eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
352 دنبال‌کننده
188 عکس
25 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مطالعه ی اینجا کلیک کنید: راهنمایی: شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد سپاس از همراهی شما @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه از ورودی شهر صدای آواز وشادی شنیده میشد آن شب جلو دربار پربود از گداهایی که منتظر فرصت گرفتن درهم ودینار از دست درباریان بودند تمام بازار پرشدع بود از غلامانی که درحال توزیع کیک های خوش طعم بودند جلودربار غوغا بود بس آتش کرده‌بودندتاریکی شب معنایی نداشت ناگهان کسی فریادزد:کناربروید مهمل و کجاوه ی عروس دربار می آید همه قدبلندی میکردند تا مهمل عروس را ببینند با زحمت یک مهمل از بین جمعیت گذشت و جلو دربار ایستاد عبدالله پدر لیلا جلو آمد با چشمانی که اشک شوق از آن جاری بود دست لیلا را گرفت برادرهای لیلا و زن های درباری دور مهمل را گرفتند لیلا با کمک پدرش از مهمل پیاده شد مانند همیشه زیبا بود و قد بلند و پرجذبه،وقتی پایش راروی زمین گذاشت از زیر نقاب سفید رنگی که به چهره بسته بود نگاهی به اطراف کرد چندین بار مردان را نگاه کرد و با ناز و کرشمه به راه افتاد جمعیت کف میزدند وشادی میکردند ولیلا دختر عبدالله بااین ترتیب وارد دربار شد از میان یک کوچه ی تاریک شیخ ابوالحسن با فرزندش و چندین نفردرحال عبور بودند تا به درباررسیده و خطبه ی عقد بخوانند هنوز به انتهای کوچه نرسیده توقفی کرد و شلوغی جمعیت را نگاه میکرد چندقدمی برداشت و به مردی که کنارکوچه نشسته بود سلام کرد مرد هیچ اعتنایی به سلام شیخ ابوالحسن نکرد شیخ به راهش ادامه داد و توقف معناداری کرد و برگشت به آن مرد نگاه کرد انگار دیدن این مرد ضربه ای بود که بر فرق سر ابوالحسن زده باشند با وقار به مرد نزدیک شد و روبروی او نشست دستش را زیرچانه ی مرد برد وبا پریشانی گفت: ای وای برمن،تو توبه بن حمیر نیستی؟ توبه سر به زیرانداخت و دوباره اشک های بی امانش بر گونه اش جاری شد و بین محاسنش پنهان گردید. شیخ ابوالحسن برگشت و به شلوغی جلو دربار نگاه کرد دوباره به چهره ی توبه خیره شد وگفت:این چه حالیست توبه؟گفته بودند با یک تیرزهرآگین از پادرآمده ای انگار دیدن توبه بااین حال دوراهی بود که برای شیخ ابوالحسن ایجادشده بود توبه با صدایی گرفته وآرام گفت:میروی خطبه ی عقد دخترعبدالله رابخوانی؟ شیخ ابوالحسن آهی کشید وسرش را به نشانه ی تایید تکان داد توبه نتوانست جلوخودش را بگیرد اینبار صدای گریه اش شنیده شد سرش را روی زانویش نهاد وگفت:بارها درصحبت هایم به همین عروس امشب گفته بودم به پیش شیخ ابوالحسن میرویم تا خطبه ی مارابخواند حالا خطبه اش را میخواهی بخوانی؟ شیخ ابوالحسن لحظاتی را به سکوت گذراند سپس سرش را تکان داد وگفت:لعنت خدا بردل سیاه شیطان بعد به چند نفری که همراهش بودند نگاه کرد وگفت: یک نفر برود به دربار بگوید من برای خطبه خوانی نخواهم رفت یکی از همراهان با تعجب گفت:نخواهید رفت؟اینگونه برای شما بدخواهدشد _خدا بزرگ است من نمیروم توبه پارچه ی آستین شیخ را گرفت وگفت:تو بروی یا نروی امشب آنها این عقد را انجام خواهندداد شیخ ابوالحسن از جایش برخاست و گفت:میدانم ولی نمیخواهم من چنین کاری کنم این را گفت و سپس به سمت تاریکی کوچه برگشت توبه دوباره اشک های چشمش سرازیرشد دیگر شلوغی های جلو درباردرحال کم شدن بود و همه به داخل صحن دربار میرفتند توبه هم دستش به دیوار گرفت و بلندشد کمی از تاریکی کوچه فاصله گرفت و مستقیم چشم به دربار دوخته بود ناگهان کسی دستش را برشانه ی توبه نهاد و گفت:تو توبه نیستی؟ توبه برگشت تا ببیند چه کسی صدایش میزند ناگهان یک ضربه ی مشت محکمی به صورت توبه برخورد کرد ازشدت ضربه توبه به عقب رفت و بی اختیار برزمین افتاد هنوز خواست از جابلندشود چند مرد قوی هیکل برسرش ریختند و دستانش راازپشت بستند دونفر از آنها زیر بازوی توبه را گرفتند و اورا بلندکردند توبه فقط متوجه شد این ها شرطه ها وسربازهای حکومتی هستند که از فرصت غفلت توبه استفاده کرده بودند باورش نمیشد توبه ای که سالهاتوانسته بود از دست شرطه ها بگریزد حالا درکنار دربار مورد حمله ی آنها واقع شود یک نفر شمشیرش را از غلاف بیرون آورد باپهنای شمشیر به کمر توبه ضربه ای آهسته ای زد وگفت:حرکت کن پسر نمیر توبه به روبرو نگاهی کرد و با صلابت قدم برداشت یکی از سربازان حکومتی باخنده گفت:میتوانی درراه شهادتینت را هم بخوانی چون هیچ کس از این راهی که میروی برنگشته صدای خنده ی یکی دوسرباز بلندشد توبه با غرور نگاه غضبناکی به آنها کرد سرباز پشت سر دوباره پهنای شمشیر را به کمر توبه زد وگفت: اینگونه به سربازانم نگاه نکن ملعون،چشمانت را کور خواهم کرد تا حسرت نگاه کردن بردلت بماند،چشمان کثیفش را ببندید یکی از سربازان جلو آمد و با تکه پارچه ای چشمان توبه را بست