eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
376 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مطالعه ی اینجا کلیک کنید: راهنمایی: شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد سپاس از همراهی شما @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه همه سرگرم شنیدن شعر منهال شاعراهوازی بودند که با تنین خاصی درباره ی شکست در بازی عشق شعر میخواند کنیزکی با لباس بلندی که به تن داشت آرام آرام از بین مردان شاعر رد شد و به اتاق کناری رفت درب اتاق که باز کرد توبه با طاهرنباش صحبت میکرد طاهر درفکربود و بعد از تاملی گفت:مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟ توبه در مشتش پر از زیتون بود زیتون ها را در ظرف ریخت وگفت:اح طاهر تو که بی عقل نبوده ای سه بار پرسیدی هرسه بارش به تو گفتم آری تصمیمم را گرفته ام کنیزک کمی به توبه نزدیک شد وگفت:ببخشید پسرحمیر جناب ابوسعیدشما را میخوانند _نمیدانی چه کاری دارند؟ _رسم نیست کنیز و غلام از ارباب چون و چرا کنند جناب توبه من فقط مامورم بگویم با شما کاری دارند _بسیارخوب تو برو من می آیم توبه به طاهر که محو جمال کنیزک بود نگاه کرد دستی به بازوی طاهر زد طاهر با خنده گفت:عجب کنیززیبای روی باادبی توبه _ادبش نظرت را جلب کرده یا چهره اش؟ صدای خنده ی طاهر بلندشد و گفت:مرحبا توبه مشخص است آدم شناسی _برخیز گردن شکسته به جمع شاعران برویم توبه وارد جمع شاعران شد چند نفری برایش بلندشدند ولی اکثرا بادیدن توبه سر درگوش هم کرده و پچ پچ کنان حرف میزدند توبه به کنار ابوسعیدرفت ابوسعید با اخم گفت:کجایی تو مرد تازه از راه رسیده ای فرستادم بروی طعامی میل کنی رفتی که بیایی _سرگرم حرف زدن شدم جناب ابوسعید _صحبت کوتاه کن توبه طومار شعرت را دربیاور که نوبت تو شده توبه به جمع شاعران نگاه کرد وباصدای بلندگفت: هر کس را دیدم با تو مقایسه اش کردم بعد پشیمان شدم چون تو بی مثالی هرجا از تو سخن نگفتم پشیمان شدم چون تو تمام سخن منی هرجا بدون تو رفتم پشیمان‌شدم چون تو دنیای منی تو آن بی نظیری که بودن با تو همان بهشتی است که خدا وعده اش را داده نبودن تو همان جهنمی است که خدا از عذابش گفته من توبه ام که امروز بهشت را طالبم و از جهنم گریزان من پسرحمیرم که معترفم به دل دادگی به چشمانت و مجنون شدن برایت ای کاش تو نیز همچون من باشی همه ی شاعران برای توبه کف زدند ابوسعید با خنده گفت:عجب تمثیلی به کاربردی توبه نمردیم ودیدیم تو هم از جهنم ترسیدی همه خندیدند ابوسعید به کنیزک اشاره ای کرد و بعد آهسته به توبه گفت:دعایت مستجاب شد توبه دلبرهم تو را میخواهد چشمان توبه گردشد ابوسعید با دست به معنای سکوت به توبه اشاره کرد و به شاعران گفت:حضارمحترم بنشینید تا چاکران سفره ی طعامی پهن کنند سپس به توبه گفت:بیابرویم توبه دنبال ابوسعید به راه افتاد تا به حیاط خانه رفتند باران زیبایی میبارید توبه متعجب به ابوسعیدنگاه میکرد ابوسعید گفت:چرا از من چشم برنمیداری مرد؟به ایوان روبرو نگاه کن توبه به ایوان‌نگاه کرد قطرات ریز باران کمی سوی دیدش را کم کرده بود زنی قدبلند زیرایوان ایستاده بود توبه متوجه شد آن زن لیلاست با تعجب به ابوسعیدنگاه کرد _شناختی توبه؟ _آری شناختم ولی او اینجا چه میکندیعنی شما از کجا خبردارید؟ _دیگر دلباختگی توبه به لیلای اخیلیه برکسی پنهان نیست یادت نرود که او یک شاعره است او نیز از مهمانان جمع زنهای شاعر بود و آنچه میخواندی گوش میکرد. توبه دوباره به لیلا نگاه کرد _برو پسر حمیر کمی با دلبر خلوت کن فقط زود بیا تا شاعران سراغت را نگرفته اند توبه مسرور و شاد شانه ی ابوسعید را فشردوگفت:خدا فرزندانتان را خوشبخت کند ابوسعید سپس به سمت لیلا رفت تا به ایوان برسد تمام لباس بلند قهوه ای رنگ توبه ازبارش باران خیس شده بود به ایوان که رسید اول دستی به صورت کشید وگفت:لیلای من اینجا چه میکنی؟ _به به توبه بابزرگترها مینشینی یادت رفت از موصل که برگشتی به لیلاسری بزنی لیلا نگاهش راازتوبه گرفت _ناراحتی؟ _ناراحت نباشم؟اگر از دعوت شدگان امشب نبودم که شاید تا ده روز دیگر هم نمیگفتی برگشتی _نه لیلا به خدا که من تا به شهر رسیدم غلام ابوسعید در پی من بود من هم به اینجا آمدم توبه سکوت کرد وبازگفت:گذشته ازاین شب بود من هم مراعاتت کردم که شب باعث دردسرنشوم لیلا بدون اینکه نگاه توبه کند گوشه ی چادرش را به سمت توبه برد و گفت:صورت ومحاسنت راخشک کن توبه توبه پرچادرلیلا را گرفت وبه صورت کشید همانطور که صورتش را پاک میکردبوی مطلوب چادرلیلا را استشمام کردوگفت:بوی زندگی میدهد لباست لیلا لبخند بر لب لیلا نشست وگفت:چگونه برایم گردنبند فرستادی توبه؟ _به دستت رسید؟ _آری بسیار زیبابود _خالد رافرستادم تا به اعظم بدهد اعظم به تو برساند لیلا چادرش راباز کرد لباس مشکی بلندی به تن داشت عامدا گردنبندراروی چارقدش بسته بود تا توبه ببیند توبه از دیدن گردنبند ذوق بسیاری کرد