رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هشتم
موضوع:عاشقانه
خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهستهگفت:ارباب!
توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبهچشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟
_ارباب خالد آمده؟
_خوب بیاید بگوبیاید ببینم کدام قبرستانبوده
_هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیکمیشود
توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟
توبه بلافاصله لنگان لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بانچشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفیگاه دارد توبه سخنینگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود
توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟
_ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حملهورشدند
توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟
_نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم
توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم
توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونهنمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی
توبه بدونتوجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت
خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حملهورشدند همان هایی بودندکه مخفیانه سنگ به پای توبه زدند
_حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟
_نمیخواستم کسی من را تعقیب کند
ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم
خالد به خیمه ی توبهنگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود
_بگو چه خبری؟
خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتادوگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم.
خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهستهگوشه ای ایستاد
_چه سخنی داری که اینگونه نگاهمیکنی؟
_ارباب همیشه قویبوده وهستی و همیشه میتوانی از پسمشکلات برآیی درست است؟
توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو
_عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد
توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم
_زودبگو
_اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده
_اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته
_شرمنده ارباب بعداز آنماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت اینخواستگار که آمدههمه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده
چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟
خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی!
_جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده
_پسر حاکم؟محال است لیلا موافق اینوصلت باشد
توبهکمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟
_اعظممیگفت لیلا موافق است
توبه به سمت خنجرشکه در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد
خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبهافتاد همه به سمت خیمهدویدند توبهبا خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید
تا اسب زینشود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمهدستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو
توبه دستارراگرفتوبرسر بست
ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم
_نهمیخواهمتنهابرومببینمچه کسی در پی من است
ابراهیم به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن
_گشتمشمشیرش پیدانشد
ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه آورد مکرم اسب زین شده را میآورد که توبه جلو دویدوافسار اسب را گرفت وسوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را بهشکم اسب زد اسب حرکت کردولحظاتیبعد فقط گردوغباری از رفتن توبه باقی ماندهبود.
صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاهکرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دورکردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟