب سیاه چاله آمد توبه متوجه شد دوسه نفر درحال پایین آمدن هستند یکی از آنان جلو تر آمد و بالای سر توبه ایستاد و گفت:ععجیب است جناب الیاس ..جناب الیاس توبه خودش را خفه کرده
مردی که شلاق میزد به سرعت به کنارتوبه آمد بدن توبه را برگرداند و گوشش را روی قلب توبه نهاد و با تاسف گفت:مردک احمق با آنهمه جبروت وشهرت نتوانست شکنجه تحمل کند خودش را کشت سپس از جا برخواست و گفت کسی دست به جنازه ی این مردک نزند بروید یک گلیم بیاورید همین امشب باید این جنازه را به درخانه ی ابن عامر ببرم _چرا چنین کاری کنی ابن عامر منتظر فرصت کشتن توبه بود _نه نادان اکنون ببیند درزندان مرده گمان میکند مااورا کشته ایم باید هنوز که بدنش داغ است باهمین شال دور گردنش ببرمش _ابن عامر قبول نخواهد کرد الیاس کمی دور خودش دورزد وگفت:نمیدانم انگار خون به مغزم نمیرسد الیاس رو کرد به یکی از سربازان وگفت: توبرو با عجله گلیمی بیاور به سرباز دیگر نگاه کرد و‌گفت:بدون سرو صدا یک گاری آماده کن هردو سرباز از سیه چاله خارج شدند الیاس شلاق زن سکوت کرده و توبه را نگاه میکرد یکی از سربازان با گلیم واردشد الیاس گلیم را دور توبه پیچید و به سرباز گفت:روشنایی بیرون کم بود؟ _آری آتش گیره ها خاموش بود _عجله کن پایش را بگیر هرچه سریعتر باید تا قبل از رسیدن نگهبان صبح اینجا را ترک کنیم سرباز پای توبه و الیاس شلاق زن شانه ی توبه را گرفت و از پله های سیاه چاله بالارفتند سرباز دیگر گاری آورد بدن توبه را روی گاری گذاشته الیاس شلاق زن بر روی گاری نشست و به سربازان گفت: تا سپیده ی صبح همینجا بمانید اگر کسی آمد بگویید ما پایین سیاه چاله نرفتیم اگه به کسی چیزی بگویید به ضرر شماست این را گفت وسپس شلاقش را به الاغی که گاری رامیکشید زد و از باغ خارج شد به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضور در پای صندوق رای @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه آنقدر تاریکی شب همه جا را گرفته بود که الیاس شلاق زن درست چشمانش نمیدید گاری را برروی سنگ ها میبرد او فقط دیوار دروازه ی شهر را نگاه میکرد و مطابق با دیوار شهر را دور میزد ناگهان به یک دیوار گلی رسید وارد آن محیط شد وگاری را نگه داشت از روی گاری پایین پرید و اطراف را نگاه کرد با دستش لباس های خودش را تکاند سپس همانطور که از گاری دور میشد گفت:از زیر گلیم بیرون بیا پسر حمیر توبه با دلهره سرش را از زیر گلیم درآورد سرش را چرخاند جز الیاس شلاق زن کس دیگری نبود الیاس همانطور پشتش به توبه بود گفت:اینجا آخر این جهان پر از جنگ وگریز است توبه، اینجا اتمام کار است توبه از گاری پایین آمد هیچ متوجه سخن های الیاس نمیشد پایین که آمد شال دور گردنش را باز کرد و نفس عمیقی کشید الیاس به توبه نزدیک شد وگفت:اینجا قبرستان است توبه برای همه ی انسان ها آخر کار قبرستان است ولی برای تو تولد دوباره میباشد الیاس آمد سوار مرکب شد. توبه صدا زد:تو که هستی؟چرا مرا به اینجا آوردی؟ الیاس به سمت توبه برگشت دستان توبه راباز کرد وگفت:میدانستم که بسیار سوال داری توقع نداشته باش تمام آنچه میخواهی بگویم _پرسیدم چرا مرا به اینجا آوردی؟اگر میخواستی بکشی همان داخل زندان میکشتی _تورا آوردم دراینجا بکشم تا بعد از مرگت گرد وخاک بر تنت بنشیند و با خیال راحت در قبرستان مدفون شوی الیاس خنده ی با قهقه ای کرد و با صدای آهسته گفت:ابن عامر قصد داشت چند روز دیگر سرت را به حاکم پیش کش کند با آن کاری که تو کردی بدون شک ابن عامر از خوابش که بیدارشود به سیاه چاله می رود تاتورا بکشد تا الان هم مست باده و کنیزکانش بوده که به یاد تو نیفتاده. الیاس به چشمان پر ازسوال توبه نگاه کرد‌وگفت:قبل از رسیدن ابن عامر و قبل از رسیدن حاکم ازادت کردم توبه توبه به الیاس چشم دوخته بود الیاس خم شد وخاری که به کفشش چسبیده بود را جدا کرد وگفت:میدانم که میخواهی بپرسی اگر قصدآزاد کردنت داشتم چرا اینهمه شکنجه ات کردم باید بگویم، هنگامی که تورا دیدم خودم از ابن عامر خواستم تا شلاق زدنت را به من بسپارد اینگونه باعث شد ابن عامر هیچ گاه گمان نکند که من تو را میشناسم _من را از کجا میشناسی؟ الیاس چند قدم به سمت گاری رفت و برگشت وگفت:شبی که پای کنیزکان را نگاه کردی و گفتی این ها سنگ های قیمتی را اینجا پنهان کرده اند به یادت هست؟ توبه سکوت کرده بود الیاس خنده ای کرد وگفت:از همان اول تورا شناختم که تو پسر حاکم نیستی بلکه توبه بن حمیری اما از ترس اینکه من را نکشی اسمت را نبردم آن شب تو ما را آزادکردی حکم مردانگی بود حالا که اسیرشوی نجاتت دهم الیاس بر مرکب نشست توبه به اونزدیک شد وگفت: سپاسگذارم مرد، این خوبی ات را چطور جبران کنم؟ _هه!جبرانی نمیخواهد آن شب که مارا نکشتی خودش مردانگی بود _اکنون برگردی جانت و جان آن دوسرباز در خطر است _نه توبه آن دو سرباز نبودند بلکه دوستانم بودند فقط برای آنکه اگر کسی جز ما تو را ببیند گمان کند سرباز هستند پس هیچ کس از ماجرا خبر ندارد الیاس ضربه ای به الاغ زد و الاغ حرکت کرد هنوز از قبرستان خارج نشده بود که الیاس صدا زد:راستی هرچه میخواهم نگویم نمیتوانم آن شب تو جواهرات پسرحاکم را گرفتی و پسرحاکم هم وقتی فهمید کارتوبوده نقشه کشید و برای همیشه گوهر زندگی ات را از تو ربود این را گفت و به سرعت از آن قبرستان دورشداما این آخرین سخن الیاس لذت آزادی را از توبه گرفت آنی توبه خودش را درقبرستانی متروکه دید دلش میخواست مرده باشد ولی نبودن لیلا را به خاطر نیاورد او با پای برهنه از قبرستان خارج شد و به سمت مخفی گاهش به راه افتاد. به قلم : @rahimiseyed